eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❤️ ⃟◯•⠀ با ازدواج دۆتا اٺفاق بࢪات میۆفته یڪۍ اینڪه ڪامل میشۍ.... استاڊ ࢪائفۍ پۆࢪ🎙 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○🦋 ⃞ 🌹○↯ بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و کلی حرف باهاشون داریم اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید↻ منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/793699172
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_سوم از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. ♦️ انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. ♦️ لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. ♦️ این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. ♦️ از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ♦️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. ♦️ زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. ♦️ همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. ♦️ حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. ♦️ گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. ♦️ تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ♦️ ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. ♦️ دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. ♦️ موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
୫♥୫ یـــــه‌ســـــۅال⁉️ اگـه‌بـھـت‌بـگـن🗣 قـراره یـه‌ساعـت بـا‌ شـھـید مـدافع‌حرمـے حـرف بزنـی... دلـت‌میخـواد ‌بـه‌اون‌شـھـید‌چـی‌بگـی⁉️ چـه‌سـوالایی‌رو‌میخـوای‌ازش‌بپرسی⁉️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
୫♥୫ یـــــه‌ســـــۅال⁉️ اگـه‌بـھـت‌بـگـن🗣 قـراره یـه‌ساعـت بـا‌ شـھـید مـدافع‌حرمـے حـرف بزنـی... د
༺♡‌༻ فـــــࢪداشــب🌙 ⏰رأس‌سـاعـت‌21:00 مصاحـبـه‌آنلایـن‌داریـم‌بـا خـواهـر‌شـھـید‌صفـرۍ😎 فرصتی‌استثنائی‌که‌میتونی‌تمام سوالاتت رو از خواهرشـھـیدبپرسی😍 فقط‌کافیـه‌سـوالاتوایـنجـابرامون‌بفرستی👇 💌https://harfeto.timefriend.net/830122528 🎙پاسخـگـوۍ‌سـوالات خـۅاهــࢪ‌بـزࢪگـواࢪ‌شـھـید‌صـفـࢪۍ فرامـوش‌نکـن❌ میــزبـان‌ایـن‌مصـاحبـه‌شمـا‌هستی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
چـلـه‌‌حاجـت‌ࢪوایۍ🤲🏼 این روزها... دࢪ میـان طـوفان🌪 ‌مشکـلات‌ ۅ سختےها در پـس‌پردۀ انتظـار بـࢪاۍ‌دی
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌ ‌‌فـࢪا ڔسید🎉 ♢ دوسـتان‌علاقمنـدبـه‌شـرڪت‌دࢪ لطفـا🙏 دࢪ گـࢪوه زیـࢪ‌ عضو شـویـد و هـࢪ زیـاࢪت‌عاشـوࢪاۍ قـرائت شـدۀ‌خـود ࢪا بـا این نمـاد✅ دࢪ گࢪوه اࢪسال نماییـد. ♢لیـنـڪ گـࢪوه‌جـھـت‌عضـویـت⇩ ♢⃟♢https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 ♢عـلاوه‌بــࢪایـن‌مۍتـوانیـد بـاعضـويـت‌دࢪایـن‌گـࢪوه⇩ ࢪوزانـه‌دࢪ‌ثـۅاب‌چنـدیـن"ختم‌قࢪآن" شـࢪیـڪ‌ شـۅیـد.✨ ♢⃟♢https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c _بـا ࢪعـایـت‌قـۅانیـن‌هـࢪدو گࢪوه بـه بࢪگزاری هـࢪچـه‌بـھـتࢪ ایـن‌ چـلـه‌ ڪمڪ کنید. _بـا یـادآوࢪۍ ࢪوزانه دࢪ ڪانال بـه انجـام متداول و منظم چلـه ڪمڪ خواهیـم‌ڪࢪد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🥀 ⃟◯°⠀ یڪی میوفتہ صدتا مࢪد برمیخیزن از خوݩش یڪی میره میمونݩ هم قطاࢪا پاۍ پیمونش ڊاڊاش نۆید سالࢪوز شهادتت مباࢪک🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°🥀 ⃟◯°⠀ یڪی میوفتہ صدتا مࢪد برمیخیزن از خوݩش یڪی میره میمونݩ هم قطاࢪا پاۍ پیمونش ڊاڊاش نۆید سال
⇝◌『🥀🕊』 ازقافلہ عشــق مَࢪا جا نَگُذاࢪید دَࢪ مــوجِ بَـلایِڪہ‌وتَـنـهـا نَگُذاࢪید ما ࢪا بِہ شَهیدان بࢪسانید دُوباࢪه بࢪ موجِ دِلَم حَســࢪتِ دَࢪیا نَگُذاࢪید جامانده ایم✨
-🕊⃝⃡ ❤️ ⃝⃡🌿- ڔفیـــق‌گوش‌ڪن👂🏻 خــدا‌میخواد‌صداټ‌بزنہ🗣 نزدیڪ‌اذانہ... بلنــد‌شو‌‌مؤمن(:📿
•|❤️༃|• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°♢بســـــم‌‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصـدیقیـن♢°• 📦 ⇦دࢪخواست‌همکاࢪی‌ازنیکوکاࢪان‌و خیࢪین‌بࢪای‌کمک‌ࢪسانی‌ فوࢪی،آگاهانه‌ومستقیم 📌در راستای پیشرفت‌وگسترش مجموعه‌وبرنامه‌های‌فرهنگےنیـازبه ‌تبلیغات‌بزرگ‌وگسترده‌هست➣ 🚺 لذا ازهمراهان‌عزیز خواهشنمدیم به‌نیت‌برآورده‌شدن‌حوائج‌ در‌حد‌توان‌ کمک‌های‌نقدی‌خودرا‌به‌ شماره‌حساب‌زیر‌واریز‌نمایند.↯ ‌‌‌⇦‏6037-9972-9127-6690 💳 ‌‌‌> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌷 ⃟ ⃟❥• ✾بـراۍاخـرین نفـس بخۅن‌ترانہ‌اۍ... ✾ڪہ‌باید ازتـــۅبگذرم بہ‌هـر بهانہ‌اۍ... ✦ࢪفیـق‌آسمانےشـدنٺ‌مبـاࢪڪ✦ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2fخ
•✿ ⃟⠀ ⃟✿•⠀ ‌‌♡علاقہ اش بہ شهدا ۆ شهادت آݩ قدࢪ بود ڪہ همیشہ دࢪ گلزاࢪ شهدا سࢪاغش ࢪا مێ گࢪفتیم. حتێ با یڪی از شهداێ مدافع حࢪم دࢪ همیݩ گلزاࢪ شهدا و سࢪ مزاࢪ اۆ دۆست شده بۆد. مێ گفت یڪ باࢪ ࢪفتہ سࢪ مزاࢪ شهید ࢪسۆل خلیلێ. نوشتہ هاێ ࢪوێ سنگ مزاࢪ ࢪا خۆانده ۆ دیده بۆد از اۆ ڪۆچڪ تࢪ اسٺ. بعد ࢪو بہ شهید ࢪسۆل خلیلێ کࢪده و گفتہ بۆد شما چهاࢪماه از مݩ ڪوچڪ تࢪید. مݩ اینجا زنده باشم و شما نہ! ♡از هماݩ جا با ایݩ شهید دۆست شده بۆد ۆ همیشہ سࢪ مزاࢪش مێ ࢪفت. علاقہ اش آݩ قدر زیاد بۆد ڪہ ڪنار مزاࢪ شهید خلیلێ یڪ جاێ خالێ بۆد. نۆید آنجا ࢪا بہ عنواݩ مزاࢪ خۆدش انتخاب ڪࢪده و ڪࢪوڪێ‌اش ࢪا ڪشیده ۆ ۆصیت ڪࢪده بۆد اگࢪ مݩ شهید شدم مݩ ࢪا اینجا دفݩ ڪنید ࢪاوێ: پدࢪبزࢪگواࢪ شهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⇝◌『✿』 〖دستم نمیرسدبه بلندای‌آسمان شهادت... اما دست به دامان تو میشوم ای‌شهیدتاشایدضمانتم‌رابکنی...〗 ارسالی از خواهر بزرگوار شهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○🦋 ⃞ 🌹○↯ بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و کلی حرف باهاشون داریم اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید↻ منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/793699172
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_چهارم دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. ♦️ چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. ♦️ در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. ♦️ با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. ♦️ دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ♦️ از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» ♦️ از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» ♦️ سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» ♦️ و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. ♦️ با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» ♦️ سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» ♦️ صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
اعضاۍمحتـࢪم🙌🏻 ⏰رأس‌‌ساعـت21:00 مصاحبـۀ‌آنلایـن‌بـا‌ خـواهـرشـھـیدصفـرۍشـروع‌میـشۅد. میـزبـان‌شمـا‌هسـتـیـم‌دࢪ↯ ڪانالِ"‌بـاابـراهیـم‌ونـویـد‌دلـھـا" ♡http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f خـوش‌آمـدیـن🌱
•🥀°⃝• پیامبࢪ گرانقدࢪ اسلام میفࢪمایند: غیبٺ‌ان‌اسٺ‌ڪہ‌از بࢪادࢪت چیزێ‌بگۆیۍڪہ‌خۆش‌نداࢪد (ڪنزالعمال) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f