eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب ♥️ #رمان_هدیه_اجباری #قسمت_چهل_نه براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم
♥️هوالمحبوب♥️ واي! اگه عمه كتايون بفهمه عروسش بهش گفته اقدس درجا سكته ميكنه. دوباره همه خنديدن. دختره از فرط عصبانيت چشمهاش قرمز شده بود، دامن لباسش رو بالا گرفت و با حرص از كنارمون رد شد و زير لب غر ميزد: - حرف زدن با شما غلط محضه! اَه اَه! همه هنوز ميخنديدن كه احسان گفت: - ايشون كه ملاحظه كرديد نوا غرغرو هستن كه از قضا به تازگي با عطا پسرعمهم نامزد كردن! دستش رو سمت دختر لباسشيري برد. به نظرم از همهشون خوشگلتر بود و چشمهاي درشت و مشكي داشت. - ايشون هم نوراخانم هستن، خانمدكترمون. دستش رو بهسمتم دراز كرد. - خوشبختم از آشناييتون. ممنون. من هم خوشحالم كه ميبينمتون. نگاهش متفاوت بود. حس خوبي رو بهم نميداد. دستش رو بهسمت من گرفت. - ايشون هم مبينا هستن. سرم رو به نشونهي آشنايي تكون دادم. آراميس همچنان بازوي احسان رو چسبيده بود. - احسان؟ بريم ديگه! احسان سري تكون داد و با همديگه وسط سالن رفتن. از شدت عصبانيت كلافه شده بودم. تحمل اين وضع برام خيلي سخت بود. نورا هنوز كنارم ايستاده بود. - چطور با احسان آشنا شدي؟ - هستي دوست صميمي منه. يه بار اتفاقي ايشون رو توي شركت ديدم. - فكر نميكني جات اينجا نيست؟ بهسمتش برگشتم كه با نگاه خالي و بيحس به احسان نگاه ميكرد. - منظورت چيه؟ - بايد خودت فهميده باشي كه جنست به ما نميخوره. - اينجا مغازهي جنسفروشي نيست عزيزم! بعد هم قراره من و احسان باهم زندگي كنيم! اون من رو همينجوري خواسته. - از احسان بعيد بود چنين انتخابي. - آره خب. روزي كه ازم خواستگاري كرد دليل انتخابش رو پرسيدم كه گفت هميشه از دخترهاي نجيب و باحجبوحيا خوشش ميومده و بعد از اينكه من رو ديده عاشقم شده! خب البته طبيعي هم هست؛ هيچ پسري سمت دختري نميره كه با هر كسي بوده. آدما معمولاً جذب كسايي ميشن كه با اطرافيانشون فرق ميكنن! - همه ميدونستن كه احسان چندين ساله عاشق يه دختريه! نگاه بيحس و بيخيالش رو به چشمهام دوخت. - اما بعيد ميدونم اون دختر تو باشي. دامن لباس عروسم رو توي چنگم گرفتم. سعي كردم كه به خودم مسلط باشم. - خيلي مطمئن حرف ميزني! - چون ميتونم از تو نگاهش بخونم. - به نظر من كه فقط نميتوني اين اتفاق رو باور كني. پوزخندي تحويلم داد. - اميدوارم كه همينطور باشه. لبخند كشداري زدم. - شك نكن. عصبانيتش نمود بيروني نداشت؛ اما از تغيير رنگ چشمهاش و سرخ شدن لالهي گوشش مشخص بود كه از درون داغونه. از نگاههاي خيرهش روي احسان هم ميشد فهميد كه احتمالاً از عاشقهاي دلخستهي احسانه! با عصبانيت توي مبل فرو رفتم و به صحنهي رقـ*ـص احسان و آراميس نگاه كردم. نویسنده : مهسا عبدالله زاده