عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان #هادی_دلها #قسمت_13 دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_14
برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت
ابراهیم هادی واقعا یه پهلون واقعی بوده
میخاستم داستان اذان ابراهیم بخونم که متوجه شدم که بهار زینب بغل کرده کتاب گذاشتم زمین و ب سمتشون رفتم
-بهار چی شده ؟
بهار:هیچی پارسال همین سفر با حسین اومده گویا همین جا ناهار خوردن واسه همین داره گریه میکنه
بعد آرومتر گفت داداشم صدا کن
زینب داشت تو بغل بهار گریه میکرد که داداش بهار (آقا مهدی ) گفت خوبی آبجی ؟
دیدم چشماش بست
-وای زینب
بهار:زینب زینب
وای خاک برسرم بازم از حال رفت
داداش ببین اینور امداد جاده ای نیس؟
خداشکر بو، منو بهار بغلش کردیم بردیم اونور خیابون
بازم داروی تقویتی
وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت :این دختر خانم یه خلا عاطفی بزرگی پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت انقدر شکسته نمیشد
از لحاظ روانشناسی دارم میگم یه آقا باید جایگزین برادرش بشه تا حداقل کمی از خلا پر بشه
داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید و من رفتم سراغ داستان اذان ابراهیم
#اذان
در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!
با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم.
مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم.
پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!!
چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟!
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟!
گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟!
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:
به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد:
برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!
هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که...
نام نویسنده : بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_13 خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیا
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_14
+😕تو منو چی فرض کردی
_یه بانوی نابغه که میخاد رانندگی یاد بگیره البته بلده هاااا ولی خوب فراموش کرده
+این شد یه چیزی 😎
بسم اللهی میگویم و شروع میکنم
دستهایم را محکم به فرمان چفت کردم و لحظه ای رهایش نمیکنم
هر ماشینی که میرسد جیغ کوچکی از ته گلو میکشم و محسن از جایش میپرد
چند کوچه را دور میزنم و کمی از ترسم فرو مینشیند
بعد از این همه هول و لا تازه یاد حرفهای محسن میافتم سعی میکنم فرصت را از دست ندهم
+محسن خان نگفتی فردا قرار کجا بریما؟؟؟
محسن با لبخند ملیح همیشگیش میگوید
_از اونجایی که من شمارو خیلی دوست دارم و شماهام دریارو خیلی دوست داری میریم بوشهر
از اعماق وجود خوشحال میشوم
انگار محسن حرفهایم را از چشمهایم میخواند و این میتواند سبب خوشبختی ما باشد
+از کجا میدونی من دریا دوست دارم؟؟؟
_اگه من ندونم شما چی دوست داری چی دوست نداری که باید اسممو عوض کنم...
کنار آشنایی تو آشیانه میکنم
فضای آشیانه را پراز ترانه میکنم
کسی سوال میکند بخاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تورا بهانه میکنم...
+دستت دردنکنه عزیز دلم
_اینطوری از من تشکر میکنی؟؟؟مثلا من باید با بقیه یه فرقی داشته باشماااا
+خب چی بگم؟؟؟
_اووووم بگو....بگو ایشالا شهید شی!!!
با این حرفش
کنترل فرمان از دستم میرود و ماشین را محکم به درخت میکوبم...
بار وبندیل سفر را آماده کردم
محسن به خانه پدر ررفته تا ازآنها خداحافظی کند
اما من به یک تماس تلفنی برای خداحافظی اکتفا میکنم
تحمل دیدن اشک های مامان پدر و زهرا را به هیچ عنوان ندارم
چون قرارشد محسن درباره رفتنش به سوریه هم با آنها صحبت کند
این سفر اولین و آخرین سفر من و محسن خواهد بود
احساس عجیبی دارم هم ناراحتم و هم خوشحال
احساس میکنم این لحظه ها خیلی زودتر از آن چیزی باید بگذرد میگذرد
به عقربه های ساعت نگاهی میاندازم هر ثانیه که جلو میرود دلم را میلرزاند
غم فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
اما نه!!!
هنوز برای خواندن این شعر ها زوداست
من هنوز محسن رو دارم و باید تا زمانی که هست قدرش رو بدونم
صدای زنگ خانه بلند میشود
وسایلی را که آماده کرده بودم با خودم به سمت در کوچه حمل میکنم
در که باز و چهره غمناک محسن جلوی چشمانم نمایان میشود
+بهشون گفتی؟؟؟
سرش را به علامت مثبت تکان میدهد
+خیلی گریه کردن؟؟
اینبار پلک هایت را به هم میفشاری تا جوابم را بدهی
بیشتر از این سوال پیچش نمیکنم
وسایل را باهم به سمت ماشین میبریم
و توی صندوق عقب میگذاریم
دور ماشین را دید میزنم و چشمم
به شاهکاری که دیروز روی ماشین کاشتم میافتد
سپر جلوی ماشین کمی داخل رفته و کنارش خش افتاده
خنده ام میگیرد
محسن با اخمی ساختگی میگوید
_آخه این خنده داره
+تقصیر خودته بهت گفتم من رانندگیم خوب نیس
محسن در ماشین را برایم باز میکند و من با ذوق سوار ماشین میشوم
محسن هم بعد از بستن در سوار ماشین میشود
به چشمان آبیت خیره میشوم
من،
روز خویش را
با آفتاب روی تو ،
کز مشرق ِ خیال دمیده ست
آغاز می کنم .
انگار این شعر در بر تو سروده شده
اصلا تمام شعر ها و عاشقانه های عالم برازنده توست
به سمت جاده بوشهر میرویم
ومن تمام راه را برای تو از هر دری صحبت میکنم
هنوز کلام آخرم تمام نشده که به سراغ حرف بعدی میرم
میترسم....
میترسم از اینکه نباشی و حرفی در دلم مانده باشد
لبخند پر ابهتی میزنی و میگویی
_گوش من به درک دهن خودت درد نگرفت
+ایشششش باید از خداتم باشه من برات حرف بزنم این سعادت نصیب هرکسی نمیشه گلم!!
_اون که بعله!!!
اما هر چیزی تا یه حدی خوبه😁😁
مثل بچه ها قهر میکنم و سرم را ازتو برمیگردانم
از شیشه به بیرون از ماشین خیره میشوم و به آبی آسمان تنها چیز دیدنی در این جاده ها ی متوالی فقط و فقط آسمان است
صدای دلنشین محسن باعث میشود لبخند رو لبانم بنشیند
_الان مثلا قهری؟؟
چادرم را رو صورتم میگیرم تا لبخندم را نبیند
محسن_دیگه دیر شد دیدم خندیدی!!!
من همچنان نگاهم را از او میگیرم
_هرچقدر ناز کنی خریدارم....
لبخندم از دفعه ی قبل پررنگ تر میشود
اما با آخرین حرکت محسن هول میشوم و چادر از روی صورتم میافتد
و چشمانم به طرف دستهایمان کشیده میشود
دستم را زیر دستت روی دنده نگاه میداری
بازهم مثل قدیم ترها قلبم از کار هایت به تپش میافتد
گاه می اندیشم چندان مهم نیست
اگر هیچ از دنیا نداشته باشم!
همین مرا بس...
که کوچه ای داشته باشم و باران
و تویی که در زندگی ام هستی
و تویی که زلال تر از بارانی!
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_13 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگا
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_14
رو کردم به نیلوفرو گفتم:
-به به ببین چه شاهکاری کرده.
نیلوفر خندید و گفت:
-من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته...
یه دونه زدم رو پاش گفتم:
-این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !!
همگی خندیدیم...
گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک.
نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو.
بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم..
شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم...
بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم...
دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم...
روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت...
روزی که حافظ گفت منتظر باش...
توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه...
خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه...
به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت:
-اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!!
دوباره همگی زدیم زیر خنده...
بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5...
و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم...
همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم:
-بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم.
محدثه گفت:
-نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی...
همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی...
بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم.
بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها.
اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم:
-چی خریدی کلک؟؟؟
نیلوفر لبخند زدو گفت:
-بازش کن...
وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم:
-نیلوفر...اخه این چه کاریه!!
بغلم کردو گفت:
-هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه.
-دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا...
کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم...
کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم...
بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود...
یه غروب تولد دلگیر...
بین راه بیشتر بینمون سکوت بود...
من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم...
ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر...
بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک...
میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود...
نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت:
-خوبی؟؟؟؟
برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت:
-میدونم ناراحتی...
جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود...
دوباره گفت:
-روز تولدته خوشحال باش...
این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم:
-چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟
-زهرا یه سوال بپرسم؟
-بپرس!
-دوسش داری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد...
نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست...
نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت:
-عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی.
-اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه.
-پس مجبوری فراموشش کنی.
اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام...
حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود...
نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت:
-درست میشه همه چی غصه نخور.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-امیدوارم.
ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم.
بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه.
جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆