eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5780554603460297866.mp3
5.86M
🦋خـۅش‌بـہ‌حـال‌شهــ ـدا... 🎙•|سید رضا نریمانے °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋خـۅش‌بـہ‌حـال‌شهــ ـدا... 🎙•|سید رضا نریمانے #صوت_شهدایی #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°
🕊⁐𝄞 °• دلــ ـــ... تنها نردبانے استـــ⤹ ڪہ‌آدمے را بـہ‌"آسـمـان‌"میرساند🦋 و تنهاوسیله‌اۍستــ... ڪہ‌"خــ∞ـــدا" را دَرمیابد.. شهیدچمران
♥Γ∞ سلام‌همراهان‌گرامی🖐🏻- خبر دارید هر هفته شهداۍ هر شهر رو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻 میدونستید شما هم میتونید توۍ ایݩ ڪار خیر با ما همࢪاه بشید؟🤩 اگ علاقه دارید با ما همڪارۍ ڪنید... اسم شهر خودتوݩ رو به آیدۍ زیر بفرستید👇🏻 🆔@Tanhaie_komill منتظڔهمراهےو همڪارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_چهارم با بغض گفتم: - مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف مياريد؟ - فكر نميكنم تا شش ماه ديگه برگردم. بهشدت ناراحت شدم و مثل يخ وا رفتم. دكتر اميني از بهترين دكترهاي بيمارستان بودن و در نبود ايشون بيمارستان روي هوا ميچرخيد. - آقاي دكتر در نبود شما... - در نبود من كارا همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ميره خانم رفيعي! لبخند ديگهاي زد و ليست يكي از اتاقها رو از فاطمه گرفت و از اونجا دور شد. - واي مبينا اگه دكتر بره ميدوني بيمارستان چي ميشه؟! - باورم نميشه! - اوه تو به اين فكر كن كه از اين به بعد با اون غولتشن چيكار كنيم؟ لابد از فردا يه چوب دستش ميگيره ما رو فلك ميكنه! از يادآوري چهرهي اخمو و عصبانيش ابروهام در هم رفت. از اصطلاح غولتشن فاطمه خندهم گرفت. - اسمش هم كه مياد حالم بد ميشه. انگار صداش توي سرم ميپيچيد. - «خانم رفيعي!» رو بهسمت فاطمه گفتم: - حتي الان هم حس ميكنم داره صدام ميكنه! - خانم رفيعي با شما هستم. با اشارهي فاطمه به عقب برگشتم و با ديدن صورت درهمش فاتحه خودم رو خوندم. - بله خانم عسگري؟ - همينالان برو اتاق رياست، آقاي دكتر باهات كار دارن. چشمي گفتم و با تمام توان از اون جا دور شدم. با صداي ويبرهي گوشيم، از داخلجيب روپوش سفيدرنگم بيرون آوردمش. - جانم؟ - سلام عزيزم، كجايي؟ - بيمارستانم! - ميگم امشب آقاي ايراني دعوتمون كردن، زودتر از بيمارستان بيا تا باهم بريم! - اوه مامان من امشب تا ساعت نه شيفتم. - تو كه هميشه تا شيش بيشتر بيمارستان نبودي. - پزشك شيفتمون تغيير پيدا كرده، واسه همين شيفتا هم عوض شده. - باشه، به بابات ميگم زنگ بزنه به آقاي ايراني بگه كه امشب نميتونيم بيايم! - باشه ممنون. - مواظب خودت باش! چشم خداحافظ . گوشي رو توي جيب مانتوم سُر دادم و بهسمت آسانسور رفتم. دكمه ٣ رو فشار دادم و به خانومي كه به ديواره آسانسور تكيه داده بود، نگاه كردم. با اعلام طبقه سوم، از آسانسور بيرون اومدم و بهسمت اتاق آقاي دكتر رفتم. منشيش نبود. بهسمت در رفتم و با دو تقه به در و «بفرماييد» آقاي دكتر، وارد شدم. اتاق تميز و هميشه مرتبش، شلوغ و نامنظم بود. وسايلش سر جاشون نبود. مشغول جمع كردن كتابهاي چيده شده داخل قفسه بود كه با ديدن من دست از كار كشيد. - سلام استاد. خسته نباشيد. كمك نياز نداريد؟ - سلام دخترم. ممنون. يه جايي پيدا كن بشين. پوشههاي ريخته شده روي مبل رو روي ميز گذاشتم و نشستم. - با من امري داشتيد؟ همينجور كه پوشههاي داخل كمد رو توي كارتنها ميچيد گفت: - آره. ازت خواستم بياي تا يه سري چيزا رو بهت بگم؛ البته بهتره كه بين خودمون بمونه. حتماً. - من براي شش ماه به آمريكا نميرم. درواقع براي هميشه ميرم. از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نميشد كه ديگه نميتونم آقاي دكتر رو.ببينم. - آقاي دكتر ما در نبودتون چيكار كنيم؟! - كاري كه هميشه انجام ميدادين! - آخه... - ببين دخترم! تو دختر مهربون، مسئوليتپذير و بااخلاقي هستي! بين تمام پرسنل بيمارستان اگه يه نفر باشه كه واقعاً از جونودل براي كارش مايه ميذاره، تويي! ازت ميخوام كه در نبود من هم كارا همونجوري پيش بره كه قبلاً انجام ميشد. آقاي دكتر معنوي كه قراره بهجاي من بيان، دكتر مطمئن و سرشناسين. دوست ندارم يه وقت فكر كنن كه بيمارستان ضوابط و قوانين مخصوص خودش رو نداره. آقاي دكتر معنوي با وجود اينكه دكتر جووني هستن؛ امّا بهشدت توي كارشون موفقن و اين كه قبول كردن از آمريكا بيان ايران و رئيس اين بيمارستان بشن، فقط بهخاطر خواهشاي من بوده؛ چون واقعاً دوست نداشتم كه بعد از من، بيمارستان به دست كسي بيفته كهصلاحيتش رو نداره. پس ميخوام كه در نبود من، حواست به همهچيز باشه و كارا رو همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ببري! - آقاي دكتر! من هر كاري كه از دستم بربياد انجام ميدم و إنشاءاالله كه نااميدتون نميكنم؛ اما نبودتون توي بيمارستان براي همه ما سخته! - ممنونم. اميدوارم كه شما هم موفق باشين! - تشكر. نميدونم خوشحالم از اينكه دارين زندگي جديدي رو آغاز ميكنين، يا ناراحتم از اينكه ديگه شمار رو اينجا نميبينم! - تو دختر عاقلي هستي! بود و نبود من اينجا خيلي فرق نميكنه؛ امّا بود و نبود پرسنل خوبي مثل تو، خيلي فرق ميكنه. - اين چه حرفيه آقاي دكتر! شما بزرگترين جراح و پزشك توي كشور هستين؛ امّا من فقط يه پرستار عاديم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
୫♥୫ مــــقامـ‌معــظمـ‌ࢪھبرێ ⇣ مُحَبّـــ♡ـٺ مــــایہ‌اَصـــلےِ⇦ زِنــــدِگے شیـــــریــنـِ خانـــِــۅادِگےاســتـ😌 ؛ سَــ↭ـــعےکنیدمُحــَـــبّـٺــ‌ را ࢪوزبہ‌رۅز افـــزایــــش بدهیـ...ـدヅ •|• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
୫♥୫ مــــقامـ‌معــظمـ‌ࢪھبرێ ⇣ مُحَبّـــ♡ـٺ مــــایہ‌اَصـــلےِ⇦ زِنــــدِگے شیـــــریــنـِ خانـــِ
❥• ⃟💌 مــݧ‌حــ🧔ـــیدࢪۍۅتــۅفـ🧕ــاطـمے دࢪدلــــ‌مــاحـُــــبِّـ‌‌ ولــے ڪاݜ‌ࢪوزێ‌بــشۅدعــاقـدمــــا⤹ ســــــیدعـــــــ♥️ــلے 
✿⁐🦋 ⸙وقتےدلـت‌گـــرفـتـہ... خـــــدابـھ‌فـرشتہ‌هاش میگھ نگــاه‌بـاز یـادش‌رفتہ⤹ ‴مـــــن‌هسـتم‴ روز سـی‌ونهـم فـرامـوش نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14-HajHoseinYekta(www.rasekhoon.net)_08.mp3
988K
🕊⁐𝄞 شیــ😈ــطۅݧ‌ از آخــر خـــاڪـ୫ــریز نفسـ‌ مــامیــــاد↯ آرۅمـ‌ آرۅمـ‌ داࢪھ ٺیــــ‌خلاصےــــر میزنہ... *|* °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🕊⁐𝄞 شیــ😈ــطۅݧ‌ از آخــر خـــاڪـ୫ــریز نفسـ‌ مــامیــــاد↯ آرۅمـ‌ آرۅمـ‌ داࢪھ ٺیــــ‌خلاصےــــر میز
『 اےســــرۅرمن چہ‌بســياࢪ زشتےمَرا ⤹ پوشاندى ۅچہ⇣ بسيــــاربلاهاےسنگيݧ‌ۅبزرگےڪہ⇣ از مݧ‌بࢪگــردانــدے』 دُعــــاێِ‌ڪُمِیــل♥️
🌱•|زنده شـدن شهـید غلامرضاخدایاری‌به‌عنایت امام رضا(ع) ❃درچنـدماهگے غلامرضابہ‌دلیل‌تب‌شدید فوت‌میڪند ✾پدرشهیدبہ‌حضرت امام رضا(ع) متوسل شد درحـالت رویا،سیدۍ‌جلیل القدربه پدر شهید گفت «برو فرزندت را بیاور و در زیرڪرسےگرم‌ڪن»پدرشهید‌عرض میڪند ڪہ« فرزندم‌فوت‌ڪرده است» دوباره آن سید به پدر همان جمله را گفت ✾پدر شهیدپارچہ را از روۍپیڪرنوزاد برداشته ومیبیندڪہ‌نوزاد نفس‌میڪشد و زنده است‌‌وسال ها غلامرضابہ عنوان خادم امام رضا(ع)خدمت کند. 🌿•|نقل از:مادرشهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2fر
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_پنجم فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف ميا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجام بدم و بعد از عمل هم چند باري مريض رو ببينم، امّا تو كه يه پرستاري بيشتر كنار بيماري و واسه زخمشون التيام. حتّي ميتوني به دردِدلاشون گوش بدي، باهاشون صحبت كني و با بچهها بازي كني تا براي لحظهاي دردشون رو فراموش كنن. كار تو خيلي با ارزشتره! قدر خودت رو بدون و سعي كن اينجور پرستاري باشي، نه كسي كه فقط از سر تكليفميخواد كارش رو انجام بده. اونوقت ميتوني اسم خودت رو بذاري پرستار! - مطمئن باشيد هيچوقت حرفاتون رو فراموش نميكنم. تمام سعي خودم رو ميكنم كه يه پرستار باشم. - خيالم رو راحت كردي! حالا برو به كارت برس. بيمارا منتظرن. - بله حتماً. خداحافظتون! - خدانگهدار! از اتاق آقاي دكتر بيرون اومدم. واقعاً كه نبود دكتر توي بيمارستان مثل نبود ستونهاي يه ساختمون، برامون سخته. خيلي ناراحت شدم؛ بهخصوص وقتي كه استادت، نه تنها باعث آموزش مباحث درسي بلكه باعث پيشرفتت ميشه و درس زندگي رو هم بهت آموزش ميده. اونوقته كه متوجه ميشي برخي آدمها چقدر قلب بزرگي دارن و هنوز هم افراد مهربان و دلسوز و با وجدان كاري هم پيدا ميشه. استادي كه براي من فراتر از يه استاد بود؛ براي من استاد اخلاق و زندگي بود. سوار آسانسور شدم و به دختربچهي خوشگلي كه دست توي دست مادرش به من خيره شده بود، لبخند زدم. با ويبرهي گوشيم دستم رو سمت جيب مانتوم بردم.جانم؟ - سلام عزيزم خوبي؟ - ممنونم شما خوبي؟ - مرسي. بابات زنگ زد به آقاي ايراني؛ امّا مثل اينكه قبول نكردن كه امشب نريم. قرار شد ما بريم، بعدًا احسان بياد دنبالت! - حالا چه واجبيه آخه؟! - ديگه دعوت كردن، زشته اگه بخوايم مخالفت كنيم . - باشه. - راستي! - بله؟ - يهكم به خودت برس، يه آرايشي بكن. اون بدبخت فلكزده كه گـ ـناه نكرده نامزد تو شده! مامانجون حرفا ميزنيا! من الان توي بيمارستان لوازمآرايش از كجا بيارم؟! - بالاخره يهكاريش بكن. مبينا اگه ديدمت كه همينجوري اومدي، كلهت رو ميكنم. - چشم! امر ديگه؟ - مواظب خودت باش. - خداحافظ! گوشي رو توي جيب مانتوم سر دادم و سري تكون دادم. از دست اين مامان! آخه مگه اينجا آرايشگاهه؟! *** احسان - سلام آقاي صالحي! احوال شما؟ - سلام احسانجان! خوبي؟ به لطف شما. شما خوب هستيد؟ - متشكرم! امروز ميتوني بياي خونه؟ - بله حتماً. كي بيام خدمتتون؟ - هرچي زودتر بهتر. اگه كه همينالان كاري نداري توي شركت، بيا اينجا. - چشم ميام! - با آريا باهم بيايد. - احتمالاً كار داشته باشن. - بگو كارا رو بسپاره به خانم همتيان و خودش بياد. - چشم! - بسيار خب. خدانگهدار! - خداحافظ شما! گوشي رو توي جيب كتم گذاشتم. وسايل روي ميز رو داخل كمد قرار دادم و از اتاق بيرون زدم. دكمه آسانسور رو زدم و منتظر ايستادم. با پا روي زمين ضرب گرفتم. از انتظار متنفر بودم و صبر برام معني خاصي نداشت. بالاخره در آسانسور باز شد و خانم شيك پوشي بيرون اومد. دكمه ٢٥ رو زدم و به چهره خودم توي آينهي آسانسور نگاه كردم. چند تاري از موهام رو كه آشفته شده بودن، مرتب كردم و با باز شدن در بيرون رفتم. بهسمت اتاق رياست كل شركت رفتم. خانم افشار پشت ميز نشسته بود و سرگرم تايپ كردن چيزي بود. با ديدن من از روي صندلي بلند شد و سلام كرد. من هم در جواب سلام و احوالپرسي كردم. - آقاي صالحي هستن؟. - بله تشريف دارن. كاري باهاشون دارين؟ - آره. ميتونم برم داخل؟ - جلسه دارن. - كي تموم ميشه؟ - نميدونم. با خانم همتيان جلسه دارن. مغزم تير كشيد. از اينكه اون رو، كنار يه غريبه، تنها ببينم حالم بد ميشد و قلبم به درد مياومد. فوراً گفتم: - آخه كارم خيلي واجبه! - پس اجازه بديد بهشون اطلاع بدم. گوشي تلفن رو برداشت و دكمه يك روفشار داد. - آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆