عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_پنجم/ اخراجی
در محله شهر ری تهران جوانی به نام احمد زندگی میکرد که ویژگی های خاصی داشت. اهل خلاف بود و به جز رفقایش، کسی سراغ او را نمی رفت.
در روزهای اول جنگ، یکی از کسانی که از کتک خورده بود، مواد مخدر را در خانه احمد انداخت به ماموران خبر داد که احمد مشغول پخش مواد مخدر است.
ماموران به خانه آنها آمدند و مواد را پیدا کردند و احمد، برای رهایی از دستگیری فرار کرد. من به او گفتم: اگر میخواهی نجات پیدا کنی، فقط یک راه دارد، اینکه بروی جبهه با یکی دو ماه بعد بیای و ثابت کنی جبهه بود و مواد مخدر تهمت بوده.
او هم تلاش کرد تا به جبهه برود اما قبول نمی کردند. احمد به واسطه و تلاش بسیار راهی جبهه شد.
هیچ کس فکر نمی کرد خودش جبهه رفته باشد، دوستانش می گفتند که او به جبهه فرار کرده است!
فرماندهی سپاه غرب کشور را به جبهه ریجاب فرستاد. ما هم برای اینکه رفیق قدیمی خودمان را تنها نگذاریم راهی منطقه ریجاب شدیم.
مدتی در کنار هم در ریجاب بودیم. تا اینکه فرمانده سپاه منطقه با ما برخورد کرد و به خاطر زیاد کشیدن سیگار و... بعد از دوماه مرا از جبهه اخراج کرد.
ما هم به شهرری برگشتیم. دیگر کسی از ماموران دنبال احمد نبود. او دو ماه جبهه بود و نامه اش را همراه داشت. حالا بهانهای داشت که کسی به او گیر ندهد.
ما همراه با احمد دنبال تفریح و...بودیم. یک روز در قهوه خانه خیابان ۲۴ متری شاه عبدالعظیم همراه با احمد نشسته و مشغول صحبت بودیم که دو نفر با لباس فرم سپاه وارد شدند.
همه نگاهها به سمت آن دو رفت. یکی از آنها از آبدارچی سوالی پرسید و او هم ما را نشان داد.
من و احمد با تعجب به هم نگاه کردیم. آن دو پاسدار جلو آمدند و سلام کردند و نشستند. بعد هم با احمد شروع به صحبت کردند.
جوان پاسدار با لهجه داش مشتی شروع به صحبت کرد بعد هم سیگار تعارف کرد. احمد خیلی از او خوشش آمد.
بعد از اینکه از در محبت وارد شد خودش را معرفی کرد و گفت من مهدی خندان هستم. اومدم بپرسم چرا از جبهه ریجاب رفتی؟ احمد گفت: من داشتم اونجا میجنگیدم اما فرمانده ریجاب من را اخراج کرد. من هم دیگه برنمیگردم.
مهدی خندان گفت: حالا فرمانده سپاه ریجاب از شما خواهش میکنه که برگردی.
احمد تعجب کرد و همین طور به مهدی نگاه کرد. پاسداری که همراه ایشان بود گفت: آقای خندان شدهاند فرمانده سپاه ریجاب، سراغ بچه های قدیمی را گرفت که به شما رسید. برای همین پرسونپرسون اومدیم تا شما رو پیدا کردیم.
احمد از همان برخورد اول از مهدی خوشش آمد. احساس میکرد که مهدی به خود او تا حدودی شباهت دارد.
برای همین با هم به ریجاب برگشتیم. روزها و ماههای بعد، رابطه احمد بیابانی و مهدی آنقدر برادرانه شد که احمد کاملا تغییر کرد. او مدتها شبانهروز در سپاه فعالیت میکرد.
برادر شهید مهدی خندان می گفت: اولین بار که به جبهه رفتم، همراه برادرم راه افتادیم به سمت شاه عبدالعظیم. در راه کمی از جبهه برایم گفت. بعد ادامه داد: ما الان به دیدن کسی می رویم که اگر دکمه پیراهنش را باز کند، پر از جای چاقو و... است. اما در جبهه یک بسیجی مخلص و سر به زیر و انقلابی است. غیر از کاری که به استفاده می شود کار دیگری نمی کند می خواهم از او اخلاص در جبهه را یاد بگیری.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#بنرتبادل
زن و شوهری برای زیارت امام حسین (ع) ساکن کربلا می شوند. روزی مرد وارد قصابی می شود و مقداری گوشت می خرد و به حرم امام حسین (ع) می رود.
به گزارش زرین نامه؛ کتاب داستان های شگفت اثر شهید آیت الله دستغیب است که این هفته برای معرفی به مخاطبین انتخاب کرده ام. در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
"بعد از زیارت به خانه برگشته و گوشت را به همسرش می دهد و می گوید آبگوشتی درست کن. ظهر که می شود همسرش به مرد می گوید گوشت نپخته است و مرد می گوید اشکالی ندارد صبر کن تا شب بپزد.
شب که می روند سراغ گوشت می بینند گوشت اصلاً نپخته است و مرد، قصاب را سرزنش می کنند که گوشت بی کیفیت به آن ها داده است و می گذارند تا صبح بپزد.
صبح بیدار شدند دیدند گوشت هنوز نپخته است. مرد ظرف غذا را می برد قصابی و می گذارد روی میز و می گوید مرد حسابی ما زائر امام حسین (ع) هستیم. بی انصافی است به ما گوشت بی کیفیت بدهی.
از دیروز صبح که گوشت را خریدم تا امروز صبح گوشت اصلاً نپخته است. قصاب لبخندی زد و به او گفت وقتی گوشت را خریدی مستقیم رفتی داخل حرم امام حسین (ع)؟ زائر گفت چطور ؟ بله رفتم. قصاب گفت مگر نمی دانی گوشتی که وارد حرم امام حسین (ع) شود آتش به او کارساز نیست.اگر می دانستم قصد زیارت داری به تو می گفتم.
* یادآور می شوم که در روایات آمده است سوزاندن بدن زائر امام حسین (ع) بر آتش جهنم حرام است. "
این داستان یکی از داستان های شگفت انگیز شهید آیت الله دستغیب است.
عاشقانه های همسر #شهید_وحید_زمانی_نیا
#سالروز_تولد_۳۰_تیر
#شهید_مقاومت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - جوونی من فدا جوون امام رضا - امیر کرمانشاهی.mp3
6.75M
#شهادت_امام_جواد(ع)
🖤کربلایی نمیشم بدون امام رضا
🖤جوونی من فدا جوون امام رضا
🎤 #امیر_کرمانشاهی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_2 تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁 ﴾﷽﴿
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_3
نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت:
-شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین....
حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم:
-من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!!
یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم:
-شرمنده...
یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین...
بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟
چشماشو روی هم فشار دادو گفت:
-هیچی نیست جای چاقو درد میکنه!
بی اراده فریاد زدم:
-چاقو!!!!
-سطحیه...
-بیایید بریم بیمارستان!
-گفتم که سطحیه....
یواش یواش از روی زمین بلند شد و گفت:
-زهرا خانم خواهش میکنم بیایید بریم این جا محل مناسبی برای ایستادن نیست...
بیشتر که دقت کردم دستو صورتش خونی بود...
روکرد بهم گفت:
-درست نیست که اینطوری با چادر خاکی و لباس های خاکی برید خونه مادر بزرگ متوجه میشه و نگران میشه.جلوتر شیر آب هست اونجا لباس هاتون رو تمیز کنید بعد راهی خونه میشیم.
بدون حرف زدن سرمو به نشونه ی رضایت تکون دادم.
تا آب خوری حرفی بینمون ردو بدل نشد...
وقتی رسیدیم من قسمت های خاکی وخونی چادرمو تمیز کردم و علی هم دستو صورتشو شست ولی کاری برای لباس خونیش نمی شد کرد...
سرمو آوردم بالاو به صورتش نگاه کردم گوشه ی لبش خراش عمیقی برداشته بود پایین چشمش هم جای مشت بود اما خیلی سطحی...
همینطور که محو نگاه کردنش بودم یک دفعه سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و منم بی هوا جا خوردم و بهش پشت کردم...
رفتم دور تر ازش ایستادم و منتظر موندم.بعد از چند دقیقه متوجه رد شدنش از کنارم شدم ازجام تکون نخوردم تا ببینم چی کار میکنه.هفت هشت قدمی برداشت و متوجه شد من پشت سرش نمیام برگشت اومد کنارم ایستاد و دستشو دراز کرد به سمت بیرون پارک و گفت:
-اگر نمیخوایید اتفاق تازه ای بیفته بفرمایین...
راه افتادیم به طرف خونه تارسیدن خونه ی مادربزرگ سر هر دوتامون پایین بود!
نزدیک های خونه رسیدیم روبه من سرشو انداخت پایین و گفت:
-مادر بزرگتون گفتن که من برای درست کردن تلوزیون تشریف بیارم خونشون.ولی با این سرو وضع که نمیشه.شما بفرمایین داخل من بعد از عوض کردن لباس هام خدمت میرسم.یاعلی.
بدون این که به من فرصت حرف زدن بده روشو برگردوندو رفت...
چند قدمی مونده بود به در برسه صداش کردم:
-ببخشید...
برگشت و گفت:
-امری دارید؟؟
-بابت امروز شرمنده ام.
-دشمنتون شرمنده.وظیفه بود.
بعد هم رفت داخل خونه و در رو هم بست...
منم رفتم خونه.
مادربزرگ روی صندلی نشسته بود.به برفک های تلوزیون زل زده بود.تا منو دید گفت:
-إ مادر اومدی!!!
-مادر جون پسر مهناز خانم رفتن؟؟
-نه مادر هنوز نیومده!!
-شاید کاری براش پیش اومده میاد.
یک دفعه صدای زنگ در اومد و گفتم:
-بفرمایین اومدن.
دروباز کردم و رفتم آشپز خونه داخل همون لیوان هایی که علی برای مادربزرگ خریده بود مشغول ریختن چای شدم.علی با یه سلام گرم وارد خونه شد مادر بزرگ.مادربزرگ کمی عینکشو جابه جاکردو زد توی سر خودش و گفت:
-چی شده مادر!!!میگم دیر کردی ...چرا صورتت زخمه!!!
بیچاره علی تا میخواست یک کلمه حرف بزنه مادر بزرگ میپرید وسط حرفش...
از آشپز خونه اومدم بیرون و به علی سلام کردم بعد هم دستمو گذاشتم روی شونه ی مادر بزرگ و گفتم:
-مادر جون صبر کن تا توضیح بدن آقا علی!!
علی گفت:
-چیزی نیست مادر جون جایی بودم با چند تا آدم بی سروپا درگیر شدم.
مادربزرگ گفت:
-ای وای خدا مرگم بده.
-خدانکنه این چه حرفیه...
بعد هم به سختی تموم مادربزرگ رو پیچونیدم که دیگه سوال نپرسه!!!
مادربزرگ اصرا کرد که اول چای بخوریم بعد به کار تلوزیون برسیم و علی هم قبول کرد.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود مادربزرگ سکوت رو شکست و گفت:
-علی جان به زهرا جان گفتم که این لیوان هارو تو خریدی اونم گفت که خیلی دوستشون داره...
یهو چای پرید تو گلوم کلی سرفه کردم و سریع پاشدم رفتم داخل آشپز خونه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
34.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🎥 شرح زیبا و احساسی عملیات غرورآفرین حمله هوایی به بغداد به فرماندهی "شهید عباس دوران" از زبان امیر سرتیپ خلبان خلیلی جوانترین خلبان دوران دفاع مقدس
که منجر به لغو کنفرانس عدم تعهد در بغداد شد.
ایرانیان غیرتمند
کاکوهای شیرازی
گوش کنید و افتخار کنید به این فرزندان ایران زمین که به واژه شرافت اصالت بخشیدند.
#شهید_عباس_دوران
#قهرمان_ملی
#سالگرد_شهادت_۳۰_تیر_۱۳۶۱
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
▪️مظلوم تر از جواد، بغداد نداشت
🍂آن مظهر داد، تاب بیداد نداشت
▪️می خواست که فریاد کند تشنه لبم
🍂از سوز عطش، طاقت فریاد نداشت
🏴 #شهادت_امام_جواد(ع)
#تسلیت_باد.🕯🥀
#استوری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
وارد منزل شان شدیم. یک جوان بلندقامت، با موها و ریش فرفری آن جا بود. خیلی ما را تحویل گرفت. اسمش احمد بود؛ احمد بیابانی! نماز و ناهار پیش او بودیم. بعد هم برای دیدار با حضرت امام، با همراهی جماران شدیم. از آنجا هم به منطقه غرب و جبهه ریجاب رفتیم. تمام رفتار و کردار این جوان در طی سفر و بعد از آن را زیر نظر داشتم. فوقالعاده سر به راه بود. اصلا آن چیزی که مهدی می گفت خیلی تفاوت داشت.
من یک ماه با احمد در ریجاب زندگی کردم. رفتار و اخلاق او خیلی برایم جالب بود. یک بسیجی تمام عیار بود. از آنها که نفس مسیحایی، امام آنها را زیر رو کرده بود. اخلاق داش مشتی مهدی خندان، احمد را به دنبال او به سپاه ریجاب بازگردانده بود. یک روز به احمد گفتم: قبل از انقلاب چه وضعی داشتی و چه میکردی؟ نمی خواست کسی از قبل از انقلاب او خبر داشته باشد. فقط چند کلام کوتاه گفت ساکت شد:" آن زمان جامع آلوده و پر از فساد بود. ما هم کسی را نداشتیم که نصیحت ما کند. اما امام آمد و دست ما را گرفت. الان دیگه جامعه اینطور نیست. اگر کسی الان درگیر فساد بشه باید پیش خدا جواب بده." یکی دیگر از دوستان ما میگفت: احمد از آن داش مشتی های شاه عبدالعظیم بود. از آن لوتی هایی که امروز خیلی کمتر از آنها می بینیم قدیم هر کس مورد ستمی واقع میشد از احمد کمک می خواست.
او از آن لوتی های بامعرفت بود. آن زمان یک محل بود و یک احمد. قبل از انقلاب بود که عاشق امام شد و به انقلابیون پیوست.
دوستم ادامه داد: ما از انقلاب گذشت. یک روز در خیابان داشتم با جمعی از منافقین درباره امام خمینی بحث می کردم. کار بالا گرفت و صحبت داغ شد اطرافم شلوغ شد احساس خطر کردم.
یک لحظه دیدم شخصی هیکلی با ریش های بلند و موهای فرفری از راه رسید و نجاتم داد.
خوب که چهره اش خیره شدم او را شناختم "احمد" بود. اما خیلی عوض شده بود. بهش گفتم: احمد آقا قیافت تغییر کرده!؟ در جواب گفت: امام خمینی کاری کرد که من دوباره متولد شوم.
با شنیدن این خاطرات عظمت شخصیت احمد در ذهن من بیشتر شد.
روزها گذشت تا اینکه دیدم برخی شبها احمد به پشت مقر سپاه میرود و در تنهایی با خدای خود خلوت می کند. او از گذشته خودش خیلی ناراحت بود. یک بار شنیدم که احمد از شهادت میترسد. تعجب کردم! احمد آنقدر شجاعت داشت که یک تنه در مقابل حملات دشمن ایستاد. حالا او می ترسد!!!؟ اما احمد چیز دیگری می ترسید. از اینکه شهید شود و بدن او پر از اثر چاقو ست در تهران مورد مشاهده مردم قرار گیرد.
روز بعد احمد به سراغ سید میررضایی آمد. به او گفت: برای من دعا کن. دعا کن که خدا وقتی من رو قبول میکنه بدنم راکسی نبینه! سید پرسید برای چی!؟ احمد گفت: میترسم مردم بدنم را ببینند و به شهدا بی اعتماد باشند. آن وقت فکر کنند همه شهدا مثل من.... 😭برای همین دعا کن بدن من بسوزه و از بین بره😭
من با تعجب حرفهای احمد را گوش می کردم. دیگه بودم که هیچ گاه با بچهها به حمام عمومی نمیرود. برای حمام یا به شهرهای مجاور می رفت یا در رودخانه استحمام میکرد.
میخواست حتی بسیجیها بدن او را نبینند! چند روز بعد روز ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ فرا رسید قرار بود شناسایی منطقه توسط محسن حاج بابا انجام شود. احمد به عنوان راننده همراه با ایشان و برادر شوندی اعزام شد. ساعتی بعد گلوله توپ دشمن درست به خودروی آنها اصابت کرد. بدن احمد کاملاً سوخت او همانطور که از خدا می خواست شهید شد.
پیکر او و محسن حاجیبابا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد، اما چند روز بعد تکه های بدن این سه شهید از لابلای ماشین جمع آوری و در گلزار شهدای یکی از روستاهای منطقه ریجاب به خاک سپرده شد.
احمد بیابانی توبه واقعی کرد خدا هم او را در بهترین حالت به سوی خود دعوت کرد.
#پایان_منزل_بیست_و_پنجم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#بنرتبادل
اتفاقی ترسناک در کرمان ❗️
زوج جوانی که چندسالی بود ازدواج کرده بودند توانستند یک خانه کلنگی و قدیمی بخرند و در آن ساکن شوند. پس از گذشت چندین روز زن جوان متوجه شد غذاهایی که از شام باقی می ماند و در یخچال گذاشته می شوند خورده می شوند!
ابتدا فکر میکرد کار همسرش باشد ولی با اینحال باورکردنی نبود یک نفر شب هنگام بتواند با شکم سیر دوباره غذا بخورد!
یک شب که مقدار زیادی غذا در یخچال خورده شد زن از شوهرش پرسید آیا غذای دیشب را خودت خورده ای؟! شوهر انکار کرد و گفت که من دیشب با شکم سیر در کنار خودت خواب بودم و اصلا سمت یخچال نرفتم‼️
زن قضیه را برای شوهرش تعریف کرد و تصمیم گرفتند شب را در جایی در اتاق پنهان شوند و ببینید غذاهای درون یخچال چگونه و توسط چه چیزی خورده می شوند..
شب هنگام شد، زن و شوهر مخفی شدند بعد از گذشت نیم ساعت ناگهان صدای باز شدن درب حمام شنیده شد....و بچه ای به طرف اشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و مقداری غذا خورد و دوباره به طرف حمام رفت زن و شوعر مهبوت مانده بودن زنگ زدن پلیس وقتی پلیس در حمام را باز کرد هیچ کس داخل حمام نبود و پلیسها از اینکه بی دلیل وقتشان را گرفتن ناراحت شدن این زن و شوهر از ان خانه رفتن و دیگر هیچ کس نتوتنست در ان خانه زندگی کند و راز حمام این خانه را هیچ کس نفهمید
🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
سلام من میخوام یکی از عنایاتی که جدیدا شهید ابراهیم هادی برایم رقم زده صحبت کنم تقریبا یکماه به میلاد امام رضا مانده بود من هم چون حدود دوسال بود که میلاد امام رضا با کاروان پیاده به عنوان خادم وامدادگر کاروان میرفتم امسال هم دلم میخواست آنجا در حرم باشم ولی به خاطر مسائل مالی نمیتوانستم برم خیلی دلم شکست از ابراهیم هادی کمک خواستم تا اینکه چند روز بعد یکی از دوستان بهم گفت میخواد تو قرعه کشی برای خرید ماشین شرکت کنه ازم خواست براش دعا کنم منم متوسل شدم به داداش ابراهیم تا یک هفته بعد همکارم زنگ زد و گفت چه نذری کردی به که نذر کردی که قرعه کشی برنده شدم خیلی خوشحال شدم واز اینکه داداش ابراهیم روم زمین نداخته از خوشحالی توپوسته خودم نمیگنجیدم بعد از چند روز اون همکارم زنگ زد و گفت برم پیشش کارم داره من هم بی خبر از همه جا رفتم پیشش دوستمون هم یه کارت هدیه ۵۰۰۰۰۰تومانی بهم داد گفت نذر کرده بودم که اگه برنده بشم اینو بدم به تو وای خدایا پول زیارت آقا جور شد خیلی خوشحال شدم وبعد از اینکه سهم شهید هادی رو کنار گذاشتم مابقی دقیقا خرج هتل وقطار رفت و برگشت مشهد شد و اینجور شد که من برای سال سوم هم با کمک داداش ابراهیم روز
میلاد آقا امام رضا مشهد بودم🌸
#ارسالے_اعـــضا
#شهید_ابراهـــیم_هادے🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 ﴾﷽﴿ #رمان #طعم_سیب #قسمت_3 نفس
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_4
بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در!
از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت:
-إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!!
هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!!
بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه.
بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم.
امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!!
یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!!
علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!!
توهمین فکر بودم که خوابم برد...
حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم.
چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن!
بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت:
-خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت:
-از آشنایی با شما هم خرسندم.
گفتم:
-ممنونم همچنین.
بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت:
-عاشق شدی؟؟؟
-عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟
-آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه.
-منو ببینه؟؟؟
-ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری.
هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم:
-مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم.
-خواب نیستی مادر جون عاشقی.
-ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟
-هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!!
-عروس؟؟؟!!!!!!
مارد بزرگ بدون این که به من توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست.
از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم.
صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی.......
چشمم خورد به علی...
مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم...
سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد...
دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم...
تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:
-ممنونم از کمکتون...
و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد...
رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه...
تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ...
ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون...
جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆