nagoftehaei-az-haghayeghe-ashura.pdf
1.79M
°•🖌📚•°
کتابـــ pdf
"ناگفته هایے از حقایق عاشورا"
اثر آیت الله سید علے حسینے میلانے
#معرفی_کتاب📚
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•⚘°"'🧕🏻🌺❝
『پࢪوفایـلدختࢪونھ🌸❥』
#پروفایل
#دخترانه_های_آرام
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◯❞🔊🗝❝|↯
⚘هیچتࢪسیسخٺتࢪازمࢪگنیسٺ😥
کہبہمنبگنامࢪوزمیمیࢪے😣(:
آخآخچقدمیتࢪسمکہنکنہدسٺخالےباشم
تࢪسمازاینہ...😭💔
"●آیتاللهمجتهدےتهࢪانے●"
#سخن_بزرگان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
┄┅❅❁🌴📿❁❅┅┄
🦋شہید مصطفێ چمࢪاݩ:
●نمازهاێٺ ࢪا عاشقاݩہ بخۅاݩ
○حتے اگࢪ خستہ اۍ یا حۆصلہ نداڕێ
●قبلش فڪࢪ ڪݩ چڕا داࢪي نماز مۍ خۅانے
○ۅ با چہ ڪسێ قڔاࢪ مݪاقاٺ داࢪۍ
●آݩ وقت ڪم ڪم لذٺ میبࢪێ از ڪلماتێ ڪہ
○دࢪ تماݥ عمڕ داڔێ تڪڔاڔشاݩ میکنۍ
♥️💬↯
{تڪڔاࢪ هیچ چێز جز نماز دࢪ ایݩ دنێا قشݩگ نیسٺ}ツ
#التماسدعا
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهارم ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_پنجم
♦️ زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
♦️حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.
♦️ واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه.
♦️ میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
♦️ حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
♦️پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
♦️هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
♦️ دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
♦️ حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
♦️خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم.
♦️در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است
♦️انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
♦️موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
♦️خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد.
♦️دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است.
♦️اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
♦️سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم.
♦️ میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.» از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
♦️«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم
♦️ تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
♦️مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو!
♦️ حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
♦️پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود!
♦️غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم.
♦️فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
┆"❝💔🌺❞┆⇆
✿شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد😞💔
✿خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد…
✿بارالها ..همه یِ عمر سلامت دارش🤲🏽
✿کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد💧💫
#امام_زمان
#مهدویت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
┆"❝💔🌺❞┆⇆ ✿شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد😞💔 ✿خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد… ✿بارالها ..همه
"●🌙♥️•"Γ
اےتجلےمهرخداونددرزمینشورهزار خشکدلهاےخستهماندرانتظارنوازش نرمنگاهپرمهرتوست!💔🌸
شبـ🌃ـتونمهدوے✨
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
با کـه گوییم حدیث تلخ هجࢪان و انتظاࢪ؟
شکایت فرقت یاࢪ بـه آفریدگار بریم؟!💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱 با کـه گوییم حدیث تلخ هجࢪان و انتظاࢪ؟ شکایت فرقت یاࢪ بـه آفریدگار بریم؟!💚 #اللهم_عجل_لولی
امࢪوز هم خدا در دفتࢪ عشق، غیبتت ࢪا موجّه کࢪد …
واے بࢪ من اگر دلیل موجّه بودن غیبتت باشم …😔💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚