●امامصادق(؏):
﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾
نمازشـب📿
↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود.
#حدیث
#نماز_شب🌱
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●امامصادق(؏): ﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾ نمازشـب📿 ↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود. #
°.• ❥ ⃟✨⠀
رفقـا🖐🏻
بیـاین امشـب نمـازشـب مـوݧ رو
هدیھ ڪنیم بھ ⇽اقـا امـامزمـاڹ🌱
#التمـاس_دعـا🤲🏻
•-🕊⃝⃡♡-•
•ݪَختۍ چـشـمهـایـٺرابـھ⇽مـڹ
قـرضمـیـدهۍ؟🥀
میـخواهـم ببیـنـم دنـیـ ــ ــارا↬
چـگونـھ دیـدۍ؟!
ڪھ ازچـشـمـتافـتـاد...💔
#رفیـق_شهیـدم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
نریمانی - تو قرار منی زهرا(1).mp3
7.34M
°𖦹 ⃟💔°
تـو↫قـرارمنـۍزهـ ـ ـ ــرا
ڪسوڪارمـنـی...
سیـدرضـانریـمانۍ🎙
#فـاطمیـھ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
.↬❥(:🥀
گـاه"علۍ"↫فاطمھ را
اینگونھ خطـابمیڪرد؛⇩
"ایهمہآرزوۍمـن"
.
#فاطمیھ🖤
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕠#قسمت_سی_شش مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم.
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_هفت
چادرم رو مرتب كردم و بشقاب هاي برنج خوري رو روي ميز چيدم. بشقاب هاي سالاد
رو هم داخل بشقاب هاي برنجخوري گذاشتم و قاشق ها رو سمت راستِ بشقاب و
چنگالها رو هم سمت چپشون مرتب چيدم. احسان با ظرف خورشت به سمتم اومد وبه ميز نگاهي انداخت
و سري از روي تحسين تكون داد.
لبخندي زدم و ظرف رو وسط ميز گذاشتم. ديس چيني و بزرگ برنج زعفراني رو هم
كنارش گذاشتم و ظرف تزئين شده و پايه دار مرغ شكمپر رو هم وسط ميز قرار
دادم. مامان و خاله هم با ظرف هاي ترشي به سمت ميز اومدن. آيدا پارچ دوغ و
نوشابه و ليوانها رو آورد. خاله رو به سمت بابا و آقاي ايراني كه هنوز هم درمورد
چگونگي برگزاري مراسم صحبت ميكردن گفت:
- آقايون شما گرسنه نيستين؟ بفرماييد شام حاضره!
آقاي ايراني از روي مبل بلند شد و با دست تعارف كرد و بابا هم همراهش اومد.
آقاي ايراني بالاي ميز نشست. خاله و آيدا روي صندلي هاي سمت راست آقاي ايراني
نشستن و اميد هم كنار آيدا نشست. بابا و مامان هم سمت چپ نشستن و من
كنارشون نشستم. احسان صندلي رو كمي عقب كشيد و كنار اميد نشست. شام توي
سكوت و تنها با صداي برخورد قاشق و چنگالها به بشقابها گذشت.
دستمال كنار بشقاب رو برداشتم و دور دهنم رو پاك كردم و رو به سمت خاله گفتم:
دستتون درد نكنه. خيلي خوشمزه بود!
- تو كه چيزي نخوردي عزيزم!
- ممنونم. سير شدم.
- نوش جانت.
اول به پارچ دور از دسترس و بعد به احسان كه مشغول خوردن بود نگاه كردم.
سرش رو تا گردن توي بشقاب فرو بـرده بود.
سرفه اي كردم؛ ولي فايدهاي نداشت. بالاجبار گفتم:
- آقااحسان؟!
بالاخره سرش رو بالا آورد. دهنش پر بود. نگاهش رو متعجبانه بهم دوخت كه گفتم:
- ميشه لطفاً يه ليوان دوغ برام بريزين؟
نگاه هاي زوم بقيه معذبم كرد. ليوان دوغ رو از احسان گرفتم و تشكر كردم. احسان
كه همچنان دهانش پر بود، لقمه رو به زور فرو داد و خواست حرف بزنه كه لقمه توي
گلوش پريد و به سرفه افتاد. هول شدم و ليوان دوغ رو به سمتش گرفتم. اون هم فوري ليوان رو ازم گرفت و سر كشيد.
با نگراني بهش نگاه كردم.
- خوبي؟
دور دهنش رو پاك كرد و سرش رو تكون داد
- آره ممنون.
نفسي از سر آسودگي كشيدم و تازه متوجه خنده هاي زيرزيركي بقيه شدم.
با اصرار خاله فقط ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتيم و روي مبل ها
نشستيم. اميد هنوز هم سرش رو از توي تبلت بيرون نياورده بود. دلم به حال
بچه هاي امروزي ميسوخت كه از بازي هاي خوش بچگونه ي ما بي بهره بودن. رو
به سمتش گفتم:
- اميدجان؟
سرش رو بالا آورد و بهم لبخند زد. با لحن شيرين و بانمكش گفت:
- بله؟
-شطرنج داري؟
يه كم فكر كرد و گفت:
- آره يه دونه ي خيلي كوچولو دارم، توي ويترين اتاقم.
با خوشحالي گفتم:
- مياريش تا باهم بازي كنيم؟
لب هاش رو آويزان كرد.
- امّا من كه بلد نيستم بازي كنم.
- تو بيار من يادت ميدم.
سري تكون داد و از روي مبل پايين اومد و به سمت اتاق رفت.
چند دقيقه ي بعد شطرنج به دست به سمتم اومد. صفحه ي شطرنج رو روي ميز عسلي
گذاشتم و مهره ها رو از داخل كيف مخصوصشون بيرون آوردم. شطرنج استانداردي
نبود و بيشتر جنبه ي تزئيني داشت. به چهره ي كنجكاو اميد كه روبه روم نشسته بودنگاه كردم و خنديدم.
مهره ي سرباز رو از بين مهره ها بيرون آوردم و وسط صفحه گذاشتم.
- خب اميدجان. اسم اين مهره سربازه. نگاه كن چقد كوچيك و ريزه ميزه ست.
سرش رو تكون داد.
- يعني يه سرباز واقعيه؟
- آره. يه سرباز واقعي.
مهره ي رخ رو كنار سرباز گذاشتم.
- به اين مهره، كه بالاي سرش شبيه قلعه است. رخ يا قلعه ميگن.
- قلعه چيكار ميكنه؟
- يه شعر خوشگل داره. ميخواي برات بخونم؟
با ذوق گفت...
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°◌⚘◌°
﴿لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک
إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾
مـعبــودۍ جز تو نیــسـت↬
مـنـزّهـۍ⇽ تـو⇾
راسـتۍڪھ مـڹازسـتمڪاراڹبـودم.
#ایـھگـرافـۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°◌⚘◌° ﴿لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾ مـعبــودۍ جز تو نیــسـت↬
°🥀 ⃟○
"پـروردڱارا"
مـاࢪا بـا↫تـرازوۍعَـدلـَٺ
⇦نَسَنـج⇨
مـاچـشـمبـھ فَـضـلَـت
⇦دوختھایـم⇨
#معـبودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
خـوشـا ⇦ آنـ ــ ــاڹ⇨
ڪھ فـریـاد خمـینۍ⇩
بـھ گـوشخـود شنـیـدند و رفتـنـد🥀
خـوشـا ⇦آنــ ــ ــاڹ⇨
ڪھ وقـت دادن جان⇩
بـھجاۍگـریھخنـدیـدنـد و رفـتنـد🥀
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
مقدمھۍ شهیــ ــ ـد بـودڹ⇩
عــ♡ـــاشـقـۍاسـٺ...! 🌱
#پـروفایـل
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بچھهـاۍجـهـادۍ🖐🏻
قـدر لـحـظـات جـوانۍ خـودرابـدانیـد⚘
و مـراقـب بـاشـید جـز
بـراۍ⇽ خـ ــ ـدا ⇾ڪارنـڪنـید
《مقـاممعـظمرهبـری🌱》
#پاسـڊارانبۍپلاڪ