eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_هشت آره آره! - حركت رخ چه زيباست؛ بالا، پايين، چ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕦 سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گفتم. تقريباً شبيه طبقه ي اوّل بود با كمي تغييرات جزئي. مثلاً اين كه پذيرايي بزرگتري داشت و درعوض دوخوابه بود. *** - با استعانت از حضرت فاطمه زهرا(س) و با اجازه ي پدر و مادر عزيزم، بله! با صداي دست جمع كوچيك حاضر در محضر سرم رو از قرآن داخل دستم و از آيه ي ٢٠ سوره ي نور بلند كردم. گوشه ي چادرم رو با دست گرفتم و به مامان كه كنارم خم شده بود تا بـ*ـوسم كنه نگاه كردم و گونه ش رو بـ*ـوسيدم. - مبارك باشه عزيزم. - ممنون مامان گلم. با صداي بله گفتن احسان بار ديگه صداي دستها بلند شد و بابا هم به سمتم اومد. از روي صندلي بلند شدم و توي آ*غـ*ـوشش فرو رفتم. خاله هم به سمتم اومد. روسري توري براقش رو جلو كشيد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد و تبريك گفت. من هم بـ*ـوسيدمش و تشكر كردم. عمو هم جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز كرد. ا ّولين بار بود كه ميخواستم بهش دست بدم و كمي معذب بودم. دست بزرگ و گرمش رو توي دستم گرفتم و لبخندش رو با لبخند جواب دادم.مبارك باشه دختر گلم. - ممنونم عموجون. سرم رو بـوسيد و گفت: - انشاءاالله خوشبخت بشين. بابا و مامان با احسان روبوسي ميكردن. چشمم به هستي كه افتاد دلم براش پر كشيد. خودش متوجه شد و به سمتم اومد. - الهي قربونت برم فرشته ي من! چقدر خوشگل شدي! - ممنونم دوست گل خودم. - مبارك باشه! انشاءاالله كه خوشبخت بشين. - همچنين. آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي آغـ*ـوش خواهرم جا گرفت ممهيار هم به سمتم اومد و تبريك گفت و من در جواب تشكر كردم. هستي هم به احسان تبريك گفت. احسان سرش رو پايين انداخت و تشكر كرد. مهيار دست احسان رو فشرد و گفت: - انشاءاالله خوشبخت بشيد. كه هستي چشمكي بهم زد و گفت: - مگه ميشه يه نفر مبينا رو داشته باشه و خوشبخت نشه! مهيار: حتماً همينطوره. هستي: بله ديگه. دوست گلي خودمه. همه چيزش هم مثل منه! مهيار: پس خدا به داد احسان برسه! هستي به بازوي مهيار كوبيد و معترضانه گفت: - اِ! مهيار! - نه نه! منظورم اينه كه ديگه توي زندگيش چيزي كم نداره. -بله بله! حالا ما ميريم خونه درموردش باهم صحبت ميكنيم. مهيار دستي توي موهاش كشيد و گفت: - خانم جان حالا يه تخفيف به اين بنده حقير بده. - بايد ببينم چي ميشه. رو به سمت من گفت: - ميبيني تو رو خدا؟! اين مردا چقدر قدرنشناسن! سري تكون دادم. لبخندم از كارهاي اين دوتا كش اومد. احسان همچنان ساكت و بدون لبخند بهشون نگاه ميكرد. قيافه ش شبيه پوكر شده بود. آيدا و اميد هم جلو اومدن و تبريك گفتن. اميد با اون لباسهاي خوشگل و پاپيون زير گلوش بانمك تر شده بود. از آيدا تشكر كردم. خاله حـ*ـلقه ها رو آورد و به دست من و احسان داد. احسان در جعبه رو باز كرد حـ*ـلقه ي من رو از داخلش بيرون آورد. دستم رو جلو بردم و اون حـ*ـلقه رو داخل انگشت حـ*ـلقه ام فرو برد. اين اوّلين تماس ما باهم بود. حـ*ـلقه ي نگيندارش رو از جعبه بيرون آوردم و توي انگشتش فرو كردم. صداي دستها بار ديگه بلند شد. مامان و بابا سنگ تموم گذاشتن. يه سرويس طلا براي من و يه زنجير براي احسان آوردن. خاله و عمو هم كليد خونه ي بالا رو بهمون هديه دادن و اين يعني اينكه از اين به بعد، خونه به نام احسان سند ميخوره. احسان خيلي خوشحال شد و من هم تشكر زيادي ازشون كردم. امير، برادر احسان، كه كت وشلوار سرمه اي رنگي پوشيده بود، شبيه احسان بود با يه سري تغييرات جزئي. مثل رنگ موهاش كه تيره تر بود و قدش كه از احسان بلندتر بود و آناهيتا، زن برادرش كه قد بلندي داشت و شايد به خاطر كفشهاي پاشنه ده سانتيش اينقدر بلند قد به نظر ميرسيد. موهاي بلوند و رنگ شده اش رو بافته بود و يه طرف شونه ش انداخته بود و شال كرمرنگش رو كاملاً باز گذاشته بود. زيري تنگ و مشكي رنگي پوشيده بود و رويي حرير و كرمرنگي به روش انداخته بود. دستش رو به سمتم دراز كرد. با لبخند دستش رو فشردم و به خاطر تبريكش تشكر كردم. امير هم جلو اومد و تبريك گفت و من تشكر كردم. نویسنده : مهسا عبدالله زاده