🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
سلام من میخوام یکی از عنایاتی که جدیدا شهید ابراهیم هادی برایم رقم زده صحبت کنم تقریبا یکماه به میلاد امام رضا مانده بود من هم چون حدود دوسال بود که میلاد امام رضا با کاروان پیاده به عنوان خادم وامدادگر کاروان میرفتم امسال هم دلم میخواست آنجا در حرم باشم ولی به خاطر مسائل مالی نمیتوانستم برم خیلی دلم شکست از ابراهیم هادی کمک خواستم تا اینکه چند روز بعد یکی از دوستان بهم گفت میخواد تو قرعه کشی برای خرید ماشین شرکت کنه ازم خواست براش دعا کنم منم متوسل شدم به داداش ابراهیم تا یک هفته بعد همکارم زنگ زد و گفت چه نذری کردی به که نذر کردی که قرعه کشی برنده شدم خیلی خوشحال شدم واز اینکه داداش ابراهیم روم زمین نداخته از خوشحالی توپوسته خودم نمیگنجیدم بعد از چند روز اون همکارم زنگ زد و گفت برم پیشش کارم داره من هم بی خبر از همه جا رفتم پیشش دوستمون هم یه کارت هدیه ۵۰۰۰۰۰تومانی بهم داد گفت نذر کرده بودم که اگه برنده بشم اینو بدم به تو وای خدایا پول زیارت آقا جور شد خیلی خوشحال شدم وبعد از اینکه سهم شهید هادی رو کنار گذاشتم مابقی دقیقا خرج هتل وقطار رفت و برگشت مشهد شد و اینجور شد که من برای سال سوم هم با کمک داداش ابراهیم روز
میلاد آقا امام رضا مشهد بودم🌸
#ارسالے_اعـــضا
#شهید_ابراهـــیم_هادے🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 ﴾﷽﴿ #رمان #طعم_سیب #قسمت_3 نفس
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_4
بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در!
از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت:
-إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!!
هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!!
بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه.
بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم.
امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!!
یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!!
علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!!
توهمین فکر بودم که خوابم برد...
حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم.
چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن!
بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت:
-خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت:
-از آشنایی با شما هم خرسندم.
گفتم:
-ممنونم همچنین.
بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت:
-عاشق شدی؟؟؟
-عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟
-آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه.
-منو ببینه؟؟؟
-ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری.
هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم:
-مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم.
-خواب نیستی مادر جون عاشقی.
-ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟
-هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!!
-عروس؟؟؟!!!!!!
مارد بزرگ بدون این که به من توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست.
از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم.
صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی.......
چشمم خورد به علی...
مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم...
سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد...
دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم...
تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:
-ممنونم از کمکتون...
و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد...
رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه...
تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ...
ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون...
جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
🔷شهیدان هادی و پناهی👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🔷کانال شهیدان هادی دلها👇
https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🕊بـــسم ربــــ الشهدا و الصــدیقیــن🕊
.
🌹سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے کانال
💢با توفیق و عنایت امام زمان و شہدا اسم و ایدے ڪانال تغییرڪرده و من بعد فعالیت خود را با نام شهیدان #ابراهیم_هادے و #رضا_پناهی ادامه خواهد داد
ان شاءالله با پستهاے متنوع تر و مفیدتر درخدمت شما عزیران خواهیم بود وهمچنین منتطر همراهے و حمایت شما همسنگران هستیم
🌹کانال ابراهیم_رضا پناهی
🆔 @ebrahim_reza_shahadat
🍁🥀🍁🥀🍁🥀
🥀🍁🥀🍁🥀
🍁🥀🍁🥀
🥀🍁🥀
🍁🥀
🥀
#سلام_شهدایی🍃
سلام ما به لبخند شهیدان
به ذکر روی #سربند شهیدان🌹
سلام ما به گمنامانِ لشکر
به تسبیحات #یازهرای معبر🌹
همانهایی که عمری نذر کردند
اگر رفتند دیگر #برنگردند🌹
#صبحتون_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️🌹❤️🌹❤️
🎉گل بریزید نقل بپاشید
🎉شام جشن شادیه
🎉 روتن مولای عالم
🎉 خلعت دومادیه
#استوری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_ششم/سید جواد
از اسطوره هایی که در ذهن وجود دارد، سردار شهیدی به نام ابراهیم هادی است.
ویژگی هایی که در شخصیت او جمع شده را در کمتر شهری دیدهام. او یک قهرمان ورزشی، یک مداح دلسوخته، یک معلم دلسوز و یک رزمنده فداکار بود که همه کارهایش را برای رضای خدا انجام داد.
بارها دیده بودم با جوانانی که ظاهر مذهبی نداشته و دنبال مسائل دینی نبودند رفیق میشد. ابراهیم آنها را جذب ورزش و سپس مسجد و دین و خدا می کرد.
البته این روش را به همه توصیه نمیکنیم؛ چون ممکن است تاثیر منفی برای انسان داشته باشد. ابراهیم ابتدا خودش را در فهم و عمل به مفاهیم دینی مسلط ساخته بود و بعد دیگران را ارشاد می کرد.
یکی از کسانی که با ابراهیم رفیق شده بود، خیلی از بقیه بدتر بود خیلی راحت حرف از خوردن مشروب و کارهای خلاف میزد و اصلاً چیزی از دین میدانست. نه نماز و نه روزه. به هیچکس هم اهمیت نمیداد. حتی میگفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفتهام.
یکبار به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی ان دنبال خودت راه میاندازی؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: "دیشب این پسره رو با خودت آورده بودی هیئت، اون هم اومد کنار من نشست. وقتی که حاج آقا داشت صحبت میکرد و از مظلومیت امام حسین علیه السلام و از کارهای یزید می گفت، این پسر خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی هم چراغ هاخاموش شد، به جای اینکه گریه بکنه، مرتب فحش های ناجور به یزید میداد!"😳
ابراهیم که با تعجب داشت به حرفام گوش میکرد، زد زیر خنده😂 و گفت: عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین رفیق بشه آدم درستی میشه، ما هم اگر بتونیم این بچه ها رو مذهبی کنیم، هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به آن جایی رسید که همه چیز را کنار گذاشت و یکی از بچههای خوب ورزشکار شد.
اما از آن بدتر یک سید بود که حوالی میدان خراسان سکونت داشت. او تمام محله را اذیت کرده بود. یکی از همسایگان این سید می گفت: برخی شبها، این سیدجواد مست می کرد و توی کوچه راه میافتاد، نعره می کشید و با لگد به درب خانه ها می زد. هیچکس توی محله ما امنیت نداشت. حتی یک مامور کلانتری هم داشتیم که از این پسر میترسید.
روزها گذشت تا این که این سید جواد با ابراهیم هادی رفیق شد. ابراهیم او را به زورخانه حاج حسن آورد. سیدخیلی به ورزش باستانی علاقه پیدا کرد اما به جز ابراهیم هیچکس را تحویل نمیگرفت.
کمکم بقیه نیز به خاطر ابراهیم با سیدجواد رفیق شدند. حسابی که به ورزش علاقهمند شد، ابراهیم با او صحبت کرد و گفت محیط ورزش باستانی حرمت دارد. اگر میخواهی ورزش را ادامه دهی باید کارهای گذشته را ترک کنی.
او آنقدر برای سیدجواد وقت گذاشت تا اینکه همه گذشته او را پاک کرد. بعد هم پای سید جواد را به مسجد باز کرد.
دوران انقلاب، سید جواد از نیروهای انقلابی میدانخراسان شد. با شروع جنگ نیز همراه ابراهیم به منطقه رفت.
همان همسایهای که خاطراتش را برایم بازگو کرد ادامه داد: من در سرپل ذهاب سید جواد را همراه ابراهیم دیدم. نمیدانی چقدر خوشحال شدم، جوانی که همه اهل محل و حتی پدر و مادرش آرزوی مرگ او را می کردند، حالا یک رزمنده اسلام شده بود.
در سنگرهای خط مقدم با او همرزم بودم. او در کنار عبادت ها و نماز شب هایش، در اوقات بیکاری مشغول نماز می شد، نماز قضا.
وقت سیدجواد به مرخصی آمد، در به تک تک خانههای کوچه را زد و از همه همسایگان حلالیت طلبید. او حق الناس را هم از نامه اعمالش پاک کرد و بار دیگر راهی جبهه شد.
یک بار همراه ابراهیم در یک ماموریت به پشت مواضع دشمن رفت و یکمین در جاده دشمن کار گذاشت. ساعتی بعد یک تانک دشمن با همان منهدم شد.
سیدجواد بلند شد و الله اکبر گفت. خوشحال بود که قدم مثبت در راه اسلام برداشته.
آن روز آخرین روز حیات دنیایی او بود. سیدجواد همان روز در اثر اصابت گلوله دشمن به شهادت رسید. هم اکنون تصویر زیبای او بر سر همان کوچه نقش بسته. بسیاری از قدیمی های محله وقتی چهره او را میبینند به یاد آیه ۷۰ سوره فرقان میافتند: "و آن کسانی که از گناهان توبه کنند و با ایمان به خدا و عمل صالح به جا آورند پس خداوند گناهان آنها را می آمرزد و گناهانش آن را به نیکی تبدیل میکند؛ زیرا خداوند در حق بندگانش بسیار آمرزنده و مهربان است."
#پایان_منزل_بیست_و_ششم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#یا_علےبن_موسےالرضا_ع❤️
❣️صدبار اگر #زائر درگاه تو باشیم
✨چون روز نخستین حرمٺ باز قشنگ اسٺ
❣️ما مشترے ثابٺ درگاه رضاییم
✨از #ضامن_آهو بخرے ناز قشنگ اسٺ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🌷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_4 بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سری
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_5
اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم...
متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت:
-هیس...زهرا خانم نترسید...
وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم:
-ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟
-ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون...
-نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!!
-من...من قصدی نداشتم من اومده بودم.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-خواهشا دیگه مزاحم من نشید...
-ولی...
ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید...
وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق....
هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!!
توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم...
من از این صدا تنفر داشتم...
قلبم شروع کرد به تپش...
موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم.
انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم...
دم خونه که رسیدم متوجه شدم ماشین علی نیست...یکم نگران شدم گفتم خداکنه بلایی سرش نیومده باشه!با ناراحتی وارد خونه شدم بدون این که رومو طرف مادر بزرگ کنم سلام کردم و گفتم که میخوام استراحت کنم مادربزرگ هم تعجب زده فقط نگاهم کرد رفتم داخل اتاق و درو بستم رو به روی آیینه نشستم خوب که به خودم نگاه کردم دیدم از شدت گریه چشم هام پف کرده!!!!
نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی تخت...از خستگی زیاد خوابم برد...
ساعت حدود 6 بود که از خواب پاشدم بدون این که به چیزی توجه کنم رفتم سمت پنجره.جای پارک ماشین علی هنوز خالی بود...یعنی کجاست...دلم شور میزنه!!اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم...توی خونه موندن روانیم می کرد...لباس هامو تنم کردم وچادرم هم انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون...
به محض این که در حیاط رو بستم ماشین علی اومد داخل کوچه...
خنده ی تلخی نشست روی لب هام!
دوویدم طرفش باید ازش عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم که چی شده بود و من چه فکری کردم باید بهش بگم که منظوری نداشتم و از عصبانیت و خستگی زیاد اون برخورد رو داشتم...منتظر موندم تا از ماشین پیاده شه وقتی پیاده شد رفتم طرفش سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-سلام...
یه نگاه از سر ناراحتی بهم انداخت و گفت:
-سلام.
بعد هم روشو کرد اون طرف و رفت سمت در خونشون...
دستمو اوردم بالا و گفتم:
-...ببخشید...
-عذ خواهی لازم نیست خانم باقری.
من اشتباه کردم که اومد جلوی دانشگاه شما.مقصر بودم میدونم و عذرمیخوام و به گفته ی خودتون دیگه مزاحمتون نمیشم.
-نه....من....
-شرمنده باعث ناراحتیتون شدم...یاعلی!
علی رفت داخل خونه و درو پشت سرم بست...و قطره ی اشک من از روی گونه هام سر خورد...
اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد...همونطور که من فرصت حرف زدن بهش ندادم...من نمیدونستم علی چرا اومده بود جلوی دانشگاه من و اون هم نمیدونست چرا من الان اینجام...!!!!
سه روز از اون ماجرا گذشت و من سه روز تموم چشمم به در خونه ی علی خیره بود...و اصلا ندیدمش...حال و روز خوشی ندارم!
مادربزرگ یه جوری که انگار از قضیه خبر داشته باشه لام تا کام اسم علی رو نمی اورد...حال و روز منم می دید و نمی تونست چیزی بگه...
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود لباس هامو تنم کردم و برای کپی گرفتن جزوه هام رفتم بیرون...
بعد از حدود نیم ساعت توی راه برگشت یه چهره ی آشنا دیدم...باور نمی شد...علی بود!!!
غرورم نمیذاشت برم طرفش اما به طور اتفاقی هم مسیر شدیم و راهمون افتاد توی یه کوچه...اول کوچه که رسیدیم چشم تو چشم شدیم.علی با نگرانی به من و منم با نگرانی به اون نگاه کردم...بدون این که کلمه ای بینمون ردو بدل شه راهشو کج کردو رفت...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
گل نرگس نظرے کن
که جهان بیتاب است🌹
روز و شب چشم همه
منتظر ارباب است...🌹
مهدی فاطمه پس کے
به جهان می تابے؟🌹
نور زیباے تو یک
جلوهاے از محراب است🌹
اللهم عجل الولیک الفرج🤲
#صبحتون_مهدوے
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_هفتم/داستان مجید
یکی از کسانی که برای اولین بار ماجرای توابین را در سطح جامعه مطرح کرد کارگردان فیلما اخراجی ها بود. آقای دهنمکی در مصاحبه خود میگوید: فیلم مستند با فیلم سینمایی تفاوت دارد، زیرا در فیلم سینمایی داستان پردازی می شود، البته دسته اخراجی ها در سال ۱۳۶۶ در جبهه وجود داشت.
آن زمان فرمانده گردان میخواست افراد دسته اخراجی ها را از جبهه بیرون کند؛ زیرا آنها مسئول دسته خود را کتک زده بودند، اما من وساطت کردم و فرماندهی این افراد را پذیرفتم. وی با اشاره به حضور دسته اخراجی ها در ارتفاعات شاخ شمیران توضیح داد: پس از پذیرفتن این دسته به همراه بچه ها به ارتفاعات شاخ شمیران رفتیم. در روزهای پایانی جنگ، ارتش عراق تمام لشکرهای خود را تقویت کرده بود و ما در محاصره قرار داشتیم، مجید خدمت و فردی به نام "مصطفی" عضو این دسته بودند.
مصطفی آنقدر سیگار کشیده بود که سبیلش زرد شده بود، او فردی بود که بعدها در شاخ شمیران به حدی آرپی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون می آمد و در نهایت مصطفی هدف اصابت گلوله سیمینوف دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
مجید هم در همانجا میجنگید و تیری به سفید ران او اصابت کرد و او هم شهید شد. اما باید بگویم به لطف خدا و با مقاومت همین بچه ها ارتش عراق هیچ گاه نتوانست به ارتفاعات شاخ شمیران دست یابد.
کارگردان فیلم اخراجی ها پیرامون شهید شخصیت شهید #مجید_خدمت اظهار داشت باید بگویم او اهل محله اتابک تهران بود و به من میگفت به جبهه آمده ام تا پس از بازگشت روی من حساب کنند و زندگی تشکیل دهم، اما جبهه زمینه ای برای تحول او شد. این اتفاق من را به یاد سخن "امام خمینی" میاندازد که فرمودند: "جبههها دانشگاه انسان سازی است"
آخرین دیدار من با مجید روزی بود که از جبهه اخراج شده بود، با مسئول گروه دعوا کرده بود و باید به کمیته انضباطی میرفت؛ اما من به او گفتم می توانی با ما به جلو بیای، او هم آمد و همان جا شهیدشد.
از دیگر همسنگران مجید خدمت در گردان سلمان که با او همراه بودند، درباره شخصیت او سوال کردیم. میگفت: مجید ورفقایش در اوایل ورود به جبهه همانطور بودند که نقل شده، اما این روزهای آخر من چندین بار مجید را دیدم که در ساعات وسط روز مشغول نماز بود، پرسیدم آقا مجید الان چه وقت نمازه؟ گفت: نماز قضا وقت نمی خواد.
خلاصه اینکه مجید حسابی توبه کرد. گذشته خودش را کاملا پاک نمود. مجید مصداق کلام حضرت صادق(ع) شد که می فرماید: هنگامی که بنده توبه حقیقی کرد خداوند او را دوست می دارد و در دنیا و آخرت گناهان او را می پوشاند و هرچه از گناهان که دو فرشته برای او نوشته اند از یادشان می برد و به اعضای بدنش و هی می کند که گناهان او را پنهان کنید و به نقاطی از زمین که او در آنجا گناه کرده فرمان می دهد که گناهان او را پنهان کنید.
( اصول کافی جلد ۴ صفحه ۱۷۳)
#پایان_منزل_بیست_و_هفتم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆