عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #قسمت_سی_یک دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سی_دو
لب غرید
ـــ لعنت بهت
مهیا گوشه ای ایستاد
پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده
آبی رنگ بودند
ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامو ر سرشان را طرف سروان برگرداندند
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد
ــــ سروان اشکان اصغری
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه
سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم
یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من
با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد
ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته
سروان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_سی_یک من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕕#قسمت_سی_دو
آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟!
خيره نگاهش كردم كه شيشه ي ماشين رو پايين داد و با اشاره از دختربچه خواست
كه به سمت ماشين بياد. دخترك با خوشحالي به سمت ماشين اومد. احسان ازش
پرسيد:
- اين چيزا كه دستته چند قيمتن؟
- سلام آقا. پنج تومنه.
احسان يه ده تومني از جيب كتش بيرون آورد و به سمت دخترك گرفت.
- پس دوتاش رو بده!
- كدوم رنگش رو ميخواين؟
احسان بهم نگاه كرد و ابروهاش رو به هم نزديك كرد.
- كدوم رنگش خوبه؟
لبخندي زدم و گفتم:
قرمز و صورتيش.
تل قرمز و صورتي رو از دست دخترك گرفت و به سمتم گرفت.
- اين هم خدمت شما.
- دستتون درد نكنه. معلوم نيست اين يكي قراره به خاطر نفروختن جنساش چطور
تنبيه بشه!
جوري كه انگار متوجه حرفهام نبود، سري تكون داد و به ثانيه شمار چراغ قرمز
خيره شد. يكي از تلها رو روي سرم گذاشتم و از داخل آينه ي جيبي داخل كيفم به
خودم نگاه كردم. تل قرمزرنگي كه پاپيون قرمز و مشكي روش خودنمايي ميكرد.
لبخندي زدم و تل رو داخل كيفم گذاشتم.
- بهت مياد.
خندهم گرفت.
- مسخره ميكنين؟!
- يه جورايي.
تا رسيدن به خونه نگاه من خيره به چراغهاي روشن مغازه ها بود و نگاه اون خيره به
جاده.
با ايستادن ماشين، به روبه روم نگاه كردم. در پاركينگ با ريموت باز شد و ماشين
وارد پاركينگ شد.
از ماشين پياده شدم و كناري ايستادم. احسان هم از ماشين پياده شد و درش رو قفل
كرد. از حياط كوچيك و نسبتاً سرسبزشون گذشتيم كه احسان به سمت آسانسور
اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد. از اين طرف.
دوشادوش هم راه ميرفتيم. دكمه ي آسانسور رو فشار داد و طولي نكشيد كه در
آسانسور باز شد. اوّل من و بعد هم احسان وارد آسانسور شديم. حالا از داخل
آينه هاي داخل آسانسور به خوبي ميشد هر دومون رو ديد. قد ١٥٥ من تا
سرشونه هاش به زور ميرسيد! تفاوتهاي ظاهريمون بهشدت مشخص بود. اون بور،
با چشمهاي قهوهاي و شايد عسلي كه هنوز هم متوجه رنگ اصليش نشده بودم؛
صورتي روشن و قدي بلند؛ هيكل خوب و روفرمي داشت و من ابروهاي پهن و
مشكي، چشمهاي قهوهاي تيره كه به گفته ي هستي از دور مشكي ديده ميشه و
پوست سفيد داشتم
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f