عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #رمان_هدیه_اجباری مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگهي اپن گفت: - هيچي... متوجه بقيه
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕞#قسمت_چهل_سه
هم مات بهم نگاه ميكرد.
چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گفت:
- مبينا تويي؟
- انتظار داشتي كي باشم؟
- اصلاً يادم نبود كه... بيخيال! توي خواب كه چيزي نگفتم؟!
چشمهام رو درشت كردم و گفتم:
- نه!
از اتاق بيرون رفتم و پشت ميز نشستم.
كمي از برنج زعفروني رو از داخل ديس توي بشقاب كشيدم و كمي هم قورمهسبزي
روش ريختم. قاشق و چنگال رو برداشتم؛ اما دستم به خوردن نرفت. منتظر شدم تا
بياد. چند دقيقهي بعد حوله به دست بهسمت ميز اومد و نگاهي به ميز انداخت.
صندلي رو عقب كشيد و نشست. ميخواست حوله رو روي ميز بذاره كه دستم رو
سمتش دراز كردم. حوله رو به دستم داد. حوله رو سر جاش گذاشتم و دوباره
نشستم. برنج كشيده بود و با ميل تموم مشغول خوردن بود. من رو بگو واسه كي منتظر موندم.
يه قاشق از برنج رو توي دهانم گذاشتم. الحق كه خوشمزه شده بود. منتظر
واكنشش بودم؛ اما همچنان مشغول خوردن بود.
بالاخره سرش رو بالا آورد و ليوان آب رو به دهانش رسوند. به نگاه منتظرم نگاه
كرد و گفت:
- بد نيست.
- بد نيست؟! اين فوقالعادهست!
با حالت تمسخري خنديد و گفت:
- حالاحالاها كار داره تا دستپختت بشه شبيه دستپخت مامان من.
چپچپ نگاهش كردم.
- چه انتظاري داري واقعاً؟ داري من رو با كسي كه سي ساله كارش اينه مقايسه
ميكني؟! من تا قبل از اين فوقش دو-سه بار ديگه قورمه سبزي پخته باشم!
شونهاي بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد.
فقط چند لقمه خوردم. ديگه ميلي به غذا نداشتم. الحمداللهي گفتم و بشقابم رو داخل
سينك گذاشتم.
احسان هم ديگه غذاش رو تموم كرده بود. از بس تند غذا خورد امشب رودل ميكنه!
از پاي ميز بلند شد و روي كاناپه نشست. متعجب نگاهش كردم. دستم رو به كمرم
زدم و گفتم:
- يه كمكي هم بعضي اوقات انجام بديد به جايي برنميخوره!
همونطور كه دور دهانش رو با دستمال پاك ميكرد گفت:
- كمك واسه چي؟
از سر تأسف سري تكون دادم و بشقابها رو از روي ميز جمع كردم و داخل سينك
گذاشتم. ظرفها رو شستم و خشك كردم. واقعاً خسته شده بودم. چشمهام ديگه از
هم باز نميشد. وارد اتاق شدم و خودم رو روي تخت ول كردم. كشوقوسي به بدنم
دادم و پتوي گرمو نرم قرمزرنگ رو تا گردنم بالا كشيدم.
چشمهام رو آروم روي هم گذاشتم كه احساس كردم تخت تكون خورد. چشمهام رو
باز كردم و با ديدن يه نفر ديگه اون سمت تخت خواستم جيغ بكشم كه يادم اومد
اين يه تخت دونفرهست و اون يه نفر ديگه هم بهاحتمالزياد احسانه. با روزهاي
خوش دوران مجردي كه راحت روي يه تخت با هر پوزيشني ميخوابيدم خداحافظي
كردم.
احسان بهسمتم غلت خورد و حالا چشمهاي هردومون در هم گره خورده بود و قلبم
بهشدت توي سـ*ـينهم ميكوبيد.
ترس تموم وجودم رو گرفته بود. ناخودآگاه در حالت تدافعي قرار گرفتم و خودم رو
جمع كردم.
***
با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و لبهي تخت نشستم. از داخل كمد حولهم
رو برداشتم كه چشمم به احسان خورد. آروم و بيحركت روي تخت خوابيده بود.
دوست داشتم كه اون لحظه فقط زار بزنم از اين اوضاعي كه براي خودم درست
كردم. دوست داشتم كه به عقب برگردم. شايد راه ديگه وجود داشته باشه! شايد راه
ديگهاي بوده و به ذهن من نرسيده! اما چه فايده؟! من شب گذشته اجازه داده بودم
يه نفر كه هيچ علاقهاي بينمون نيست بهم نزديك بشه. احساس ميكردم كه
غيرمستقيم به روح و جسمم تجـ*ـاوز شده! حالم از خودم به هم ميخورد و بايد
ذهنم رو سروسامون ميدادم. بهسمت حموم رفتم و دوش آبِگرمي گرفتم. وضو
گرفتم، چادر و جانمازم رو برداشتم و قامت بستم.
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اےنام تۅ آرامشمَنـ ∞ヅ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
اےنام تۅ آرامشمَنـ ∞ヅ
↬❥(:⚘
مَناَزعالـَـــم
تۅراتَنہــاگُزیدَمـ
رَۅا دارےڪہمَنغَمگیننِشینَم؟!
-مولانآ
Taheri-3.mp3
6.86M
🕊⁐𝄞
اِمامـحَسَن
قُࢪبۅنڪَبوتراےِحَرَمِــ💚ـــٺ
#امام_حسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیایمـ قَراربزاریمـ ما هَمسُلِیمانےشیم
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بیایمـ قَراربزاریمـ ما هَمسُلِیمانےشیم
❥○ ⃟💌
بَرگَرد،سَفَرطۅلڪِشید
اِےنَفَسسَبز
تاڪِےدِلمَنچَشمبہدَر داشتہباشَد؟!
⇦ارسالےازحسناخانمزارعے۴سالہازڪرج♡
#ارسالی_اعضا
#حاج_قاسم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕞#قسمت_چهل_سه هم مات بهم نگاه ميكرد. چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕖#قسمت_چهل_چهار
ذكرهام با اشك روي گونههامهمراه شده بود و سلامم با بغض توي گلوم يكي. قرآن رو برداشتم و به آيههاش
خيره شدم. واقعاً كه «تطمئن القلوب» بود. دو ركعت نماز حاجت امام زمان(عج) رو
هم خوندم. چادرم رو تا كردم و همراه جانمازم داخل كمد گذاشتم و توي تخت
فرورفتم.
***
- مبينا؟!
چشمهام رو بهزور از هم باز كردم.
- بله؟!
- پاشو صبحونه بخور تا بريم بيرون!
اصلاً دوست نداشتم از تخت خواب جدا بشم. بهزور خودم رو بلند كردم و لبهي تخت
نشستم. آبي به دست و صورتم زدم. موهام رو شونه كردم و دماسبي پشت سرم
بستم. بلوز آستينكوتاه آبيرنگم رو با شلوار مشكي پوشيدم و با ديدن ميز چيدهشده
سري از روي تحسين تكون دادم. پس از اين كارها هم بلده!
روي صندلي نشستم و به كره و مربا پنير و گردو و چاي و آبميوهي چيده شده روي
ميز نگاه انداختم.
چرا نميخوري؟
- اگه بگم تا حالا تو عمرم فقط دو-سه بار صبحونه خوردم باورت ميشه؟
- واقعاً؟!
- آره.
- چطور ممكنه؟ صبحونه مهمترين وعدهي غذاييه. از اين به بعد بايد بخوري!
با چشمهاي از حدقه دراومده نگاهش كردم.
- چون من ميگم!
خندهي دندوننمايي كردم كه در جواب لبخند قشنگي روي لبش اومد. لقمهاي از نون
و پنير و گردو گرفتم و بهزور چاي پايين دادم. به اصرار احسان تونستم سهتا لقمه
بخورم.
- ميشه بريم دريا؟!
- باشه ميريم دريا
هفته با تموم خوبياش تموم شد. الان ديگه تقريباً همديگه رو ميشناختيم، از
اخلاقيات هم باخبر شديم؛ مثلاً اينكه احسان بهشدت لجباز و يهدندهست و هر كاري
كردم نتونستم متقاعدش كنم كه نمازهاش رو بخونه و اينكه بهشدت از چادر
پوشيدن من بدش مياد. متوجه شدم كه خانوادهي پدريِ بهشدت اُپنيمايندي دارن كه
اگه من رو با اين طرز پوشش ببينن بهشدت مسخره ميكنن!
زيپ چمدون رو بستم. روسريم رو مدلدار دور گردنم گره دادم؛ اما بالاش خوب
نميايستاد. بهالاجبار طلق داخلش گذاشتم و به تركيب رنگ صورتي و سفيد روسري
كه به پوست روشنم مياومد نگاه تحسينبرانگيزي كردم. چادرم رو سر كردم و
چمدون سبكتر رو داخل پذيرايي گذاشتم. احسان از بيرون اومد و با ديدن من
گفت:
- آمادهاي بريم؟
- بله. فقط بيزحمت اون يكي چمدون رو از داخل اتاق بيار. سنگين بود.
باشهاي گفت و داخل اتاق شد. لحظهي آخر همهچيز رو چك كردم و چمدون رو كنار
ماشين گذاشتم. احسان چمدون به دست بهسمت ماشين اومد و اونها رو صندوق
عقب ماشين گذاشت.
روي صندلي نشستم و چند دقيقهي بعد هم احسان اومد. صداي آهنگ ماشين رو تا
آخر زياد كرد و با آهنگ همصدا شد.
- من عاشقترم ازت كه پات وايسادم الان
مني كه ميدوني دل كندن ازت راحت نبود برام
من عاشقترم ازت نرفتم دلم نخواست
كه قلبم، سرم، دلم، جونم الان اينجوري رو هواست
تو بيمعرفت شدي رفت
ميرفتي دلت نميرفت
كل شهر شدن خاطرات تو بيرحم
مگه كم بودم ديوونهت
چي بودش ديگه بهونهت
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
دِلاسُࢪاغمَگـــیر
اَزمَزارپِنہانَش
نِگاھڪُنزِکُجا تابہناکُجازَهراست
#حضرت_زهرا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
4_5983331270908709730.mp3
6.1M
🕊⁐𝄞
- یہعدھ
پاےحَقڪہمیࢪسہفراریۅ
- یہعدھ
پاےحَقڪہمیرسہفدایےان...'!
🎙حاجمَہدیرَسولے
#مداحی_انقلابی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🕊⁐𝄞 - یہعدھ پاےحَقڪہمیࢪسہفراریۅ - یہعدھ پاےحَقڪہمیرسہفدایےان...'! 🎙حاجمَہدیرَسولے
•-🕊⃝⃡♡-•
〖 دَرمُسلَخعِشق
جُز نِڪو را نَکُشَند
رۅبَہصِفَتانزِشتخۅ رانَکُشَند ¡〗
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
قِصہاےنیسټڪہباعشقبہپایاننَرِسَد...𔓘
୫♥୫
پِدَرِ اُمَت:
ڪارےکہامروزاینہا میکُنَند
⤝جَہادفےسبیلاللہ⤞
استۅاَرزِشخیلےبالایےدارَد
لازممیدانَم ازخانِۅادہهاےاینعَزیزانهَمتَشَکُّرڪُنَم
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕖#قسمت_چهل_چهار ذكرهام با اشك روي گونههامهمراه شده بود و سلامم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕜#قسمت_چهل_پنج
پس الان واسه چي دارم ميرم
تو فكر ميكني كياي كه له ميكني ميري
نه روزي كه من بهت دل دادم تو چي تو خودت ديدي
نه
تو چي تو خودت ديدي كه فكر كردي من كمم
من اين قلبو دادم از دست كه هيچوقت از پيش تو نرم.
ميون ضربهايي كه با انگشت روي فرمون ميرفت، آه عميقي كشيد و سرش رو
سمت ديگهاي چرخوند. نميدونم چرا ولي احساس كردم كه چشمهاش اشكي شد و
با دست گوشهي چشمش رو پاك كرد. آهنگ رو عوض كرد و تا رسيدن به فرودگاه
حرفي نزد.
سوار هواپيما شديم. دوباره با همون ترس اما كمتر از قبل روبهرو بودم.
- خوبي؟
- اوهوم. فقط يهكم ميترسم.
پوزخندي زد و به روبهروش نگاه كرد.
دوست داشتم ماسك اكسيژن رو از پهنا توي حلقش فرو كنم؛ با اون پوزخند
مسخرهش!
هواپيما روي زمين نشست. از هواپيما پياده شديم. تازه متوجه هواي سنگين و
آلودهي تهران شدم، درست مثل روزي كه تازه به تهران اومده بوديم. با يادآوري
اون روزها بغض توي گلوم نشست. چه روزهاي سختي كه پشت سر نذاشته بوديم.
چمدونهامون رو تحويل گرفتيم و چمدون به دست از پلهبرقي پايين اومديم. با
ديدن مامان و بابا از پشت شيشه گل از گلم شكفت. آخ كه چقدر دلتنگشون بودم.
مامان و بابا با يه دستهگل بزرگ به ديدنمون اومده بودن. خودم رو توي آغـ*ـوش
مامان پرت كردم و عطر تنش رو توي ريههام فرو دادم. نفس عميق كشيدم. اشكي
گوشهي چشمم نشست كه با حرص كنار زدم.
- خوبي دختر گل مامان؟
- خوبم مامانجون. دلم براتون تنگ شده بود.
- ما هم همينطور قربونت برم.
به چشمهاي اشكآلود مامان نگاه كردم و نتونستم جلوي پايين اومدن اشكهام رو
بگيرم. ايكاش هيچوقت از اين نگاه قشنگ و آروم جدا نميشدم. به بابا كه ساكت و
آروم نگاهمون ميكرد چشم دوختم. آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي حصار
دستهاش جا گرفتم و آرامش خالص تنش رو به وجودم فرستادم.
- خوش اومدين.
- ممنون باباي گلم.
- خوش گذشت؟
ايكاش ميتونستم بگم زندگي حتي يه ثانيه بدون شما برام جهنمه! چطور ميتونم
بدون وجود شما خوش بگذرونم؟!
- ممنونم. جاي شما خالي بود.
احسان با مامان و بابا دست داد و احوالپرسي كرد. خاله و عمو هم تازه رسيده بودن.
با اونها هم روبوسي كرديم و سوار ماشين شديم. دوست داشتم كه ماشين بهسمت
خونمون حركت ميكرد، من توي اتاقم جا ميگرفتم و روي تختم دراز ميكشيدم و به
سقف سفيدرنگ اتاقم خيره ميشدم و تا ابد اونجا ميموندم.
اما برخلاف خواستهم ماشين بهسمت خونهي عمو حركت كرد. از ماشين پياده شديم
به طبقهي دوم رفتيم.
مامان و خاله خونه رو به بهترين شكل چيده بودن؛ مبلهاي سفيد و چرمي، پردههاي
بادمجوني مخمل با آويز تزئيني، ميز ناهارخوري سفيدرنگ با دوتا صندلي چرم
بادمجوني و آشپزخونه كه تم سفيدرنگ داشت. تو اتاقخواب هم تخت دونفرهي
سفيدرنگ و روتختي فسفريرنگ و ميز آرايش سفيدرنگ به چشم ميخورد. فقط
خدا ميدونه كه مامان و بابا چطور پول اين وسايل رو تهيه كردن و من چقدر
خودخواه بودم كه بهخاطر خودم مجبور شدم چنين دروغ بزرگي بهشون بگم. دوباره
اشك توي چشمهام جمع شد. مامان رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم.
- ممنون مامان. خيلي زحمت كشيدين.
- مباركت باشه قربونت برم. انشاءاالله كه خوشبخت بشين.
خوشبختي تنها كلمهاي بود كه برام تعريف نشده بود، خوشبختي هيچجاي زندگي من
نبود.
تشكري كردم. عمو و بابا هم وارد خونه شدن و تبريك گفتن.
با ديدن بابا توي بـغـ*ـلش پريدم و گونهش رو محكم بوسيدم و ازش تشكر كردم.
خاله: خب بچهها امروز رو استراحت كنيد كه فردا كلي كار داريم.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
30.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𖠁إِنَّاللَّهَيُدَافِعُعَنِالَّذِينَآمَنُوا ۗ𖠁
قطعاخداۅندازکسانی
کهایمانآوردهاند دفاعمیکـ♡ــندツ
#ارامش
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
مَناَزآنرۅزڪہدَربَند تۅاَمآزادَم...ジ
°.• ❥ ⃟✨⠀
طۅسراسُرمہے
چِشمانمَلائِککَردَند
اینچِنیناَسټخُراسانِمامَشہۅر اَست'!
12_3_Mahdi_Rasuli(Haftegi_11_Aban)_(www.rasekhoon.net).mp3
10.18M
🕊⁐𝄞
میسپاࢪمِشدَستتۅ⤹
دلیۅ ڪہآشوبہ♡
#چهارشنبههایامامرضایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕜#قسمت_چهل_پنج پس الان واسه چي دارم ميرم تو فكر ميكني كياي كه ل
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕡#قسمت_چهل_شش
من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت:
- فردا جشن ازدواجتونه ديگه!
آه از نهادم بلند شد. ايكاش اين مسخرهبازيها زودتر تموم ميشد.
توي يه لحظه همه خداحافظي كردن و تنها شديم. توي مبل فرو رفتم و به روبهروم
خيره شدم.
***
- آخ! يهكم آرومتر!
- عروس هم اينقد نازنازي؟!
- آخه موهام داره از ريشه كنده ميشه.
هستي: ببين نازكردنات رو بذار واسه اون پسرخالهي بيچاره من.
- هستي ميزنم لهت ميكنما!
خانم نيازي موهاش رو بيشتر بكش!
- خيلي بدي.
- حالا خوبه نميخواي موهات رو شينيون كني! خانم نيازي داره با كش پشت سرت
ميبنده!
ايشي بهش گفتم و پشت چشم نازك كردم.
بالاخره كار موهام تموم شد. لباس عروس خوشگل و خوشدوختي رو كه مامان برام
دوخته بود رو به تن كردم. قربون دستوپنجهش برم كه هيچچيزي كم نداره! از
اونجايي كه مراسم به اصرار خاله مختلط بود، لباس عروسم كاملاً پوشيده بود. گيپور
سفيدرنگي از روي پيشونيم تا زير موهام بسته شد كه كاملاً موهام رو ميپوشوند. از
توي آينه نگاهي به خودم انداختم؛ رژ قرمزرنگ، سايهي مليح با تم تيره، ابروهاي
رنگشده، مژههاي بلند كه با ريمل بلندتر شده بودن و گونههام كه با رژگونه
برجستهتر شده بودن. با پيراهن بلند و زيباي عروسيم چرخي زدم و رو به هستي
گفتم:
- چطوره؟!
- خيلي قشنگه. دست كار خاله خودمه ديگه!
اون كه صد البته! من چطوريم؟!
- اي بگي نگي بد نشدي.
- ايش! يهكم تخفيف بده حالا.
- خيلهخب بابا! خوبي.
پوف كشداري كشيدم و گفتم:
- به نظرت زشت نيست با اين اوضاع بيام تو مجلس؟ اون هم جلوي اونهمه مرد
غريبه!؟
خندهي از ته دلي كرد و گفت:
- حرفا ميزنيا! اونجا انقدر زن و دختراي رو مُد و با تيپاي مختلف و لباساي باز هست
كه تو اصلاً به چشم نمياي!
- واقعاً؟!
- آره ديگه. خانواده و فاميلاي عمو سعيد اينجورينغ از اون دسته افرادي كه هيچي
براشون مهم نيست، محرم و نامحرم نميشناسن. به قول خودشون اپنمايندن.
عجب!
صداي شاگرد خانم نيازي اومد:
- عروسخانم! آقاداماد اومدن.
با كفشاي پاشنه پونزده٢سانتيم بهزور قدم برميداشتم. دامن لباس عروسم رو كمي
بالا گرفتم و قدم برداشتم. احسان داخل اومده بود و منتظر من ايستاده بود. جلو رفتم
و سلام دادم.
خيلي سرد و خشك سلام داد و دستهگل قرمزرنگ رو بهسمتم گرفت. ازش گرفتم و
تشكر كردم.
صداي هستي مياومد كه از خانم نيازي تشكر ميكرد و بعد هم سروكلهش پيدا شد.
احسان به هستي نگاهي انداخت و لبش به لبخند باز شد و سلام داد.
- پسرخالهجان مبارك باشه.
- ممنونم!
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ