عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
شرمندگی من بیشتر شد. این بابا هیچ چیزی از دین و احکام و آموزههای دینی نمی دانست. وارد مسجد شدیم. به سختی کنار من نماز خواند. بعد از نماز گفتم پاشو بریم. با ترس و ناراحتی گفت: کجا؟
گفتم: منزل شما می خوام برسونمت در خونتون. باورش نمی شد. اما پس از حماسه صحبتهای عصر، به من اعتماد پیدا کرد. آدرس گرفتم و با هم به مقابل منزلشان رفتیم.
مرتب می پرسید: یعنی من را به دادگاه نمیبری؟ یعنی...
وقتی نزدیک خانه آنها رسیدیم، گفتم: پسر خوب، ما دوتا باهم رفیق شدیم، تازه من باید از شما معذرت خواهی کنم.
پیاده شد و با هم دست دادیم. خداحافظی کرد. اما نگاهش را از من بر نمی داشت.
من برگشتم. اما کمی ترسیدم که نکند این جوان و دوستان و فامیل شما را اذیت کنند. او مسجد محل ما را یاد گرفت. بعد با خودم که تکرار کردم خدایا، این کار را فقط برای رضای تو انجام دادم.
فردا شب رفتم مسجد و نماز جماعت خواندم. بعد از نماز یکی از بچههای بسیج آمد و گفت: یه آقایی خیلی وقته اومده جلوی در بسیج و میگه با شما کار دارم، ظاهرش به بچههای بسیج نمیخوره.
رفتم بیرون و با تعجب دیدم همان جوان دیروزی است. اطراف را نگاه کردم، کسی همراهش نبود.
سلام کردم و گفتم: اینجا چیکار می کنی؟ گفت: مگه نگفتی ما با هم رفیق هستیم. من از صحبتهای دیروز شما خوشم اومد.اومدم چندتا سوال ازت بپرسم.
وقتی تو اتاق بسیج. او می پرسید و من هرچه به عقل ناقص می رسید به او میگفتم. از حجاب پرسید. از ارتباط با نامحرم. از مشروب و ...
جوابهای من برایش جالب بود. انگار برای اولین بار بود که این حرفها را می شنید.
فردا شب زودتر از وقت نماز آمد. گفت: کتاب آموزش نماز را پیدا کردم و خواندم. در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم.
دوباره او را رساندم. خواهر و مادرش را دم درب خانه دیدم. همانطور که خودش گفته بود، اصلا در قید و بند حجاب نبودند.
کم کم رفت و آمد این دوست ما به مسجد زیاد شد. با بچههای مسجد هم رفیق شده بود. او دوره ورزشهای رزمی و دفاع شخصی را در خارج از کشور گذرانده بود.
حتی برخی رفقا پیشنهاد دادند که او را به بسیج بیاوریم و کلاس های ورزش رزمی برقرار کنیم.
ارتباط ما با هم هر روز بیشتر میشد. برای پاسخ برخی سوالات، را پیش یکی از روحانیون فرستادم و...
یک شب بعد از اینکه برنامه مسجد تمام شد، این دوست جدید را به منزلشان رساندم. بعد گفتم: من رو حلال کن، اگه خدا بخواد از فردا یه مدتی نیستم.
با تعجب گفت: کجا، ما تازه با هم رفیق شدیم. گفتم: من فردا دارم میرم جبهه.
یک باره جا خورد و ناراحت شد. کمی فکر کرد و گفت: من هم میتونم با شما بیام؟
خندیدمو گفتم: پسرجون مادر و پدرت که نمی زارن بیای جبهه.
پرید تو حرفم و گفت: رضایت آنها با من. فردا کجا بیام. با خودم بیارم.
سرتونو درد نیارم. من این دوست جدید با هم رفتیم جبهه. اونجا بعد از یکی دو هفته کار به جایی رسید که من فهمیدم این پسر اروپا دیده، ره صد ساله را یک شبه طی کرده.
تو عملیات فتح المبین، همین آقایی که حرفش رو میزنم شهید شد. من که خیلی ادعا داشتم سالم برگشتم. تا آخر جنگ هم مرتب می رفتم و زنده برمی گشتم.
شما نمی دانید پسر چقدر صداقت داشت. وقتی فهمید راه خدا از کدام سمت است، همان راه را رفت. خدا هم چقدر زیبا او را خرید.
#پایان_منزل_سی_و_سوم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆