عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_11 چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_12
با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم
چهل روز گذشت؟؟؟
چهل روز از نبودت
چهل روز است که تکیه گاهم پرواز کرده
و اشک هایم ته کشیده
اما چرا هنوز تو را از یاد نمیبرم
😔فراموش کردنت پدر!!!
هنر میخواهد و در عین حال من بی هنر ترین موجود بشرم...
بیچاره صدیقه!!!
با ذوق و شوق آمده بود تا خبر باردار بودنش را به تو بدهد
اما تو برای او هم صبر نکردی...
آخرین ملاقات تو و رضا یکماه میگذشت و تو برای دوباره دیدنش صبر نکردی ....
این روز ها من در آغوش صدیقه و صدیقه در آغوش من اشک میریخت
به خودش قول داده
اگه بچه اش پسر بود اسمش رو مثل تو علی بگذاره
مثل من که هم اسم مادرم هستم
چه قانونی عجیبی در خانواده ما گذاشته شده
هم زمان با گشوده شدن چشمان یک نفر به دنیا
کسی باید قید این دنیارا بزند
غرق حرف زدن با پدر بودم که سایه ی محسن از پشت سر من را در آغوش گرفت
به سمت محسن بر میگردم
کنار من مینشیند
دستش را روی قبر پدر میگذارد و شروع میکند به فاتحه خواندن
چند دقیقه ای که میگذره لب به سخن باز میکنم
+از کجا فهمیدی من اینجام؟؟؟
_فهمیدنش کار سختی نبود
محسن راست میگفت
این روز ها پاتوق همیشگی من
دالرحمه قطعه بیست و دو کنار آمگاه پدر هست
_البته برای یه کار خیلی مهم اومدم اینجا
+چیکار؟؟؟
_پدرت قبل از اینکه بره مشهد با من در باره ازدواج من و تو صحبت کرده بود
خدا بیامرز انگار میدونست که وقت رفتنش هست
از من خواست که یکروز از بعد از چهلمش من و تو به عقد ائم در بیایم
باورم نمیشه چهل روز گذشت مثل برق و باد و از دوماه هم کمتر وقت داریم که کنار هم باشیم
چه زیبا میگوید قیصر
آی ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود....
انگار از این همه درس و مشق و الف.ب در دبستان
فقط و فقط خط فاصله حقیقت داشت
♡♡♡
خودم را توی آینه برانداز میکنم
رخت مشکی را در آورده ام
وروسری لبنانی سبز رنگ زیر چادر سفیدم خودنمایی میکند
با کمک زهرا و صدیقه کمی به صورت بی حال و مرده ام
کمی رنگ و لعاب بخشیدم
امروز بهترین روز عمرم هست
همونطور که شاید سی وپنج روز دیگه با غمناک ترین اتفاق زندگیم رو ب رو بشم
محسن گفت که دقیقا سی و پنج روز دیگه از اینجا میره
اما فعل رفتن در وصف محسن کم هست
من برای محسن فعل آسمانی شدن رو انتخاب میکنم
صدیقه در اتاق رو میزنه
بعد از تقریبا یک ماه لبخند رو روی لبهای خواهرم میبینم
!_عروس خانوم آماده هستن؟؟؟
لبخند میزنم و به سمتش میروم
+بلهههه
خاله جون خوشگل شدممم؟؟؟
صدیقه با تعجب به من خیره میشع
برای اینکه منظورم رو بگیره سرم رو روی شکمش میذارم
+چییی؟؟؟عالی شدم....
صدیقه من رو به شوخی هل میده
_درد!!!!بی مزه
با کمک صدیقه چادرم را روی سرم میندازم
و باهم از پله ها پایین میرویم
پیمودن پله ها که تمام میشود مامان و زهرا من را غرق بوسه میکنند و
و بعد کنار محسن روی مبل دو نفره مینشینم
قرآن را از روی میز برمیدارم
مادر و صدیقه تور را روی سرم گرفته اند زهرا قند ها میساباند
قرآن را که باز میکنم
به صفحه اش خیره میشوم
ان مع العسرا یسرا
قطعا پس از هر سختی آسانیست
لبخن روی لبهایم مینشیند
بعد از این همه درد و غصه این آسانی چقدر دلنشین است
_ بانوی مکرمه سرکار خانم فاطمه پرور آیا بنده وکیلم شما رو با مهریه ی یک جلد کلام الله ده شاخه نبات و چهارده سکه ی تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم به عقد دائم آقای محسن محمودی در بیاورم؟؟وکیلم؟؟؟
چشمهایم را میبندم به پدر ومادر فکر میکنم
احساس میکنم که آنها هم اینجا حاضر و ناظر هستند
برای همین با اطمینان خاطر لب باز میکنم
+با اجازه ی پدر و مادرم
بله!!
به احترام پدر صدای کل و جیغ هیچ کس بالا نمیرود
لبه چادرم را بالا میگیرم و به محسن خیره میشوم
محسن هم با لبخند به من نگاه میکند
گرمای دستانش دستانم را در آغوش میگیرد
تو یعنی خود خود خوشبختی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆