eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا &راوی دانای کل& خانواده عطایی فر دور هم نشسته بودن مادر:حسین جان پسرم حسین :جانم مادر مادر:حسین جان بهمن ان شاالله ۲۵سالت میشه حسین :خب 😳 -اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات غذا پرید تو گلو حسین حسین :نه مادر اصلا من ده روز دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح سالم برگشتم چشم زینب :مگه نیایی داداش😭 حسین:بالاخره جنگه دیگه زینب دیگه ناهار نخورد بعداز ناهار حسین از خونه زد بیرون اول یه تابلو گرفت شماره خانم ..... گرفت حسین :سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام نیم ساعت بعد حسین به محل قرار که معراج الشهدا بود رسید همه بچه ها بودن با تک تکشون خداحافظی کرد اما با خانم*** یه کار دیگه داشت .: سلام اخوی زینب خوبه ؟ حسین :براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم ی نامه و تابلو شماره شما نوشتم اگه جانباز یا اسیر شدم با شما تماس بگیرن خواهرم جان شما و جان زینب دوست دارم خیلی مراقبش باشید *:ان شالله شهید میشی😭 حسین :از زینب دل کندم ولی نگرانشم مواظبش باشید امروز حال خانواده عطایی فر داغون بود مادر و پدر با چشمای گریون زینب با هق هق اماده اعزام حسین بودن حسین ساک رو زمین گذاشت و دستاش از هم باز کرد برای زینب زینب به آغوش حسین پناه برد 😭😭 اشکهاش به حدی زیاد بود که جلوی لباس نظامی حسین خیس کرد حسین تو گوش زینب :اگه اتفاق افتاد خانم رضایی هوای تو داره همیشه همه جا هوات دارم موقعه عقدت میام دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم 😔💔 مواظب خودت و حجابت باش حسین رفت و زینب رفتنش نگاه میکرد غافل از اینکه این رفت برگشتی نداره حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت چندباری باری زنگ زد بود از اون طرف توسکا پریشان حال بود حدود دو هفته بود فکر ذهن توسکا کامل بهم ریخته بود بعداز تشیع همون شب یه خواب عجیب دیده بود ((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط استخوان بود اومد توسکا از باتلاق نجات داد بعد یه صدا گفت خواهرم برو به همسن هات بگو اگه شهدا نباشن شما تو باتلاقهای روزگار خفه میشودید )) توسکا میخاست به زینب بگه خوابش اما نمیشد دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری که از دفتر خارج شد توسکا پرید جلوش و خوابش تعریف کرد خانم مقری همراه توسکا وارد کلاس شد و گفت ((بچه ها قبل شروع درس میخام دوتا نکته بهتون بگم نکته اول :چندروزه برادر زینب جان که سوریه هستن هیچ تماسی با خانواده نداشتن و قرار بوده برای عملیات برن دعاکنید همین روزا خبرای خوبی بشنون دوم بچه ها نظرتون در مورد شهدا چیه ؟)) هرکس نظر خودش گفت خانم مقری شروع کرد به نوشتن یه آیه رو تخته کلاس :(( وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. بچه ها خداوند در قرآنش این آیه درمورد شهدا فرموده سال پیش وقتی کوچلو بودم عموهام تو جنگ تحمیلی شهید میشن بارها با توسل بهشون مشکلمون حل شد چرا که شهدا زنده اند )) زنگ آخر خورد موقعه خروج از کلاس قلب زینب یهو لرزید حالش بد شد در خطر افتادن بودن که خانم مقری بچه ها دورش جمع شدن توسکا تصمیم گرفت زینب تا خونه همراهی کنه نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆..................
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 ﴾﷽﴿ #رمان #طعم_سیب #قسمت_3 نفس
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در! از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت: -إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!! هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!! بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه. بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم. امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!! یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!! علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!! توهمین فکر بودم که خوابم برد... حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم. چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن! بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت: -خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت: -از آشنایی با شما هم خرسندم. گفتم: -ممنونم همچنین. بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت: -عاشق شدی؟؟؟ -عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟ -آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه. -منو ببینه؟؟؟ -ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری. هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم: -مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم. -خواب نیستی مادر جون عاشقی. -ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟ -هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!! -عروس؟؟؟!!!!!! مارد بزرگ بدون این که به من توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست. از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم. صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی...‌‌.... چشمم خورد به علی... مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم... سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد... دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم... تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم: -ممنونم از کمکتون... و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد... رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه... تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ... ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون... جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆