eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀☘🥀☘ !👋 ما را هم از رزق آسمانیتاݧ نمڪ گیر ڪنید.. ڪہ بالخیر شود و هم، عاقبت بہ خیر شدݧ است .. شاید رزق امروزمان رانوشتند: 💔🍃 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
چی بگم آخه؟.pdf
2.32M
می‍‍خوای امر به معروف کنی اما نمیدونی چی بگی🤔؟! عذاب وجدان می‌گیری که نمیتونی حرفی بزنی😔؟! دیگه نگران نباش 🌸 یه خبر خوب 😊 📔 کتاب جالب «چی بگم آخه؟!»🌷 💠 مختصر | مفید | کاربردی 💠 ✓ جملات کوتاه ✓ به قلم روان و گفتاری ✓ فهرست لمسی ✓ کم حجم @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
alimi_18.mp3
1.26M
~°•°•💔•°•~ این جمعه هم نیومدی 😞 حکمتشو کی مدونی 🍃 تا جمعه دیگه بیا 💔 کی میره و کی میمونه😓 ❣️ 🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_هفتم 💠 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، می خواست از صح
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید : «برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت می کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم میخندید 💠 میدید صورتم از ترس می لرزد و می خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت : «ببینم گل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟» با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می برند. 💠 همچنان صورتم را نوازش می کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم : «چرا دنبالم می گشتی؟» نگاهش روی صورتم می گشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن می شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت : «تو اینو از کجا می شناختی؟» 💠 دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست : «شبی که سعد می خواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کند، می ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا در آمد و من می خواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه ها را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر می کرد وهابی ام. می خواستن با بهم زدن مجلس تحریک شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجيب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید 💠 «ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می کنم و هنوز خیالش پی خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد : «می خواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» 💠به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد : «همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن باید برگردی ایران!» از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد 💠 «خودم می رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی گردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم : «چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید : «بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه چینی می کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محكم پرسیدم : «چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد 💠«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.» مقابل چشمانم نفس نفس میزد، کلماتش را می شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت : «مامان بابا تو اون اتوبوس بودن» 💠دیگر نشنیدم چه می گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم از کمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلويم التماس می کردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا می آمد، ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم 💠 صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی دانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال می زدم که فرصت جبران بی وفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. 💠اینبار نه حرم حضرت سکینه ها ، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سرم رفتم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Gh1456
✨🌱✨🌱 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ❣️ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ❣️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ❣️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ❣️ . •مشکلات من ڪنج "حرم" حل می شود دعوتم کن.. "کـــربلا" .. خیلی گرفتارم "حسین" 🕊 🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
4_1596105002.mp3
6.66M
•﷽• ⏰ 6 دقیقـہ وقٺ بزارید براے امام زمانتوݩ...مطمئݩ باشید اگہ براے ایشوݩ وقٺ بزارید زمانتوݩ برڪٺ میگیره.....💐 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📣📣اطلاعیه مهم📣 📣 نام خادم افتخارے شہدادر فضاے مجازے 🌸🌸 اگر دوست دارین به جمع شہدا ملحق شوید با ما همراه باشید خادمے شہدا فقط یک مدال روے سینه نیست یک هدف و راه است جهت هماهنگے به ادمین ڪانال و گروه ختم مراجعه فرمایید👇 🧕خادم قرآنی 👇 🆔 @khademalali 🧕خادم گروه ذکر👇 🆔 @Kanall_Komeill
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•<🌿>•°•° 🎞برشی از عملیات نبل و الزهرا 🌷پیکر شهید سعید علیزاده(کمیل) ❣️در حال انتقال به عقب است... 🌷کسی که دست شهید را گرفته، شهید نوید صفری❣️ است... 🌷کسی که صورتش را می‌بوسد، شهید رضا عادلی❣️ است... 🌷فیلم را شهید عارف کایدخورده❣️ گرفته... 🌷شهید حبیب رحیمی منش❣️ هم در فیلم هست! 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_هشتم 💠با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم‌ می خندید و شیطنت می کرد 💠«من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟» و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می کردم. 💠 چشمانش را از صورتم می گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می خواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت : «این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده و حالا می خواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید : «فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ »دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید 💠هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد : «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید 💠«میتونه حرف بزنه؟» و جوایم در آستین شیطنتش بود که في البداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمی تونه بکنه!» 💠 لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت : «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!» 💠 ندیده تصور می کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد : «زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! 💠دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده می کنه!» 💠از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی صدا زمزمه کرد : «حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگر کشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! 💠این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید به انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگی لحنش قد علم کرد 💠 «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!» و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد 💠 «اما نمی تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!» سرم را روی بالشت به سمت سرم چرخاندم و دیدم تقریبا خالی شده است، دوباره چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم : «تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش می کنی؟» 💠طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد : «همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب س دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیز دلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» 💠و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سرم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی صدا پرسیدم : «پس می تونم یه بار دیگه...» 💠نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد : «می خوای به خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : «دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی کنه!» ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
°°••🥀🍀••°° خداوندا رسان از ما سلامش به گوش ما رسان یا رب کلامش به سوز سینه ی مجروح زهرا نما تعجیل در امر قیامش اللهـــم عجــل لولیک الفــــرج🤲 🍃 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
AUD-20200908-WA0036.mp3
10.77M
°•🥀°• حسـین بهــت نمیــاد مـنو راهـم نـدے صـدات کـنم ولــے جـوابـمو نـدے نکـنہ یـہ شـب بیـن نوکـرات بهـم بگـے بـرو تـو نوکــر بَدے😭 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌹 😍 💠آدم دلـــــ❤️ـــــش مےخواهد ... ⚜آدم یڪ وقتهایے دلش ملیحہ حڪمت بودن میخواهد،که یک روز یک شهید عباس بابایے پیدا شود و بگوید: یا تو یا هیچڪس!! 😍 ⚜بعد بفهمے همہ دوران تحصیلش📚 در امریڪا براے داشتنت نقشہ میڪشدہ و بعد روز خواستگارے زل بزند بہ چشمهایت😍 و با لبخند بگوید تو عشق سومے ✔اول ...خدا ... ✔بعد پرواز ... ✔بعدم ملیحہ خانوم❤️ ⚜و تو متعجب بمانے😳 اما هلاڪ همان عشق سوم بودن باشے بے هیچ حسادتے ،از این عباس ها ڪہ بدون گــل🌹 بہ خانہ🏡 نمے آیند ⚜آدم دلش هے از این عباس ها مےخواهد ڪہ وقتے بہ جانشان نق میزنے و از شهادتشان میترسے ناباورانہ میگن بالام جان دیگہ سعے ڪن ڪمتر دوسم داشتہ باشے !!! ⚜آدم هوس میڪند ملیحہ اے باشد ڪہ ناز و نعمت وثروت خانہ پدرے را رها میڪند و ڪلاهش👒 را ڪنار بگذارد و بہ خاطر باعشق روسرے سر ڪردن در زمان شاہ👑 از ڪار بے ڪار شود و بہ همہ هوس هاے پوچ زندگے پشت پا بزند ⚜آدم دلش از این عباس ها میخواهد .از این شهید ✓همت ها و ✓حمید باڪرے هاڪہ مثل افتاب☀️ در زندگے یڪ دختر میتابند وبعد از آن پشت ابر پنهان مےشوند 🌥. 💥اماااااااااااااا تا ابد گرماے عشـقشانـ❤️ گونہ هاے یڪ زن را سرخ نگہ میدارد☺️❣ شهید ژنرال عباس بابایی🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
|•~☘~•| 💢 چند وقتیه که این عکس در فضای مجازی منتشر میشه. یه سوال؟! مگه تعطیلیا دست رهبریه که شما انتظار داری ایشون بیان دستور بدن به تعطیلی مدارس!!! دوباره شبیه همون حرفایی شد که میگن چرا رهبری کاری نمیکنه!!! خود رهبری هم به خاطر دستورات ستاد کرونا اینجوری به تنهایی جلسه روضه رو برپا کردند.😒 ⭕️ اگه کسی نگران فرزندش هست بهتره به دولتی که خود مردم انتخابش کردن اعتراض کنه نه به رهبر انقلاب! 😷 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_نهم 💠ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرشان
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس خواستگاری هم کرده!» تازه حس می کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!» 💠 سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم 💠 «به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعا عاشق شده ام و پای جانم در میان بود که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد 💠 «من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می کنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران ان شاء الله!» 💠دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه می رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می دیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش می گرفت. 💠 تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می گفتم راضی نمی شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد. 💠به نیمرخ صورتش نگاه می کردم که هر لحظه سرخ تر می شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی اش نگران شدم، نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» 💠و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش می کردم و نمی دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. 💠زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیر گوشش پرسیدم : «چی شده ابوالفضل؟» فقط نگاهم می کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد : «مگه نمی خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» 💠 باورم نمی شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : «برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.» 💠ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زده نگاهش می کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بی خبر اصرار می کردم : «خب به من بگو چی شده؟ چرا داریم برمی گردیم؟» 💠دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد. 💠 تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می کرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دل نگران نگاهم کرد و به التماس افتاد 💠«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. نمی دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی محرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می ترسد تنهایم بگذارد. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa