eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟ ⃟•🌸 میگہ↯ قراࢪه یہ جایێ بلا نازل ڪنم تۆ هێ ناسزا بشنوێ تۆ ثوابشۆ میبرێ اما باید کاࢪی ڪنم خۆبہ از بده جدا بشہ!!! استاد ࢪائفے پۆࢪ🎙 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
• ⃟ ⃟•🌸 میگہ↯ قراࢪه یہ جایێ بلا نازل ڪنم تۆ هێ ناسزا بشنوێ تۆ ثوابشۆ میبرێ اما باید کاࢪی ڪنم خۆب
〖↬❥(:🥀✨ ‌بیماࢪ ۆصل تۆام ... شب‌ ها دࢪ پریشانێ ثانیہ ها، ࢪوزها دࢪ اضطࢪاب فاصلہ ها؛ تمام جهانم بێ تۆ تب داࢪد ... ‌طبیب قلب‌ هاێ هجراݩ زده کجایێ!؟💔
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
چـلـه‌‌حاجـت‌ࢪوایۍ🤲🏼 این روزها... دࢪ میـان طـوفان🌪 ‌مشکـلات‌ ۅ سختےها در پـس‌پردۀ انتظـار بـࢪاۍ‌دی
❀〇 ⃟🌸❀ امـࢪوز‌صبـح🍃 ‌ قاصـدڪے‌ࢪا‌دیـدم👀 آࢪزویے‌ڪࢪدم🤲🏻 و "تـــــو" شـدۍ... زیـبـاتـࢪیـن‌تحقـق‌آࢪزۅێ‌مـــــن💫 °•سـه‌ࢪوز‌تـا‌شـࢪوع‌چلـه‌حـاجـت‌ࢪوایے•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shahed_sticker۹۲۳.attheme
123.3K
{•°↬❥‌°•} °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
۞بســـــم‌اللّٰه‌الـرحمـٰـن‌الرحیــم۞ 📣 ⇦ گࢪوه‌ختم‌قࢪآن‌وذڪࢪ 💠جهت‌حاجت‌ࢪوایےخۅد دࢪگࢪوه‌"ختم‌قࢪآن" و"ختم‌ذکࢪ" نام‌خودࢪابه‌آیدی‌خادمین‌مابفࢪستید. 💫خادم‌گࢪوه‌"ختم‌قࢪآن"👇 🆔 @Khademalali 💫خادم‌گࢪوه"‌ختم‌ذکࢪ"👇 🆔 @Zahrayyy ⇦همچنین‌هࢪشـب‌جمعـه‌ "هیئت‌مجـازی" دࢪکانال‌های‌مجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیم‌کࢪد... منتظࢪهمراهےو حضــوࢪگـࢪمتـان‌هستیـمツ _باابࢪاهیم‌ونوید‌دلها‌تاظھور↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f _عشق‌یعنی‌یه‌پلاک↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°•❥ ⃟ ⃟❥• ⸙ࢪسول‌از نظࢪ روحیےخیلےبهم میریخت! ✦تقریبایڪ ماه‌حالـش خـۅب بــۅدیڪ ماه‌بـہ‌هم ࢪیخته!!میࢪفت‌تۅ‌خـودش... ✦وقتهایےڪہ‌میۅمـدخـۅنہ‌بیشتࢪ تـواتاق خـودش بـۅد... حتےگـاهےجلـۅاشتهـاش‌هم‌گࢪفتہ‌میشد! نمیتونست غـذا بخوࢪه⤹ ۅ این‌ها بیشتࢪ‌مۅقعےپیش‌میۅمـدڪہ بࢪاۍیڪےاز دۅستاش‌اتفاق یامشڪلے پیش‌اۅمده بـاشہ⇝ ✦هࢪڪاࢪۍمیڪـردتـامشڪلش‌ ࢪوحل‌کنہ همیـشہ‌بهـش میگفتم: ⤹ "تۅنمیتونےتۅایـن دنیـازنـدگےڪنی..." 🌱‌•|راوۍ: مادࢪبزرگوار °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°•❥ ⃟ ⃟❥• ⸙ࢪسول‌از نظࢪ روحیےخیلےبهم میریخت! ✦تقریبایڪ ماه‌حالـش خـۅب بــۅدیڪ ماه‌بـہ‌هم ࢪیخته!!می
✾ ⃟ ❤️ ⃟❥• ✦میدانۍ! بِینِ خُودِمـان بِمـانَد گـاهے! دلم مےخواهَـد⤹ دِلِ شما هَـم بـࢪایم تَنگـ شَود...
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸 . طبق قرار هر هفتہ مہمان شهداے یڪ استان هستیم 🌹این شب جمعہ به نیابت از شما بزرگواران مہمان شهدای شهرستان سراب استان تبریز هستیم . ممنون از همراهے شما🙏 🌸🍃
○●🥀●○ آࢪێ آݩ ࢪوز چۆ مێ ࢪفٺ کسێ داشتم آمدنش ࢪا باوࢪ مݩ نمێ دانستم  معنێ هࢪگز ࢪا  تو چࢪا بازنگشتێ دیگࢪ ؟ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
~•°🕊♡°•~ نميدانم شهادٺ شࢪط زیبا دیدݩ اسٺ یادل بہ دࢪیا زدݩ؟ ولی هࢪ چہ هسٺ جز دࢪیادلان دل بہ دࢪیا نمیزنند... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
〖↬❥(:🕊 『‌حالم شبیہ ࢪزمندهِ ێ جامانده‌ از یڪ گࢪداݩ شهید اسٺ ... دقیقا هماݩ قدࢪ دل شکسٺہ دقیقا هماݩ قدࢪ تنها... زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
~⏳🥀~ چقدࢪ خوبہ وقتێ از همہ جا دلٺ گرفتہ یهۆ صداێ اذاݩ میاد ...💔
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیست_یکم احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه ب
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» ♦️ شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» ♦️ و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» ♦️ ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ♦️ در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. ♦️ رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. ♦️ سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. ♦️ خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. ♦️ چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. ♦️ همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» ♦️ صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. ♦️ ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. ♦️ ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|♡༊|• ✦مـن‌ڪربـ♡ــلا‌میخۅام تـۅڪہ‌دࢪدم‌ُمیدونے...✦ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•|♡༊|• ✦مـن‌ڪربـ♡ــلا‌میخۅام تـۅڪہ‌دࢪدم‌ُمیدونے...✦ #استوری #شب_جمعه °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
⊱•°❤️•°⊰ ✾شب‌جمعہ‌ست دلـــ‌♡ــم‌ڪرببلا میخۅاهد... دࢪحـࢪم‌حـالِ مناجاٺ‌ۅبُڪاء میخۅاهد... ✾شب‌جمعہ‌سٺ دلــــ♡ــم‌شـــۅق‌پـࢪیدن‌داࢪد.. بـوسہ‌بـࢪپهنه‌ۍ ایـۅان‌طـلامیـخۅاهـد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•✿ ⃟◯🌸• ⠀ اکثࢪ مۆاقع اصلا صحبٺ نمێ ڪࢪد. بہ خصوص دࢪ موࢪد ڪاࢪهایش دࢪ سوࢪیہ سکوٺ خاصێ داشٺ. یڪ باࢪ یادم هسٺ دیدم داخل مسجد نشسٺہ اسٺ. چند ۆقٺ قبلش خۆابێ دࢪ موࢪدش دیده بودم. از اۆ پࢪسیدم: «ڪی ࢪسیدێ؟» گفٺ: «یڪ هفتہ اێ اسٺ از سوࢪیہ آمده‌ام.» گفٺم: «خۆاب دیدم مجࢪۆح شده‌اێ؟» گفت: «چطۆࢪ؟» گفٺم: «خۆاب دیدم ࢪان پاێ ࢪاسٺٺ مجࢪۆح شده اسٺ.» تۆجهش جلب شد ۆ گفٺ: «خۆابٺ ࢪا از ابٺدا بࢪایم بگۆ.» مێ خۆاست بداند آخࢪ خۆابم شهید شده اسٺ یا نہ. گفٺ: «مݩ لایق شهادٺ نیسٺم.» گفٺ:«دقیقا از همیݩ ݩاحیہ ࢪاݩ پاێ ࢪاسٺ بہ مݩ تࢪڪش اصابٺ ڪࢪد ۆ مجࢪوح شدم.» ࢪاۆێ: دوسٺ شهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•✿ ⃟◯🌸• ⠀ اکثࢪ مۆاقع اصلا صحبٺ نمێ ڪࢪد. بہ خصوص دࢪ موࢪد ڪاࢪهایش دࢪ سوࢪیہ سکوٺ خاصێ داشٺ. یڪ باࢪ یادم
•⇝◌『🌸』•⠀ خوشا آݩاݩ ڪہ زیݩب یاࢪشاݩ شد صداقتـــــ دࢪ عمل گفٺاࢪشاݩ شد. بہ عباس اقتدا ڪࢪدݩد ۆ ࢪفتݩد علمداࢪ حسیݩ ســــࢪداࢪشاݩ شد