~⏳🥀~
چقدࢪ خوبہ وقتێ از همہ جا دلٺ
گرفتہ یهۆ صداێ اذاݩ میاد ...💔
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیست_یکم احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه ب
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیستُ_دوم
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
♦️ شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
♦️ و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
♦️ ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
♦️ در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
♦️ رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
♦️ سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
♦️ خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
♦️ چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
♦️ همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
♦️ صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
♦️ ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
♦️ ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|♡༊|•
✦مـنڪربـ♡ــلامیخۅام
تـۅڪہدࢪدمُمیدونے...✦
#استوری
#شب_جمعه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•|♡༊|• ✦مـنڪربـ♡ــلامیخۅام تـۅڪہدࢪدمُمیدونے...✦ #استوری #شب_جمعه °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
⊱•°❤️•°⊰
✾شبجمعہست
دلـــ♡ــمڪرببلا میخۅاهد...
دࢪحـࢪمحـالِ
مناجاٺۅبُڪاء میخۅاهد...
✾شبجمعہسٺ
دلــــ♡ــمشـــۅقپـࢪیدنداࢪد..
بـوسہبـࢪپهنهۍ
ایـۅانطـلامیـخۅاهـد ...
#شب_جمعه
•✿ ⃟◯🌸•
⠀
اکثࢪ مۆاقع اصلا صحبٺ نمێ ڪࢪد. بہ خصوص دࢪ موࢪد ڪاࢪهایش دࢪ سوࢪیہ سکوٺ خاصێ داشٺ. یڪ باࢪ یادم هسٺ دیدم داخل مسجد نشسٺہ اسٺ. چند ۆقٺ قبلش خۆابێ دࢪ موࢪدش دیده بودم. از اۆ پࢪسیدم: «ڪی ࢪسیدێ؟» گفٺ: «یڪ هفتہ اێ اسٺ از سوࢪیہ آمدهام.» گفٺم: «خۆاب دیدم مجࢪۆح شدهاێ؟» گفت: «چطۆࢪ؟» گفٺم: «خۆاب دیدم ࢪان پاێ ࢪاسٺٺ مجࢪۆح شده اسٺ.» تۆجهش جلب شد ۆ گفٺ: «خۆابٺ ࢪا از ابٺدا بࢪایم بگۆ.» مێ خۆاست بداند آخࢪ خۆابم شهید شده اسٺ یا نہ. گفٺ: «مݩ لایق شهادٺ نیسٺم.» گفٺ:«دقیقا از همیݩ ݩاحیہ ࢪاݩ پاێ ࢪاسٺ بہ مݩ تࢪڪش اصابٺ ڪࢪد ۆ مجࢪوح شدم.»
ࢪاۆێ: دوسٺ شهید
#شهید_ݩۆید_صفࢪێ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•✿ ⃟◯🌸• ⠀ اکثࢪ مۆاقع اصلا صحبٺ نمێ ڪࢪد. بہ خصوص دࢪ موࢪد ڪاࢪهایش دࢪ سوࢪیہ سکوٺ خاصێ داشٺ. یڪ باࢪ یادم
•⇝◌『🌸』•⠀
خوشا آݩاݩ ڪہ زیݩب یاࢪشاݩ شد
صداقتـــــ دࢪ عمل گفٺاࢪشاݩ شد.
بہ عباس اقتدا ڪࢪدݩد ۆ ࢪفتݩد
علمداࢪ حسیݩ ســــࢪداࢪشاݩ شد
#ࢪفیق_شهیدم✨
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
چـلـهحاجـتࢪوایۍ🤲🏼 این روزها... دࢪ میـان طـوفان🌪 مشکـلات ۅ سختےها در پـسپردۀ انتظـار بـࢪاۍدی
•♥⃟ •
دعــاڪـݩ🤲🏻
شـایـد...
بـزࢪگتـࢪیـنآࢪزویتـو👉🏻
ڪوچـڪتـریـنمعجـزۀخـــدابـاشـد💫
⸎ تـاشـࢪوعچـلـهحاجـتࢪوایۍ
⸎ دۆ ࢪوز بـاقیـسـت...
•|❤️༊|•
#پروفایل
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاحرفایۍتوۍدلـ♥️ـمون داریمڪہگفتنشبرامونسختہ...
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
منتظردلنوشتہهاۍزیـباتونهستیم😉👇🏼
https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•❥ ⃟ ⃟❥•°
✦ڪجابـایـدبـࢪم
یـہ دنیا خاطـࢪت
تـو ࢪویـادم نیاࢪه...
#انتقام_سخت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°•❥ ⃟ ⃟❥•° ✦ڪجابـایـدبـࢪم یـہ دنیا خاطـࢪت تـو ࢪویـادم نیاࢪه... #انتقام_سخت °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
❥•••➣ ͜͡
⸙دیدم دست سـࢪدار زمیـن افتاد
ࢪوبـہڪربلا زدمفـࢪیاد...⇝
"ما لشڪر ذوالفَقاࢪصاحِب الزمانیم
ما لشڪر انتقام سخٺشهداییم"
#انتقام_سخت
#مرگ_بر_آمریکا
sharh_delbari.pdf
1.62M
⇝◌『🥀』
نام ڪتاب : شࢪح دلبࢪێ
شࢪحێ بࢪ وصیتنامہ سࢪداࢪ سپهبد
شهیدحاج قاسم سلیمانی✨
#معࢪفێ_ڪتاب
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
↬❥⚿↯
باهیچچیــــزمثـݪنمـــازبینۍشیطان
بہخاڪماݪـــیدهنمۍشود.👊🏿
نمازتدیــ⌚️ــرنشہمسلمون❕
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_دوم صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اما
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیستُ_سوم
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
♦️ و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
♦️ دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
♦️ همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
♦️ ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
♦️ در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
♦️ دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
♦️ نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
♦️ یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
♦️ از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
♦️ به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
♦️ بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
♦️ از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
♦️ انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•✨ ⃟✿•⠀
چندٺا قلب بࢪاۍ
امام زماݩت شڪاࢪڪࢪدۍ؟!
چَندتاموݩ غصہ خوࢪ امامزمانیم؟!
ࢪفقــا!
تۆجنگچیزۍڪهـ
بیݩ شھدا جا افتاده بود
ایݩ بود ڪہ میگفتن.. امامزمان!
دࢪد ۆ بلاٺ بہ جوݩ مݩ💔
حاج حسین یڪتا✨
#تلنگࢪ
#پاسـدارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•✨ ⃟✿•⠀ چندٺا قلب بࢪاۍ امام زماݩت شڪاࢪڪࢪدۍ؟! چَندتاموݩ غصہ خوࢪ امامزمانیم؟! ࢪفقــا! تۆجنگچیزۍڪ
⇝◌『』
میگم...
یہ وقټ زشٺ نباشہ
یہ آقایے هزاࢪ و خوࢪده اێ سالہ
منتظࢪ 313 نفره
آقآجآݩ شرمنده ایم...
#امام_زمانم
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
•◯ ⃟◯🥀•⠀
امام على عليه السلام:
يَنبَغِي أن يكونَ الرجُلُ مُهَيمِنا عَلى نَفسِهِ، مُراقِبا قَلبَهُ حافِظا لِسانَهُ
سزاۆاࢪ اسٺ ڪہ آدمێ
نگهباݩ نفس خۆد
ۆ مࢪاقب دل ۆ
نگہ داࢪ زباݩ خويش باشد☝️🏻
(غࢪࢪ الحكم)
#حدیث
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•◯ ⃟◯🥀•⠀ امام على عليه السلام: يَنبَغِي أن يكونَ الرجُلُ مُهَيمِنا عَلى نَفسِهِ، مُراقِبا قَلبَهُ
⇝◌『🌸』
اگࢪهمیشہبخواهۍبہ هواۍدلـ♡ـت گوش
ڪنۍ زندگۍاٺ ۆیراناست..!
دل♡ ↯
همیشہ هۆا بہ هۆا مۍشود :)
#پاسـڊارانبۍپلاڪ