eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_15 دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث می
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق با حسرت سوار ماشین میشم +محسن حالا نمیشه یه روز دیگه هم بمونیم محسن همینطور که با عجله وسایل رو توی ماشین میچینه جواب میده _نه دیگه وقت نیست عزیزم پس فردا اعزام میشم بغض توی گلویم مینشیند نمیدانم چرا بعد ازاین همه تسکین دادن باز بغض در گلویم خانه میکند یعنی روزهای خوشیمان به این زود ی دارد به پایان میرسد؟؟؟ محسن سوار ماشین میشود به سمت شیراز به راه می افتیم به چشمهایش خیره میشوم و لحظه ای از او چشم برنمیدارم محسن چند بار به من نگاه میکند و دوباره چشمانش را به سمت جاده سوق میدهد با تردید میپرسد +فاطمه جان چیزی شده؟؟؟ آرام طوری که محسن بشنود زیر لب زمزمه میکنم + وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشد وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی . قطره ای اشک روی گونه هایم روانه میشود لبخند روی لبهای محسن مینشیند به روبرو خیره میشود با خنده میگوید گریه وقتی بی امان باشد شعر وقتی ناگهان باشد بی سبب نیست ظاهرا باید پای یک عشق در میان باشد مثل بچه هام اخم میکنم و میگویم +که اینجوریاست آرههههه؟؟؟؟ گل لبخند روی لبانش مینشیند و میگوید _بعله اینجوریاس!!!! هرچه فکر میکنم که شعری در جوابش بدهم چیزی به ذهنم نمیرسد تمام اشعاری را که بلد بودم در دوره میکنم اما جواب در خور شعرش پیدا نمیکنم دستم را به علامت تسلیم بالا میبرم و میگویم +آقا ما تسلیم اصلا تو خوووووب تو شااااعر تو ....تو ... حرفی به ذهنم نمیرسد که محسن کلامم را تکمیل میکند _عاشق بیچاره ی فاطمه خانوم خوشحالی روی چهره ام نمایان میشود +این شد یه چیزی!!! حرفی توی دلم مانده با اینکه چند بار پرسیدم اما دوست دارم برای آخرین بارهم که شده حرفم را بزنم تا شاید حرف های محسن تسکینی براین دل درمانده ی دلتنگ شود تردید نمیکنم و به زبان میاورم +کدوم عاشق دلخسته ای معشوقش رو رها میکنه؟؟؟ محسن بلافاصله جواب میدهد _همون عاشقی که از بهترین چیزاش میگذره و میره برای اینکه هیچ احدی به ناموسش نگاه چپ هم نکنه!!! حرفش زیادی قانعم میکند هر عاشقی چنین کاری را نمیکند اینجاست که معلوم میشود مرز ریا و صداقت صدای آرام محسن باعث میشود چشمهایم را باز کنم خمیازه ای میکشم و با صدای خواب آلودی میگویم !+چیشده؟؟؟؟ _با اجازه اتون رسیدیم بهت زده از شیشهه ماشین به بیرون خیره میشوم درست روبروی خانه هستیم به ساعتم نگاهی میندازم +به این زودی شد ساعت ده؟؟؟؟ _شما خواب بودی زود گذشت!! +ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد از ماشین پیاده میشویم کلید را از محسن میگیرم تا در را باز کنم محسن هم مشغول آوردن وسایل از صندوق عقب میشود در حیاط را به سختی باز میکنم و آن را برای محسن باز میگذارم وارد حیاط میشوم چقدر دلم برای خانه مان تنگ شده بود با اینکه یک ماه بیشتر باهم نبودیم اما گوشه گوشه این خانه پر از خاطرات دونفره است سکوی حیاط نمازهای دونفره مان دل کندن از این خوشی ها یعنی مرگ تدریجی... اما ارزشش را دارد برگ های خزان دیده کفپوش حیاط شده اند صدای بسته شدن در مرا از حال و هوا بیرون می آورد محسن با چمدانمان کنار در ایستاده با بغض میگویم +فقط یک روز دیگه! محسن لبخند میزند و میگوید _فقط یک روز تا خوشبختی... آه بلندی میکشم +خوش به حالت.... محسن جلو می آید درست رو به رویم می ایستی چشم در چشم من خیره میشوی پایین چادرم را میگیری و میبوسی عادت همیشگیت.... _فاطمه... باور کن اگه ارزش کار تو از من بیشتر نباشه کمترم نیس فکرشو کن اون دنیا حضرت زینب شفاعتت کنه.... مگه آرزوی تو همین نیست؟؟؟؟ سرم را چند بار به نشانه مثبت تکان میدهم با اطمینان از ته دل میگویم +سختیش هر چی که باشه با دل و جون میپذیرم ولی باید یه قول بهم بدی لبخند میزنی و میگویی _اگه منصفانه باشه چرا که نه؟؟؟ +باید او دنیا هم کنار من باشی اشک روی گونه هایت جاری میشود _کجا سیر میکنی عزیز دلم؟؟؟ +همونجایی که تو خیلی وقته از فکرش بیرون نمیایی... ♡♡♡ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با تیــــــ🗓ـــر آمدی با تیــــ🔫ــــر هم رفتی تیــــ🗓ـــــر را جشن میگیریم شاید مرحمی شد بر جای تیـــــــ🔫ـــــر ها تنت.... ❣🕊❣🕊❣🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دعای عهد.mp3
1.21M
🌺 🌺 🌱🌸هر کس چهل صباح این دعای عهد را بخواند از یاوران قائم ما خواهد بود.🌸🌱 ❣امام صادق (ع) ❣ 🕊به نیابت از تمام شهدای اسلام🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✅ آیتـ‌اللہ‌مجتهدےتهرانے ره: . . . . . . . 🔸اگـرمثلا درپیشانۍما یڪ‌ڪُنتـوربود‌ وهـریڪ‌ یڪ‌شمـاره‌مےانداخت دیگـر نداشتیم ‌و نمےتوانستیم کنیـم ببین چقدر است..!!❤️ 🌻☀️🌻☀️🌻☀️🌻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /بچه تهرانی توی کردستان معمولاً بچه ها را به اسم کوچک صدا می کردیم حتی بعضی وقت ها اسم کوچک مستعار اما یکی بود که معروف شده بود به تهرانی بچه ها یا صدایش می کردند تهرانی بچه تهرون خیلی هیکل درشتی داشت قدبلند و ورزیده و لات ابروهای پر و موهای فر وزوزی و دور چشم های کاملا سیاه. وقتی با معرفی نامه کارگزینی آمد گردان، لباس شخصی تنش بود و کفش قیصری. ریش هایش سیخ سیخ در آمده بودند. معلوم بود که تا چند روز پیش، مثلا روزی دوبار آن ها را می تراشید! از کارگزینی معرفی نامه گرفته بود و امده بود گردان. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظ لاتی گفت ساملیکم. همه نگاهش کردند. من فکرکردم حتما مراجعه کننده است و مثلا گذری آمده یکی از بچه ها را ببیند. اما پرسید "اینجا رئیس مئیس کیه؟" گفتم: "بفرمایید. چه کار دارید؟" یک نیم نگاهی انداخت به من؛ اما باورش نشد. غیظ کرد و گفت: " مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟ لابد خودشو کار داریم دیگه." یکی از بچه ها مرا نشانش داد و گفت ایشونه. پوزخند زد و گفت: " این جوجه رئیسه؟ برو بابا" بلند شدم و گفتم: " پسر خوب ادب داشته باش. این چه طرز حرف زدنه؟" گفت: " ببین خوش ندارم با من این جوری صحبت کنی. اگه راس راسی رئیس تویی، من معرفی شدم به گروهان شما. داوطلب هستم. تا حالا هم جبهه نبودم. آموزش رفتم و همه تون رو حریفم." معرفی نامه اش را گرفتم و گفتم برو یک گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا. زنگ زدم به کار گزینی و گفتم: " این دیگه کیه که فرستادید برای ما؟ اومده اینجا شاخ و شونه میکشه." گفتند: اینجا هم با همه دعوا کرده که من حتما باید برم گردان رزمی توی خط. معمولا اعزام اولی ها را می فرستادند توی گردانهای پشتیبانی؛ اما او با دعوا از کار گزینی نامه گرفته بود برای گردان رزمی و خراب شده بود روی سر ما. پیش خودم گفتم چه میشود کرد؟ حالا که آمده بگذار بماند. اگر نقطه ضعفی ازش دیدیم، جوابش میکنیم؛ وگرنه جای ما را که تنگ نکرده. وقتی برگشت، پرسیدم چه کاری بلدی؟ گفت: "هرکاری که بگید میکنم. ظرفشویی بلدم‌، تِی می کشم، توالت تمیز میکنم، غذا می پزم،لباس همتون رو میشورم. ولی کارم تک تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدید." یک ژ-۳ قنداق دار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کوله پشتی، دوتا هم جیب خشاب که توی هرکدومش دوتا خشاب ژ-۳ جا می گرفت. اما جلوی در تسلیحات دوباره دعوا راه انداخته بود که من شش تا جیب خشاب می خواهم و دوازده تا خشاب‌. می خواست دور تا دور کمرش را پر کند. بهش گفته بودند سنگین میشی. نمی توانی با این همه خشاب از ارتفاع بروی بالا. سر و صدا کرد که شما کاری به این کارها نداشته باشید. اگر میخواهم،حتما می توانم ببرم. اشاره کردم که بهش بدهند. تا اسلحه و خشاب را تحویل گرفت، گل از گلش شکفت.انگار به یک هدف مهم زندگی اش رسیده باشد. کشیدمش کنار و دوستانه بهش گفتم: " ببین آقا تهرانی عزیز گل گلاب، مواظب باش اشتباهی نزنی یکی را بکشی؟توی خط و موقع در گیری حتما به حرف من گوش کن." سرس رو انداخت پایین و آرام زمین را نگاه کرد. احساس کردم که این جوری می خواهد اطاعتش را نشان دهد.بعد از مدتی دیدم واقعا زبر و زرنگ است. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش رو خیلی خوب انجام داد. گفتم : " بیا پیک من باش. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو این ور و اون ور. یکی از بچه ها بهم گفت: " این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها. وقتی تو فرستادیش، زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر می خورد اطرافش، ولی نمی ترسید. حتی عکس العمل نشان نمی داد. خیلی آروم‌ و بی هیچ ترسی می رفت و می آمد." @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃 میدانم....🍂 میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃 ❣🕊❣🕊❣🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_16 با حسرت سوار ماشین میشم +محسن حالا نم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق صدای محسن در گوشم میپیچد با لبخند نگاهم میکند _نمیخوای پاشی ؟؟ اذان صبحه!!! با عجله از جا برمیخیزم محکم توی سرم میزنم +چرا خوابم برد؟؟ محسن با تعجب میگوید _مگه قرار بود خوابت نبره بخودم قول داده بودم امشب تا صبح بالا سر محسن بیدار بمانم این فرصت طلایی بود اما حیف.... محسن دستش را جلوی صورتم تکان میدهد _خوبی فاطمه؟؟؟؟ سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم و بلافاصله از تخت پایین می آیم به سمت حیاط میروم تا وضو بگیرم جانماز محسن روی سکوی حیاط پهن است معلوم هست که محسن زودتر بلند شده تا کمی با خدا خلوت کند بر خلاف رورهای دیگر امروز صدای گریه محسن مرا از خواب بیدار نکرد به سمت حوض کوجک حیاطمان میروم و دست نماز میگیرم به طرف سکو برمیگردم جانماز و چادر سفیدم در دست محسن است با لبخند به او خیره میشوم شور عجیبی در چشمانش موج میزند چهره اش چقدر زیبا شده انگار نور است که از دو چشمش میبارد خم میشود و جانمازم را روی سکو پهن میکند به سمتش میروم دستانش را بالا میگیرد و چادرم را روی سرم مرتب میکند زیر لب برایش میخوانم +امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم هر ثانیه که میگذرد چیزی از تـو را با خود میبرد زمان، غارتگر غریبی ست! همه چیز را بی اجازه میبرد و تنها یک چیز را همیشه فراموش می‌کند حس دوست داشتن تـو را... _الله اکبر الله اکبر با تمام جان به صدای اذانت گوش میسپارم در راستای هم ایستاده ایم و شاید این آخرین نمازیست که کنارت اقامه میکنم... این نماز حال و هوایش با نماز های دیکر فرق دارد دستانم را به قنوت میبرم و از ته دل شهادتت را از خدا میخواهم هوا گرگ و میش است و بوی یاس حیاط را پرکرده نمیدانم دستان تو بوی گل یاس میدهند یا گل های یاس بوی دستان تورا... سلام نماز را میدهی و همزمان با سلامت نماز من هم تمام میشود صدای زنگ خانه بلند میشود محسن روی مبل نشسته و در حال نوشتن چیزی هست سریع به سمت آیفون میرم +کیه؟؟؟ _ماییم عزیزم صدای مادر باعث میشه گل از گلم بشکفد سریع دکمه آیفون رو میزنم رو به محسن میکنم و میگم +مامان اینا اومدن محسن بساطی را که روی گل میز راه انداخته بود جمع میکنه و به سمت در ورودی میره در باز میشه و اول از همه مادر وارد خونه میشه بعد پدر بعد محمد و بعد رضا و زهرا محمد بدون توجه به محسن سریع به سمت من میاد و خودش رو در آغوشم جا میکنه با صدای شیرین و بچگانه اش میگه _خاله ما اومدیم ما اومدیم از کارهاش خنده ام میگیره آنقدر مشغول خوش و بش با محمد میشم که بقیه رو فراموش میکنم محمد_خاله بیا بریم خاله بازی نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بلند میزنم زیر خنده محمد هم بدون اینکه خودش بدونه چرا بامن میخنده خنده ام ادامه پیدا میکند تا وقتی که صدای بهت زده زهرا مانعش میشود _فاطمه؟؟؟؟؟😳 به تک تک چشم های تعجب زده خیره میشوم 'بابا' مامان 'زهرا' رضا در این میان فقط محسن با یک لبخند مجذوب و گرم به من خیره شده گونه های مادر و زهرا خیس از اشک است توی دلم میگم +حتما مامان فکر کرده من از خدامه محسن بره و دیگه نیاد شاید از خنده هام حدس میزنه که به خون پسرش تشنه ام با تمام توان سعی میکنم اوضاع رو جمع و جور کنم +داشتیم با محمد میخندیدم... آرام پس کله ی محمد میزنم و میگم +مگه نه محمد سرش را به علامت مثبت تکان میدهد زهرا لبخندی میزنه که باعث میشه بقیه هم به تبعیت از اون به تعجبشون خاتمه میدن به ساعت نگاه میکنم ساعت یازده هست و ساعت دوازده قراره محسن بره خدایا خودت کمکم کن که بتون تحمل بیارم رفتن محسن یعنی یعنی..... تنها فرصت دیدن محسن از نزدیک فقط یک ساعت هست یک ساعت که گذرش از یک ثانیه هم بیشتره ..... می‌نویسم "تو" سنجاق می‌کنم به روی قلبم و تپیدن؛ آغاز می‌شود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
توجه ❌ توجه یک خبر خووووش😊 مصادف با تولد شهید عزیز، شهید نوید صفری قراره در کانال @ebrahim_navid_delha با همسر بزرگوار شهید، مصاحبه کوتاهی داشته باشیم😃 ۱۶ تیر ساعت ۲۰ منتظر ما باشید😉
🌺🕊 آغاز شدی از خانه تابستان حیاط تیر باغچه شانزدهم و روییدی مانند یک گل سرخ نور خدا را گرفتی از چشمه عشق الهی نوشیدی تو هرگز پژمرده نشدی و دوباره روییدی اینبار در بهشت🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
@khstiker۷.attheme
72.5K
😍❤️ تم شهید نویـــــــ💞ـــــــــد صــــفــــــریـــــــ 😍🌷 به مناسبت تولد شهید🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند، تایید کردند که آدم خیلی شجاعی است؛ ترس حالیش نمیشود. بچه ها باهاش رفاقت نمی کردند و نمی جوشیدند. خودش هم از بچه ها دوری می‌کرد. میرفت یه گوشه ی تنهایی می نشست. یک بار بهش گفتم: چیه تهرانی؟ چرا پکری؟ گفت: نه پکر نیستم. فقط اینه که بچه ها خیال می کنن و یه آدم لات و عوضی طرف هستند وبا ما خوش مشربی نمی‌کنند و تحویل نمیگیرند. خندیدم و گفتم: "تهرانی خدایش خلافکار تیر بودی حالا اومدی تو این کار؛ نه؟" چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و صورتش را در هم کشید و با ته لهجه لاتی گفت: "ببین من همه کار کردم. هر کاری که فکر کنی و توی ذهنت بیاری من کردم. همه محله های خلاف تهران منو میشناسن. ولی الان اومدم اینجا که تکلیف را با خدا و خودم روشن کنم. ببین من همون راه بایست برم یا نه؟ می خوام ببینم خدا با من چیکار میکنه." گفتم: "تهرانی شنیدم نماز نمیخونی." گفت: "به جون مادرم درست بلد نیستم میترسم آبروریزی به جلوی بچه ها." یکی از بچه‌ها که طلبه بود گفتم به تهرانی نماز یاد بده. گفت آخه من خجالت میکشم این سن بابابزرگ منو داره. گفتم: فقط هر وقتی که خاصی نماز بخونی، بلندتر و آروم تر بخون. به تهرانی هم گفتم: حواست به این طلبه باشه هر جا که رفت نماز بخواند، کنارش بایست و هرچه خواند و هر کاری که کرد، تو همه مان را بکن. دو سه روز که این کار را کرد، آمد و گفت: "من اینجوری نمیتونم. این طلبه نماز هاش طول میکشه." گفتم: خب یه خورده تحمل کن تا یاد بگیری؛ بعد خودت هر جوری خواستی بخون. یواش یواش بچه ها باید خودمونو چیز های دیگه یادش دادند.وقتی می دیدندکه علاقه داردویادگیری اش هم خوب است،سرشوق می امدند.دیگرمثل همه بچه هاشده بود.همه تحویلش می گرفتندو باهاش دوست شده بودند.دیگر از آن گذشته طولانی،فقط یک لهجه رفیق لاتی برایش مانده بود. قرار شد برویم درگیری. یک عملیات سنگین بود بین بانه و سردشت و سقز، نزدیک مرز. گفتند آماده باشید که امشب حرکت می‌کنیم. همه جنب و جوش افتاده بودند. تهرانی هم خودش را آماده می کرد، اما خیلی آرام و بی حرف رفته بود توی فکر. یک فکر عمیق. بهش گفتم چیه تهرانی؟ چرااینجوری رفتی توی لک؟ چشمانش را ریز کرد و آرام، طوری که انگار می خواهد کسی نفهمد، گفت:" جون حاجی نمیدونم چیه که از دیشب توی خودم نیستم، مال خودم نیستم. هرچه می خوام شر بازی در بیارم ، یا لاتی حرف بزنم، یا مثلا حال و بر و بچه ها رو بگیرم، دهانم باز نمیشه، فکم تکون نمیخورد. انگار یه چیزی بر من غلبه کرده؛ یک چیز دیگه ای غیر از خودم." چشمانش همین ها را گواهی می داد. همه حرفهایش راست بود راحت می شد تغییر را از توی چهره اش خواند اما حالا وقت عملیات بود. باید راهش می انداختم. به شوخی گفتم: " تهرانی؟باز ما را گذاشته ای سرکار؟ بلندشو راه بیفت. نکنه کم آوردی؟"باید دوشکا را میبردیم بالای یک ارتفاع بلندو صعب العبور. از روی نقشه برایش توضیح دادم و گفتم شما این دوشکا را می برید اینجا و سوارش میکنید. دو نفر را هم میفرستم کمکت. گفت این دوشکا که چیزی نیست؛ خودم تنهایی میبرمش. گفتم اذیتت میکنه. گفت نه خودم میبرمش. تنهایی دوشکا را از دویست متر شیب تند برد بالا و آماده تیراندازی کرد. آماده بودیم که درگیری را شروع کنیم. یک منطقه وسیع را محاصره کرده بودیم. قرار بود دو تا گردان رزمی هم بیایند که با هم راه فرار دشمن را از توی دشت و ارتفاعات ببندیم. گردانهای رزمی که می رسیدند، ماهم حمله را شروع می کردیم. دیگر صبح شده بود. بهش گفتم: تهرانی نمازت را خواندی؟ گفت: نه. پا شدیم و با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد نماز همینطور که دو زانو کنارم نشسته بود گفت: حاجی یه چیزی میخوام بهت بگم شاید باورت نشه. حدس میزدم که میخواهد چه بگوید. اما خودم را زدم به آن راه و به شوخی گفتم: باز چیه؟ سرش را انداخت پایین. چند لحظه کوتاه عمیق رفت توی فکر بعد گفت: من امروز شهید میشم. سکوت کرد. مانده بودم چه کنم و چه بگویم و چطور حرفم را جمع کنم که خودش مثل آدمی که بخواهد با آرامش دوستش را قانع کند، ادامه داد: یه چیزی بهت بگم. درسته من آدم خوبی نبودم ولی روزی که حرکت کردم برای جبهه گفتم یا علی و توکل کردم به خود خدا. گفتم خدایا تو خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو جلو پام بذار که شرمنده تو مولا نباشم. میگفت و اشکش می آمد. بچه ها متوجه گریه تهرانی شده بودند. آمدند نزدیک که ببینند چخبر است. ولی من ردشان کردم. خواستم آرامش کنم گفتم: بابا چرا اینجوری میکنی؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆