eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9.1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
145 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
✅می‌دانید رعایت #حجاب خودش احترام به آزادی است؟ 💯همه حق دارند بدون هیچ مزاحمت فکری و برانگیختن ولع جنسی، آزادانه در جامعه رفت و آمد کنند و به کار و زندگی‌ خود برسند ...♻️ ☝️کسی که حجاب خود را رعایت نمی‌کند، در واقع جلوی آزادی دیگران را می‌گیرد⚡️ 👈بیایید مزاحم آزادی دیگران نشویم. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
اگه فکر میکنے خودت چادرے شدی! اشتباه میکنی، بدون که انتخابت ڪردند! بدون ڪه یڪ جایے خودتو نشون دادے! بدون حتماااا یک یا زهرا گفتے که بی بی خریدتت ارزون نفروشے خودتو!!! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان همراه امروز رمان پلاک پنهان قسمت آخرش گذاشته میشه لطفا در نظر سنجی شرکت کنید 1- رمان جدید در کانال گذاشته بشه 2- کانال فقط مختص مطالب باشه ❌❌❌لطفا همه نظر بدن 👇👇👇آی دی جهت ارتباط @rahane20
طبق نظر غالب عزیزانی که پیام دادن رمان جدید گذا‌شته میشود🌸🌸🌸 رمان جدید اسمش هاد هست نویسنده از اعضای محترم کانال هستن🌹🌺
🌹 کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید: ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش... گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت: ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی. ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت. با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت: ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت: ــ میایم پایین صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت: ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین .🌻🌻🌻🌻🌻 ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!! ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 💕 سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد. کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود. سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد. مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد. در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید. خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید. ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من! سمانه خندیدو پرویی گفت! حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد: ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد: ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان. کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود.... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
پایان🌺🌺🌺
قسمت اول رمان پلاک پنهان
⛔️اتفاقی عجیب در بابل❗️ حضور یک زن به صورت زنده در بیلبورد تبلیغاتی یک سالن آرایش 😳😐 🔻یادتون میاد وقتی به مناسبت "روز مادر"، در بیلبورد تبلیغاتی میدان ولیعصر(عج) تصویر زیبای بالا نصب شد، اصلاح‌طلبان چه سر و صدایی به راه انداختن؟ اما حالا که به این واضحی به جایگاه زن در جامعه توهین شده سکوت کردن❗️ ⛔️البته که نباید از کسانی که در پی اجرای سندکثیف۲۰۳۰ و از بین بردن نقش ارزشمند "مادر" در کشور هستند انتظاری داشت... 🔻و عجیب اینکه رابرت مرداک (صهيونيست كهنه‌كار كه در دنيا به "امپراطور رسانه‌اي يهود " اشتهار دارد) مالک فاکس نیوز و شبکه فارسی وان و صدها روزنامه و ایستگاه تلویزیونی دیگر گفته بود "هدف ما این است که تا ۲۰ سال آینده اسمی از مادر و خانواده در ایران دیده نشود." #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
قرار بود رمان ماه من وبذاریم عاشقانه مذهبی هست نویسنده ی دو رمان قبلی اما چون ایشون درگیر سیل ودانشگاه بودن رمانشون نصف کاره هست به امید خدا بعد از رمان زیبای رمان ماه من ومیذارم🌺
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای بیرون پریدن رهبری از قطار👌❤️ برای نماز اول وقت 🌸🍃 خداوندا به ما هم معرفت خواندن نماز اول وقت را عنایت بفرما🙏🌸🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
🔴قدم در باتلاق کثیف غرب اين يه آتليه كودكه كه وقيحانه عكساي شبه پورنو از بچه ها ميگيره. باید تٵسف خورد برای جامعه و خانواده ای که فرزندان پاکشون واینطوری تربیت میکنند😐😔 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباه نکنید این تصاویر برای یک شبکه ترکیه‌ای نیست ... تصاویری است که دیروز از شبکه سه سیما به شکل زنده پخش شد. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
بیلبورد جنجالی بابل جمع آوری شد و به منظور تحقيق، بررسی و برخورد قانونی موضوع از طريق نيروی انتظامی پيگيری و به دستگاه قضايی ارجاع شد. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
#نمازی_برای_دوری_از_رفیق_ناباب آیت الله بهجت:🌺 اگر فردي از اهل خانه (مثلاً برادر)نماز نمي‌خواند و رفيق ناباب دارد و به موعظه هم گوش نمي‌دهد ، بعد از نماز جعفر ع خصوصاً در سجده براي #هدايتش دعا كنيد و تباكي نمائيد #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
یک معرفی کوتاه ّرمان "هاد" در سال 84متولد شد... پارگراف آغازین این داستان،برگرفته از یک مصاحبه چاپ شده در مجله چلچراغ همان سالهاست ک جرقه نوشتن یک رمان را در ذهن نویسنده روشن کرد.... ب دلیل برخی از مسائل نوشتن این رمان پنج سال طول کشید ... نویسنده هیچ گاه قصد جدی برای چاپ این رمان نداشته برای همین باز نویسی انجام نشده،از این رو برخی مطالب و وقایع مالی یا اجتماعی ارائه شده در این داستان مربوط ب همان سالهاست و کمی مغایر با زمان حال .. اسم این داستان، ب معنای راهنما،برگرفته از ایه 7سوره رعد است..."و لکل قوم هاد" امید ک مورد توجه دوستان قرار گرفته و برای عذرخواهی از خوانندگان،به نقل قولی از یکی از نویسندگان محبوبم اکتفا میکنم: "اگر جوان بی تجربه ای،به راهی نرود ک شخصیت منفی کتابم رفته... در اینصورت کتابم فایده ای داشته... اما اگر خواننده ای بیشتر غم نصیبش شود تا شادی و با ذهنی ناراحت کتابم را ببندد،من فروتنانه از او عذرخواهی میکنم زیرا ب هیچ وجه چنین قصدی نداشته ام" (آن برونته/مستاجر وایلد فل هال)
🌸🍃 (میم.مشکات) لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدندکش کش شان توجه هر عابری را جلب میکردکسانی که از کنارش می گذشتندبا تعجب نگاهش میکردند.موهای بلوطی رنگش اشفته روی پیشانیش ریخته بود ریش تنک چندروزه ای که روی چانه اش پرپشت تر میزد روی صورتش دیده میشدپیراهن گشادی تنش بودکه دور تادور فصل مشترک با شلوارش لوله شده بودواو هیچ تلاشی برای صاف کردنش نمی کرد. انگشت هایش راتوی جیب کوچک شلوار جینش کرده بود وبی توجه به اطراف توی سایه کنار دیوار راه می رفت. از کوچه پیچیده توپیاده روی کنار خیابان بدون اینکه سربلند کند با اشنایی قبلی کمی رفت، چرخید ووارد کافی شاپ شد. پشت یکی از میزها نشست.دستهایش را روی میز گذاشت وسرش را روی انها. چنددقیقه ای که گذشت فنجانی جلویش گذاشتند.سربلند کرد.نگاهی به فنجان کردوبعد سرش را به طرف پیشخوان چرخاند. پسر جوانی که پشت پیشخوان بود برایش دست تکان داد.شروین هم. سر تکان داد ولبخندی بی رمق روی لبانش نشست. نگاهی به میزهای اطرافش کرد زن وشوهری جوان همراه پسر کوچکشان پشت دورترین میز نشسته بودند. حرف میزد وزن همانطور که به حرفهای مرد گوش میدادمانع میشد که پسرک با صورت روی بستنی شیرجه برود. کمی ان طرفتر یکی تنها بود ومشغول خواندن روزنانه. مردی میانسال با سری کم مو وعینکی به چشم که گاه گاهی کمی از مایع درون فنجانش می نوشید. در نزدیکترین میز به او چند دخترجوان نشسته بودند که صدای جیر جیرشان باعث میشد هر از گاهی بقیه نگاهی به انها بیندازند. گاهی شروین را نگاه میکردند ودر گوشی پچ پچ یکی از انها که به نظر جوانتر می امدبا یک لبخند ژکوند به شروین خیره شده بود شروین کمی نگاهش کرد پوزخندی تحویلش داد وسرش را روی فنجانش خم کرد .بابخاری که از روی فنجان بلند می شدبازی کردکمی از قهوه را سرکشید،تلخ بود نگاهش به کف های روی سطح قهوه بودکه کسی جلوی چشمهایش را گرفت وبا صدائی که به طرزی ناشیانه کلفت شده بودگفت: -اگه گفتی من... -اما قبل از اینکه حرفش تمام شود شروین گفت: -ول کن سعید،حوصله ندارم سعیدچرخید وروبرویش نشست.حالا دیگر دخترهای روبرویش را نمی دید -سلام بر ابر دپرس تهران!خوب جایی نشستی ها!! سعید در مقابل نگاه پرسشگر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کردشروین تازه متوجه شده بود گفت: -اونا به درد تو میخورن نه من. -بله یادم نبودشما تا وقتی دختر خاله تون رو داریددیگه چه کار بقیه دارید. -اگر میخای مزخرفات ببافی پاشو برو -چه خبر؟ -خیلی بی حوصله م -خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟ -هیچی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
۲ ✍ #ز.جامعی(م. مشکات) - زرشک! ما این همه کوبیدم اومدیم اینجا اونوقت هیچی؟ - گفتم بیای یه کم با هم حرف بزنیم شاید حالم بهتر بشه - آخه بابا همه که مثل تو بیکار نیستن هی بیان اینجا قهوه تلخ بخورن. مردم کار و زندگی دارن شروین کلافه گفت: - خیلی خب، خیلی خب، پاشو برو دنبال کار و زندگیت. خودم یه غلطی می کنم بعد از جایش بلند شد، دست کرد توی جیب هایش و وقتی دید خالی هستند گفت: - حساب کن، من پول همرام نیست و از کافی شاپ زد بیرون. سعید پول را روی میز گذاشت و رفت دنبالش. کنارش که رسید گفت: - از کی اینقدر روحت لطیف شده؟ معلوم هست چه مرگته؟ - اگه می دونستم که مزاحم شما نمی شدم - من می دونم چته، الان درستش می کنم - چه کار می کنی سعید؟ سعید گفت: - بیا و دست شروین را گرفت و کشید طرف پارکی که همان نزدیکی بود. روی صندلی نشاندش و گفت: - صبر کن، الان میام شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیقه ای گذشت. - بیا بگیر سر بلند کرد. - بستنی؟ نمی خوام - از بس قهوه خوردی زد به کلت. خنکه، حالت رو جا می آره. ادا در نیار، بگیر با بی میلی بستنی را گرفت. خب حالا مثل بچه آدم بگو چته. این چند ماهه مثل احمق ها شدی - کاش می دونستم سعید گازی به بستنی اش زد و گفت: -مارو کلا سر کار گذاشتی ها. مگه می شه آدم ندونه چشه؟ بعد در حالی که زیر چشمی شروین را می پائید و بستنی اش را لیس می زد گفت: - البته برای ما آدم ها چنین اتفاقی نمی افته ولی برای تو شاید - اگه تو آدمی ترجیح میدم آدم نباشم - خیلی ممنون. خواهش می کنم، خجالتمون ندید. لطف دارید شروین خندید و گفت: - اولین باری که دیدمت خیال می کردم احمقی ولی حالا مطمئنم که احمقی سعید لیس بزرگی به پهنای زبانش به بستنی زد و گفت: - منم اولین باری که دیدمت از شیطنت و انرژیت خوشم اومد. فکر کنم سال دوم دبیرستان بود. یادته چطور استاد فارسی رو با اون لوله خودکار و دونه های ماش بیچاره کردی؟ کل کلاس به هم ریخت. البته اون شروین با این شروین خیلی فرق داشت. یه پسر شاد، شیک پوش و پرانرژی ولی حالا یه آدم کسل کننده و بی ریخت. خجالت آوره. یه دفعه چت شده؟ بعد با لحنی موذیانه اضافه کرد: - نکنه عاشق شدی؟ شروین که در فکر و خیال خودش بود و اصلا حرف سعید را نشنیده بود گفت: - نمی دونم از کجا شروع شد ولی بعد از یه مدت احساس کردم که دیگه هیچی برام جالب نیست. از همه چی خسته شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. احساس می کنم دور خودم می چرخم. کاملاً بی فایده - هرچی بیشتر خودت رو بی حال بگیری بدتر می شه. باید بی خیالش بشی شروین بستنی نیم خورده اش را پرت کرد، به پشتی صندلی تکیه داد، دستش را زیر سرش گذاشت و لم داد. پاهایش را روی هم انداخت و گفت: - نمی تونم. دست خودم نیست. اوایل خیلی سعی کردم اما نشد. انگار یه کسی منو گرفته و نمی ذاره - خودت رو سرگرم کن. برو باشگاه، کلاس موسیقی، برو بگرد. چه می دونم، یه چیزی که از فکر بیرونت بیاره - بی فایده است. راهی ندارم. پارتی، سفر، تفریح ... همش موقتیه. بعد از یکی دو روز دوباره اوضاع همونه. شاید اگر یه دلخوشی داشتم می تونستم یه کاری بکنم اما حالا ... سعید داد زد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌸🍃 ۳ ✍ ( م.مشکات) - دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش رو داره یه جا داری. خونه، ماشین، پول، اون وقت دنبال دلخوشی می گردی؟ - شاید خیلی ها آرزوشون داشتن این چیزا باشه، حتی خود من هم یه روزی همه سرگرمیم خریدن آخرین مد هر چیزی بود. از لباس و موبایل گرفته تا ماشین. یادته یه بار توی 6 ماه سه تا گوشی عوض کردم؟ - آره. محسن هی کاتالوگ های جدید می آورد و تو فرداش با موبایل جدید می اومدی. فکر کنم باباش از پول موبایل هایی که تو خریدی مغازش رو دو دهنه کرد - با اختلاف پول ماشین هائی که من عوض کردم می شد یه ماشین صفر خرید - آخرشم راضی شدی به این ماشین زاقارت شروین ادامه داد: - باوجود همه اینا الان احساس می کنم هیچی ندارم. یه چیزی کمه، اما نمی دونم چی و این ندونستن آزارم میده. دیوونم می کنه بعد به درخت ها و برگ های زردشان خیره شد و ادامه داد: - اونقدر فشار میاره که دلت می خواد بزنی زیر همه چیز. دلت می خواد فرار کنی و وقتی هیچ راهی نداری فقط یه راه می مونه ... اما حرفش را ادامه نداد. - مثل فیلسوف ها حرف می زنی. البته فیلسوف هائی که چند تا تخته کم دارن - آخرش که چی؟ همه باید برن. امروز و فرداش چه فرقی داره وقتی تمام روزهات شبیه همه؟ - خب ایکیو ماهایی که اونورو نداریم اقلاً اینور یه کم حال کنیم که اگر بهمون اونورگیر دادن دلمون نسوزه -به نظرت اونور چه جوریه؟ - حتی اگه اینطوری باشه که تو میگی از یکنواختی در میاد سعید گفت: - هیچی. وقتی خواستی تشریفت رو ببری یه فرش قرمز جلو پات پهن می کنن ... بعد بلند شد و در حالی که با دست هایش ادا در می آورد گفت: - می گن بفرمائید. بفرمائید در دیگ های ما حمام کنید. این منوی ما، کدوم رو دوست دارید؟ سرخ یا آب پز؟ بعد خندید، روی صندلی ولو شد و ادامه داد: - البته فکر کنم برای مرده های با کلاسی مثل شما فر یا ماکرو ویو هم باشه شروین خندید و در حالی که کمی سرحال تر به نظر می رسید دستی به موهایش که باد توی صورتش ریخته بود کشید و گفت: - تو چطوری می تونی اینقدر خوش باشی؟ من می گم بی خیال غم و غصه فردا. غصه اتفاق نیفتاده رو نباید خورد. چو فردا شود فکر فردا کنیم - به نظر من مشکل جای دیگه است.تواصلا نمیتونی فک کنی.برای همینه تعطیلی.به هر حال با اینکه بهت حسودیم میشه ولی دلم نمیخاد جای توباشم نمیدونم چرا! - اینطور که معلومه خیلی قاطی کردی. پاشو، پاشو بریم - کجا؟ - می خوای همین جوری اینجا بشینی؟ - نه، میرم خونه - چکار؟ - خسته ام، می خوام بخوابم - آره خب این همه پیاده روی کردی، کلی انرژی سوزوندی ... ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه. - سلام آقا شروین هانیه بود. خدمتکارشان. شروین سری تکان داد و بطری آب را از توی یخچال برداشت. - بقیه کجان؟ - مامانتون با شراره خانم رفتن بیرون. آقا هم یه سر اومدن و رفتن شروین نگاهی به قابلمه ها انداخت و ابروهایش را در هم کشید. هانیه که متوجه نگاه شروین شده بود گفت: - مهمون داریم. خاله تون کلافه سر تکان داد. - مزاحم همیشگی. لعنتی، کاش با سعید رفته بودم در حالیکه از آشپزخانه بیرون می رفت گفت: - من می خوابم. اگر کسی کارم داشت بگو خونه نیست روی تخت دراز کشید. ضبط را روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به گچ بری سقف خیره شد. کم کم پلک هایش سنگین شد... با تکان هایی که می خورد از خواب بیدار شد. - داداش؟ داداش شروین؟ پاشو داداشی چشم هایش را باز کرد. شراره بود. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
♨️♨️♨️پیشنهاد ویژه♨️♨️♨️ کانال متفاوت 💯🔆 جشنواره فرهنگی حجاب وعفاف🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
لینک کانال هست دوستانتون وبه کانال دعوت کنید🌸🌸🌸🌸
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
🔴توریست استرالیایی: 🔹این شهید دیدگاه بد من را نسبت به اسلام و ایران عوض کرد. 🔹این شهید هم‌سن پسر من است 🔹وقتی به استرالیا برگردم حتما به پسرم می‌گویم مسلمان‌ها آن چیزی که به ما می‌گویند نیستند #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا