eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃دل نبستم به جهانے که همہ وسوسه است... از همه ارثِ جهان یک "تـو" برایم کافے ست..... 🕊 صبحتون شهدایے🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○●🌺‌●○ امروز مثل شھید عجول باشیم! آقا سجاد عجول بود؛ در خواندن نماز اولِ وقت وچون تشنه‌ای کھ روزها آب نخورده در طلب رسیدن وقت نماز بود عجول که باشی براے "نمازِ اولِ وقت" خدا هم عجله میکند براے "وصال" 🕊
nagoftehaei-az-haghayeghe-ashura.pdf
1.79M
°•🖌📚•° کتابـــ pdf "ناگفته هایے از حقایق عاشورا" اثر آیت الله سید علے حسینے میلانے 📚 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•⚘°"'🧕🏻🌺❝ 『پࢪوفایـل‌دختࢪونھ🌸❥』 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◯❞🔊🗝❝|↯ ⚘هیچ‌تࢪسی‌سخٺ‌تࢪ‌از‌مࢪگ‌نیسٺ😥 کہ‌بہ‌من‌بگن‌امࢪوز‌میمیࢪے😣(: آخ‌آخ‌چقد‌میتࢪسم‌کہ‌نکنہ‌دسٺ‌خالے‌باشم تࢪسم‌از‌اینہ...😭💔 "●آیت‌الله‌مجتهدے‌تهࢪانے●" °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
┄┅❅❁🌴📿❁❅┅┄ 🦋شہید مصطفێ چمࢪاݩ: ●نمازهاێٺ ࢪا عاشقاݩہ بخۅاݩ ○حتے اگࢪ خستہ اۍ یا حۆصلہ نداڕێ ●قبلش فڪࢪ ڪݩ چڕا داࢪي نماز مۍ خۅانے ○ۅ با چہ ڪسێ قڔاࢪ مݪاقاٺ داࢪۍ ●آݩ وقت ڪم ڪم لذٺ میبࢪێ از ڪلماتێ ڪہ ○دࢪ تماݥ عمڕ داڔێ تڪڔاڔشاݩ میکنۍ ♥️💬↯ {تڪڔاࢪ هیچ چێز جز نماز دࢪ ایݩ دنێا قشݩگ نیسٺ}ツ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهارم ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حر
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. ♦️حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. ♦️ واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. ♦️ میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» ♦️ حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. ♦️پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. ♦️هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. ♦️ دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. ♦️ حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. ♦️خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. ♦️در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است ♦️انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. ♦️موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. ♦️خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. ♦️دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. ♦️اصلاً نمی‌دانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» ♦️سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. ♦️ می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد ♦️«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم ♦️ تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» ♦️مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! ♦️ حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» ♦️پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! ♦️غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. ♦️فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
┆"❝💔🌺❞┆⇆ ✿شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد😞💔 ✿خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد… ✿بارالها ..همه یِ عمر سلامت دارش🤲🏽 ✿کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد💧💫 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
┆"❝💔🌺❞┆⇆ ✿شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد😞💔 ✿خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد… ✿بارالها ..همه
"●🌙♥️•"Γ اےتجلےمهرخداونددرزمین‌شوره‌زار خشک‌دل‌هاےخسته‌مان‌درانتظارنوازش نرم‌نگاه‌پرمهرتوست!💔🌸 شبـ🌃ـتون‌مهدوے✨