#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سی_سه
مهیاــ بله
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو
پایگاه خواهران
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه
ـــ نخیر یادم نیست
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست
مهیا ڪه از دست این سروان خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شماچرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕕#قسمت_سی_دو آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟! خيره نگاهش كردم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕡#قسمت_سی_سه
آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم.
احسان جلوتر رفت و روبهروي در قهوهايرنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه
در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم.
كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيرهش رو
روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون
آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپاييها رو به پا كردم.
پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبهروم خيره
شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم.
با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوشبرخوردتر از قبل واكنش نشون
داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز
خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش
رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت.
- سلام آبجي!
از لحن بانمك و دوستانهش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي
فِرِش كشيدم و گفتم:
- سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟
ممنونم.
به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفرهي سلطنتي خالي نشستم
و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا بهسمتم اومد.
- مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم.
كيفم رو به دستش دادم و گفتم:
- اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم.
متعجبانه نگاهم كرد.
- ميخواي نماز بخوني؟
- نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام بهجاي چادر مشكيم سر كنم.
همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت:
- آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار.
آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت.
خدا بهخير كنهاي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم.
احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگهم انداختم كه آيدا چادر به
دست بهسمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.
- ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟
مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان!
رو به آيدا گفت:
- آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده.
تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل
پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم
گوشهي ديگهي خونه بود. صفحهي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود.
ميز ناهارخوري دوازدهنفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پردههاي بزرگ و مخمل
قهوهاي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي
شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونهي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي
بهزيبايي خونه جلوه داده بود.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f