عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_14 برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد من اونق
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
#رمان_هادی_دلها
#قسمت_15
فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای
آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد
&راوی زینب&
بالاخره رسیدیم پادگان مسعودیان جایی که پارسال عزیزدلم من اینجا خادم بود
وقتی رسیدم اینجا اومد استقبالم
اما حالا
من زائر این مناطقم بدون حسین
بهم گل میدادن به یاد حسین
وارد قرارگاه شدیم انقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار ب خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم روی ساعت گذاشتم برای نماز به وقت اهواز
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم بهار بیدار بود
بهار:زینب کجا میری ؟
-میام
بهار:وایستا بیام
پشت محل سکونت ما یه خیمه برپا بود
بهار:اونجا چ خبره
-اونجا محل نماز خوندنای حسین بود 😭
هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید و خاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد
آقایون خیلی دور خیمه بودن تا من نزدیک شدم اونا رفتن عقب وارد خیمه شدم
شکستم
آوار شدم
اشک ریختم
نماز خوندم با هق هق
مداحی شهید گمنام گوش دادم
تا موقعه حرکت من تو اون خیمه بودم
اولین محل بازدیدمون اروندرود بود
به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگهدارن
داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن
من ۷۵تا شاخه گل رز گرفتم
اروند رود
رود وحشی که بعد از ۳۴سال هنوز غواصای جوان ایران تو خودش نگه داشته
همون غواصای که تو کربلای ۴،۵زدن به دل دشمن ولی هیچ وقت برنگشتن
اینجا جا پای قدمای هزاران شهیده
مادرانشون
خواهراشون
همسراشون هنوز چشم ب راه اون پیکرن
-بهار هنوز اجازه قایق سواری ب زائرین میدن
بهار:آره چطور
-میشه بریم سوار بشیم ؟
اون قایق منو ،بهار ،عطیه ،داداش ،زنداداش بهار، آقای علوی و آقای لشگری هم اومدن
میانه های آب ۲۵رز به یاد برادر شهیدم تو اروند رها کردم
عطیه دستش میکرد تو آب
که آقای علوی گفت :خطرناکه خانم اسفندیاری دستتون بیارید بیرون خدایی نکرده اتفاقی میفته
-اون وقت شما نجاتش میدیدحتما
نگاه غضبناک برادر بهار که دیدم ساکت شدم
لب اروند همه پیاده شدیم
که آقا مهدی داداش بهار گفت خانم عطایی فر یه لحظه
درحالیکه سعی میکرد عصبانیتش کنترل کنه گفت :فکر نکنم برادرتون شهید شده باشه که جواب یه نامحرم بدید
اصلا در شان شما نیست چنین شیطنت،های
دیگه دلم نمیخاد چنین رفتارهای ازتون ببینم
بعدم خانمش صدا کرد رفتن
ب خودم قول دادم خانم وار تر رفتم
محل دوم بازدید ما #شلمچه بود
تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد
وارد منطقه شدیم دلم ی جا خلوت میخاست
من باشم خدا و حسین
صدای سخنران تو منطقه می پیچید که گفتن خواهر شهید عطایی فر هم اینجان
خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟
بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه ؟
زیر همین خاکی روش راه میری پر از هزاران مثل حسین توه
هزار خواهر شهید مثل تو منتظر حسین شون هستن
بذار برات یه چیزی تعریف کنم تا کمتر بی تابی حسینت کنی
چند سال پیش یه مادری شهیدی اومد اینجا
زمان تفحص شهدا
سفت سخت گفت باید پسرم بدید من ببرم
چندروزی گذشت دیدیم مادر شهید با چشم گریون داره وسایلش جمع میکنه برگرده شهر خودش
گفتیم مادر چی شد تو که میگفتی تا بچم پیدا نشه نمیرم
خلاصه انقدر اصرار کردیم تا گفت که دیشب پسرم اومد به خوابم گفت :مامان ما شهدای گمنام پیش حضرت زهرایم
منو از خانم و دوستام جدا نکن
آره خواهرم حالا حسین توهم پیش حضرت زهراست
با بی تابی هات اذیتش نکن
نام نویسنده :بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_14 +😕تو منو چی فرض کردی _یه بانوی نابغه
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_15
بانگ اذان در گوشم میپیچد
صدای آرامشبخشش باعث میشود چشمانم را با نشاط باز کنم
کمی به دور و اطراف خود دقت
و تازه موقعیتم را درک میکنم
کمرم از بیتوته آن هم روی صندلی ماشین خشک شده
کمی جا به جا میشوم تا کمرم سرجا بیاید
محسن_خوب خوابیدی خانوم خانوماااا؟؟؟
همینطور که دستم را به کمر گرفته ام
با تشر میگویم
+اینم ماشین تو داری کمر نمونده واسم
میخندی مثل همیشه
آرام
خونسرد
مهربان
دلم از کل این جهان فقط یک تورا میخواهد،
یک توئی که ب کل این جهان می ارزی❤️..!
لحن بدم را عوض میکنم و با خوشرویی میپرسم
+بلاخره نرسیدیم؟؟؟
_تقریبا رسیدیم
الان موقع اذانه فعلا یه مسجد پیدا کنیم بریم نماز
بعد دور زدن چند کوچه و پرس وجو بلاخره یک مسجد را پیدا میکنیم
وارد مسجد میشیوم ومن به سمت وضوخانه راهی میشوم
بعد از این همه تکاپو در جاده های یک رنگ یک وضوی حسابی تمام خستگی را از تنم بیرون میکند
توی آینه به خودم خیره میشوم و لبخند راهی لبانم میشود
مسجد الزهرا
اسم این مسجد را بخاطرم میسپارم
این مکان ها میتوانند بهترین خاطرات من ومحسن باشند
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری وضوخانه برمیدارم و به سمت در مسجد روانه میشوم
بوی پاییز همه جارا پر کرده برگ ها
کم کم رنگ عوض میکنند
به در خت های اطراف مسجد خیره میشوم
همگی نیمه جانند و رنگ باخته اند
چقدر حال و هوای این درخت ها به من شباهت دارد
من هم مثل آنها رنگ به رخسار ندارم زمانی که تو بروی
زمانی که تو نباشی
این درخت ها هام تقریبا بی شاخ برگ میشوند
و من هم احتمالا از نبودت هیچ میشوم
هیچ هیچ
پژمرده ی پژمرده
شنیده ام که حس بالاتر از عشق گذشتن از عشقت بخاطر خودش هست
یعنی من هم لیاقت انجام این کار بزرگ را دارم؟؟؟
دوباره به درخت ها خیره میشوم چه حال و روزشان غمناک است
پایییز همان فصل بهارست ولیکن از دوری تو رنگ به رخسار ندارد
کسی که تو را دیده باشد پاییز سختی در پیش خواهد داشت
وارد مسجد میشوم و نمازم را با فکر تو میگذرانم
دستانم را به قنوت بلند میکنم مطمئنم که الان ذکر لبت
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک
هست
برای یک لحظه بی خیال این دنیا و سختی هایش میشوم.به قول معروفی بی خیال غصه!!😏
از خدا برایت طلب شهادت میکنم
اگر تو را با تمام وجود بخواهم به این نتیجه خواهم رسید که باید قید این دنیارا بزنم و مثل تو به فکر آخرت باشم
اگر تو نبودی
شاید من هنوز همان دختر لجباز و سرتق همیشگی بودم
و تو بدون اینکه بدانی مرا هوایی کردی
_بلاخره رسیدیم
با خوشحالی در ماشین را باز میکنم و به سمت ساحل میدوم
تقریبا هشت سالی هست که رنگ دریارا ندیده ام
هوا رو به تاریکی میرود و اینجا خلوت خلوت هست
هوا سرد اما سوز ندارد
باد با چادرم در هوا تاب میخورد و کنترل کردن چادرم کمی سختتر میشود
به سمت تو برمیگردم
به ماشین تکیه دادی و با لبخند به من نگاه میکنی
از کارهای خودم خنده ام میگیرد درست مثل بچه های پنج شش ساله ذوق میکنم
چند متری باهم فاصله داریم
دستم را برایت تکان میدهم که به پیشم بیایی
با صورتی خندان به طرفم می آیی
_چند ساله دریا نرفتی
+اوووووم🤔🤔هشت سالی میشه
_آها پس حق داری
کنارت میایستم و با هم به دریا خیره میشویم
+محسن.....
_جانم؟؟
+خیلی خوشحالم که الان کنارمی...
قطره ای اشک از گوشه چشمانم روانه میشود
و شاید این اشک بخاطر این هست که قرار است یک روز تنها اینجا بایستم و بگویم
+کاش کنارم بودی!!
انگار متوجه حال خرابم شده ای
دستانم را توی دستانت میفشاری و دوان دوان من را به سمت دریا میبری
+واااای محسن چیکار میکنی؟؟
مثل بچه ها میخندی و میگویی
_بریم آب بازی!!!
+آخه تو این سرما با این سر وضع من؟؟؟
آب را تا پایین زانو هایم حس میکنم
با لحنی تحسین آمیز میگویی
_خب مگه چه عیبی داره
مثلا تو اولین دختر چادری باش که اینو تجربه میکنی
چادرم که از آنوقت تا الان در دست باد بود حال بازیچه دریا شده است
محسن هم بد نمیگوید شاید من اولین کسی باشم که با چادر تن به آب داده ام
آب سرد است اما نقطه اتصال دستان گرمت به من باعث میشود سرما را ازیاد ببرم
و گرمای وجودت پناه بیاورم
دستانم را پر از آب میکنم و به
طرفت میریزم
با اینکه چند قطره بیشتر روی لباست ننشسته
اما با غرور نگاهم را در چشمانت میدوزم
+اینم تلافی کارت!!!
آرام میخندی
_کدوم ؟؟؟ تو که هنوز کاری نکردی
؟؟
+خب آب ریختم روت دیگه😢😢
_چرا من حس نکردم
اینبار با قدرت بیشتری آب را روی صورتت میپاشم طورم که آب از موهایت میچکد
بلند میخندم و میگویم
+بس که بی احساسی
دستت روی توی اب میبری که تلافی کنی
و من برای پس زدن خطر احتمالی
به طرف ساحل میدوم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_15 بانگ اذان در گوشم میپیچد صدای آرامشبخ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_15
دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث میشود تعادلم را از دست بدهم
و بهم ریختن تعادلم هم زمان میشود با آمدن موج سنگینی به طرفم
و صدای بلند تو که آخرین چیزیست که بگوشم میرسد
_فاطمه موظب باش!!!!!
تمام هیکلم در آب فرو میرود و هجوم ناگهانی موج باعث میشود سرما را با استخوان هایم حس کنم
آب دهان و بینی ام را پر میکند و احساس خفگی میکنم
چیزی به تار شدن دنیا بروی چشمانم نمانده
که دستان محسن حایل بازوهایم میشود و مرا از آب بیرون میکشد
سرما امانم را بریده
و قلبم تند تر از همیشه میزند
سرفه های پی در پی ام فضارا پرکرده
راه کوتاهی که به ساحل مانده را به محسن طی میکنم
هردو به طرف ماشین میرویم و من در تمام طول راه محسن را تکیه گاه خودم قرار میدهم
محسن در عقب ماشین را بازمیکند و من با تمام توان خودم را روی صندلی ها می اندازم
چشمانم را میبندم و پشت سرهم عمیق نفس میکشم
محسن با لحن دلخوری میگوید
_آخه تو که شنا بلد نیستی چرا احتیاط نمیکنی
من در جواب تک تک کلمات محسن فقط یک جمله میگویم
+سردمه!!
محسن سریع میجنبد و کاپشن را از روی صندلی جلو برمیدارد
چادرم را در می آورم و سعی میکنم با کاپشن خودم را بپوشانم
یک قواره چادر را تحویل دریا دادم و یک قواره آب پس گرفتم
قطره های آب تند و تند از چادرم میچکد
محسن چادر را از من میگیرد و کنارم مینشید
_قلبم رو آوردی تو دهنم
سرم را روی شانه اش جای میدهم
+ببخشید
با اینکه صورتش را نمیبینم اما لبخندش را حس میکنم
دستانش را محافظ دستهایم میکند
و این یعنی فراگیر شدن گرما در وجودم
تب کرده ام
هذیان برایت می نویسم
مغزم پر است
از فکرهای اشتباهی!!!
بگذار حالت را بپرسم
گرچه دیر است
عالـیــــــجناب شعرهایم!
روبراهی؟؟؟
موبایلم را برمیدارم و شماره صدیقه را میگیرم
دلم حسابی برایش تنگ شده پرده را کنار میزنم
از پنجره هتل به بیرون خیره میشوم
و پیشواز موبایل صدیقه آرامش را به دلم مینشاند
''روزی تو خواهی آمد
از کوچه های باران
تا از دلم بشویی
غم های روزگاران
غم های روزگاران ''
صدای صدیقه از پشت خط باعث اتمام آهنگ میشود
_علو؟؟
+وااااای میمردی یکم دیرتر جواب میدادی دلشتم از پیشوازت فیض میبردم
صدیقه با تشر میگوید
_علیکم سلام
با اکراه میگویم
+سلام
_حالا بدشد؟؟؟از صدای خودم فیض ببر
روزی تووووو خوااااااهی آمد
+وای تورو خدا نخون غلط کردم
صدیقه با خنده میگوید
_دلتم بخواد
+دلم نمیخواد
لحن خندان صدیقه خاموش میشود و با لحن غمناکی میگوید
_دلم برات تنگ شده
+منم....
_یادش بخیر چنند ماه پیش من و تو و رضا باهم تو یه یه خونه یاد روزای مجردیمون بخیر
آه عمیقی میکشم و میگویم
+من وتو و رضا و بابا
_چقدر دلم برا اون روزا تنگ شده....
سعی میکنم بحث رو عوض کنم دلم نمیخواد غصه ها ی کهنه توی
رو دلم تجدید کنم
+حال گل پسر چطوره؟؟
_کیییی ؟؟؟
+کوچولوت دیگه.....
صدای خنده صدیقه بلند میشود
+چیه؟؟؟؟مگه چی گفتم؟
_گل پسر نه و گل دختر
+واقعااااا؟؟؟؟
_اوهوم....
از ته دل میخندم
+پس اسمشو من انتخاب میکنم!!!
_اسمش رو قبلا باباش انتخابیده
+اوه اوه پس من فضولی نمیکنم
_نه حالا تا اون حد
میتونی بپرسی چی انتخاب کردم
+خب آقاتون چی انتخابیده؟؟؟؟
_زینب....
اسمی که من عاشقش بودم
زینب!!!!
_چطوره؟؟؟
+عالی....
اشک از گوشه چشمانم روانه میشود
نمیدانم چرا با شنیدن اسم زینب
حال و هوایم دگرگون میشود
انگاره وصله ی این کلمه به اشک چشمانم دوخته شده
♡♡♡
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_14 رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چ
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_15
مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
-سلام مامان جونم.
-سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم.
-ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن.
نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد..
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه آماده شدم برای دانشگاه...مادربزرگ خواب بود منم دلم نیومد بیدارش کنم برای همین بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون...
هروقت که در حیاط رو باز می کنم...بی اختیار چشمم میخوره به در خونه ی علی...و جای پارکی که دیگه ماشینش اونجا پارک نیست...و باز هم ناخودآگاه سرم به سمت پنجره ی اتاقش کشیده میشه...
این سلام هر روز من به دنیاست...
بعد هم قدم های آهسته و نفس های عمیق...
تا رسیدن به سر کوچه...کوچه رو قدم زدم...مدتی منتظر تاکسی موندم ولی خیلی طول نکشید که در ماشینو باز کردم و سوار شدم...
تا رسیدن جلوی دانشگاه لب هام از روی هم برداشته نشد...
به محض رسیدن از کیفم یه دوتومنی درآوردم و روبه روی آقای راننده گفتم:
-بفرمایین...
بعد هم از ماشین پیاده شدم.
با بی حوصلگی وارد دانشگاه شدم راه رو خلوت بود و تا طی شدن مسیر به سمت کلاس سرمو بالا نیاوردم...
وقتی وارد کلاس شدم هجوم شدید بچه ها رو دیدم که برام دست میزدن...
و من هم هاج و واج بدون هیچ حرکتی و کاملا بدون احساس نگاهشون میکردم...
آقای صادقی از ته کلاس فریاد زد:
-خانم باقری...شاگرد اول کلاس تولدتون مبارک باشه...
ابروهامو به نشانه ی تایید بالا انداختم نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند تلخ گفتم:
-آهان...
قدم هام رو بیشتر برداشتم و بهشون نزدیک تر شدم گفتم:
-آخه این چه کاریه واقعا شرمندم کردید...متشکرم...ممنونم...
بعد از شلوغی خیلی زیاد بعد از گذشتن دقایقی استاد وارد کلاس شد...
تموم ساعت دانشگاه حواسم پرت بود این بدترین روز تولد عمرم بود...کاش هیچوقت هیچ دلی نبود که بخواد عاشق شه...
یا کاش هیچوقت کسی سر راهت قرارنگیره که قسمت هم نیستین...
بعد از ساعت دانشگاه بچه ها به زور و اصرار میخواستن منو ببرن بیرون و من به سختی باهاشون مخالفت کردم و گفتم حال و روز خوشی ندارم...
موفق شدم که از بیرون رفتن فرار کنم...
قدم هام رو تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس شمردم...
مدت کمی منتظر اتوبوس موندم.
و تا رسیدن به خونه فقط توی فکر بودم...
کاش دوباره بشم زهرای شاد قبل.
داخل کوچه شدم
وقتی رسیدم جلوی در متوجه شدم که یه خانم و یه آقا جلوی درب خونشون ایستادن و راجع به خرید و فروش صحبت میکنن جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم که قضیه از چه قراره و متوجه شدم که میخوان خونه رو بخرن
یعنی پدر علی این خونه رو به این خانم و آقا فروخته...
با سردی و حال گرفته سریع وارد خونه شدم چون دیگه توان خورد شدن نداشتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆