eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_دو خيالم راحت شد. نفسم رو با فوت بيرون دادم! گردنم رو با دست ماساژ دادم. ف
♥هوالمحبوب♥ نه دقيقه و چهل ثانيه ست! كجا تشريف ميبريد آقاي ايراني؟ برگشتم و بهش زل زدم! طبق معمول چادرش رو سر كرده بود. مقنعه ي مشكي رنگي سرش بود و ساق دست فيروزه اي رنگي پوشيده بود. كيف مشكي رنگش رو روي دستش انداخته بود و به جز رژ كمرنگي كه روي لبهاش كشيده بود آرايشي روي صورتش نداشت. خداروشكر كه حداقل شبيه دخترهاي ديگه نيست كه خودشون رو توي آرايش غرق ميكنن. - چرا اينجوري نگام ميكني؟ - يه چادر سر كردن كه اينهمه معطلي نداشت! گوشيش رو داخل كيفش گذاشت و كنارم ايستاد. - اگه سخنراني تون تموم شد بريم! من ديرم شده. سري تكون دادم و به سمت پاركينگ رفتم. هردو سوار ماشين شديم. استارتي به ماشين زدم و صداي ضبط ماشين رو تا آخر بالا دادم. صداي آهنگ توي ماشين پيچيد و من دوباره به يادش افتادم؛ به ياد چشمهاي قهوه ايش، به ياد صورت زيباش، به ياد احسان گفتن هاش! آه خدايا! اي كاش يه درصد از حسي رو كه بهش داشتم درك ميكرد! ايكاش ميفهميد كه چقدر دوستش دارم! ايكاش! ميدونستم كه براي اين ايكاش ها خيلي دير شده؛ اما من هنوز هم مثل قبل دوستش داشتم. نميتونستم فراموشش كنم؛ يعني نميخواستم. هر روز به اميد ديدنش مثل قبل شركت ميرم و هنوز نميخوام باور كنم كه اون ازدواج كرده و كنار مرد ديگه ايه. نه! من نميتونم اين رو باور كنم! مرد زندگي اون منم! فقط من! روبه روي بيمارستان ايستادم. مبينا از ماشين پياده شد. حتي صداي تشكرش رو هم نشنيدم. فقط ميخواستم خودم رو زودتر به شركت برسونم. *** •مبينا• چادرم رو تا كردم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي فيروزه ايم رو با روپوش سفيدرنگم عوض كردم. گوشيم رو داخل جيب روپوش گذاشتم و به سمت ايستگاه پرستاري رفتم. فاطمه و هانيه توي ايستگاه پرستاري بودند. سلام دادم. فاطمه: اِوا! تو چرا اينجايي؟! براش چشم و ابرو اومدم كه يعني جلوي هانيه چيزي نگو. لبخند كش داري زدم و گفتم: - مگه قرار بود كجا باشم عزيزم؟ - خونه تون ديگه. آخه ناسلامتي ديشب... نذاشتم بيشتر از اين ماجرا رو بشكافه. نميدونستم چرا ولي نميخواستم توي بيمارستان كسي از ازدواجم خبر داشته باشه. - خب اين يه هفته كه نبودم چه خبر از بيمارستان؟ - شنيدم مسافرت بودي. خوش گذشت؟ - ممنون. جاي شما خالي! - مگه خبراي جديد رو نشنيدي؟ - چي؟ فاطمه: اي بابا تو هم كه از دنيا عقبي دختر!هانيه سرش رو جلو آورد و آروم گفت: - آقاي دكتر معنوي اومده. - آره خب به جاي استاد اومدن؛ خب؟ فاطمه: فقط همين نيست! - پس چيه؟ هانيه حالت لوسي به خودش گرفت. - واي نميدوني چه عشقيه! ابروهام رو به معناي اين چي ميگه رو به فاطمه بالا بردم كه گفت - اين رو ولش كن! فكر كن يه دكتر جوون و خوشتيپ، خوش استايل، تازه باشخصيت و خيلي عجيب غريب! - يعني چي؟منشيش ميگفت همه ي كاراش رو روال و برنامه ست. روزاي فرد كت وشلوار رنگ تيره ميپوشه و روزاي زوج با تيپ رنگ روشن مياد بيمارستان. سر ساعت هفت تو بيمارستانه و دقيقاً رأس ساعت هفت و نيم يه ليوان شيرعسل ميخوره. تازه خيلي هم مقيده و نمازاش رو سر موقع ميخونه. هانيه: واي من كه عاشقش شدم! يعني ميشه ازم خواستگاري كنه؟! فاطمه: بابا خودت رو جمع كن! اون اصلاً انقدر با كادر بيمارستان جدي برخورد ميكنه! اصلاً اجازه نميده كسي بهش لبخند بزنه. هميشه با اخم مياد سمت ايستگاه پرستاري؛ ولي وقتي ميره پيش مريضا كلي باهاشون شوخي ميكنه. پوزخندي به حركاتشون زدم و چارت بيمار اتاق ١٢٠ رو برداشتم. - خب حالا اين آقاي دكتر معروف كجا هستن؟ صداي رسا و جذابي گفت: - چارت بيمار اتاق ١٢٠ لطفاً! به سمت صدا برگشتم. نسبت به تعريف هايي كه آقاي دكتر گفته بود و اينكه دكتر كاربلديه، انتظار مرد سن داري رو داشتم؛ اما با مردي سي و دو-سه ساله روبه رو شدم. نویسنده:فاطمه عبدالله زاده