eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_ششم اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن. - بسيار خب. گوشي رو گذاشت و گفت: - بفرماييد داخل. تشكر كردم و با نواختن چند ضربه به در، وارد اتاق شدم. اتاق به سليقه آقاي صالحي چيده شده بود. ست سفيد و سورمهاي همهجاي اتاق بهچشم ميخورد و اوّلين چيز غيرعادي داخل اتاق رياست، انواع و اقسام گلدونها بود كه آقاي صالحي علاقه خاصي بهشون داشت. با وجود مشغله زياد كاري از رسيدگي بهشون باز نميموند. بهنظرم اين حجم زياد مسئوليت براي آريا سنگين بود و چشمم آب نميخورد كه بتونه از پسش بربياد. آريا روي صندلي گرونقيمت رياست تكيه داده بود و هستي روي مبلهاي چرمي سورمهاي و سفيد نشسته بود. با ورودم سلام كوتاهي كردم كه با جواب بلند و سرخوش آريا و سلام كوتاه و سرد هستي روبهرو شدم. رفتارهاي هستي توي شركت ١٨٠ درجه با مواقع ديگه فرق داشت. توي كارش جدي و مصمم بود و سعي ميكرد كه تا حد ممكن با ديگران محكم برخورد كنه. آريا: سلام احسانجان! بشين. روي مبل روبهروي هستي جا خوش كردم. - ببخشيد مزاحم كارتون شدم؛ امّا آقاي صالحي گفتن كه همين الان كار واجبي دارن و بايد بريم پيششون. - اتفاقي افتاده؟ - نميدونم. چيزي كه نگفتن. - كلي كار سرم ريخته. تأكيد كردن كه اگه كاري دارين به خانم همتيان محول كنين. - بسيار خب. از روي صندلي بلند شد و بهسمت هستي كه با چهرهاي رسمي روي مبل نشسته بود و.شال مشكيرنگش رو مرتب ميكرد، رفت. - خانم همتيان شما اين دوتا پرونده رو مطالعه كنين. با شركت آزادمنش هم تماس.بگيرين و قرار جلسه فردا رو اُكي كنيد. تأكيد كنيد كه حتماً فردا براي انجام قرارداد بيان! - بله. چشم. - متشكرم. هستي از روي مبل بلند شد و گفت: - امر ديگهاي نيست آقاي صالحي؟! - نه. شما ميتونين تشريف ببرين. هستي تشكر كوتاهي كرد و صداي برخورد پاشنههاي بلندش بر كف زمين بلند شد و در رو پشت سرش بست. همچنان به رفتنش خيره بودم كه آريا نگاهم رو دزديد. - بسيار خب احسان! پاشو بريم. ايستادم و از اتاق خارج شدم. بعد از تذّكر چند نكته به خانم افشار، همراه آريا ازشركت خارج شديم. به در نگهباني كه رسيديم، آريا سوئيچ ماشينش رو به آقاي احتشامي داد و بهسمت در خروجي حركت كرديم كه پورشه جناب رئيس جلوي در واسهمون ايستاد. من و آريا روي صندليهاي عقب جا گرفتيم و تا رسيدن به منزل آقاي صالحي صحبتي بينمون ردوبدل نشد. ماشين جلوي عمارت بزرگ آقاي صالحي ايستاد. در بزرگ عمارت با ريموت باز شد و ماشين وسط حياط ايستاد. من و آريا پياده شديم. بار ديگه دهنم از اينهمه عظمت عمارت باز موند. از روي سنگفرشهاي وسط عمارت گذشتيم. درختهاي سربهفلك كشيده ي دو طرف مسير، نشوندهنده قدمت زياد اين عمارت بود. به استخر بزرگ وسط حياط رسيديم. از ميز و صندليهاي سفيدرنگ گذشتيم و از پله ها با نردههاي سفيد كنارش بالا رفتيم. مستخدمشون كه خانم مسن تقريباً ٥٠سالهاي با مانتوي خاكستري و روپوش سفيدرنگ بود در رو باز كرد و با ديدن آريا، حالت متعجبي بهخودش گرفت و «سلام آقا» غليظي گفت و با ديدن من، خوشامد گفت. همراه با آريا وارد اين عمارت باعظمت شديم. روبهروي در، راهپلهي بزرگي بود كه به طبقهي بالا راه داشت و سمت راست، به قسمت ديگهاي منتهي ميشد. احتمالاً آشپزخونه و اتاق خدمتكار بود. آريا: سلطنتخانم! به پدر بگو كه داخل اتاق كار منتظرشونيم. - چشم آقا! - سهتا فنجون قهوه هم بيار. - بله. با دور شدن خدمتكار، سمت چپ از راهروي باريكي رد شديم و بهطرف در چرم قهوهايرنگي رفتيم. آريا در رو باز كرد و با دست اشاره كرد كه وارد اتاق بشم. با.تشكري وارد شدم. اتاق بسيار بزرگي بود با پنجرههاي سراسري كه اون رو بهشدت روشن كرده بود. كنارههاي پنجره با پردههاي مخمل آبيرنگ، قاب گرفته شده بود. روبهروي پنجره، ميز كار بزرگ چوبي با صندلي مشكي چرمي قرار داشت و روبهروي ميز هم چهار صندلي چرمي وجود داشت و ميز عسلي بزرگي، روبهروي صندلي ها.بود. كنار اتاق هم قفسه بزرگي از پوشهها و پروندهها قرار داشت. با تعارفات آريا روي يكي از صندليها نشستم و كيفم رو روي ميز گذاشتم. آريا كنار پنجره، منتظر ايستاد. چند دقيقهي بعد، آقاي صالحي وارد اتاق شد. از روي صندلي بلند شدم كه به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹 ♦️هـرشب‌جمعہ‌ راس‌ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
27.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ ⇦ آرۅم آرۅم پـــــ🕊ـــــر مےگیرمـ تۅخیاڵمـ ٺا ڪربـــلا ˇˇ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
↬❥(:⚘ ⇦ آرۅم آرۅم پـــــ🕊ـــــر مےگیرمـ تۅخیاڵمـ ٺا ڪربـــلا ˇˇ #استوری|#شب_جمعه #پاسـڊاران‌بۍ‌پلا
『تصویــر قشـــــــنگےستــ  ڪہ‌درصحنہ‌ۍمحشـــر ما دورحسینیــــــم‌و  بهشتــ اسٺ‌ڪه‌ماتــ‌ استــ....¡』
سـلام🌱 بـه‌پایـان‌رسیـد... ‌همـراهـان‌عزیـز✋🏻 لطفـاً‌نظـرات،پیشـنـھـادات‌وانتقـادات دربـارۀ ‌ࢪا‌در‌لیـنڪ‌ناشناس‌زیـر بـامـا‌بـه‌اشتـࢪاک‌بگذاریـد⇣ 💌https://harfeto.timefriend.net/16082644800358
gharar-e-bi-gharaha-haj-hosein-yekta-mesbahalhoda.blog.ir.mp3
1.37M
🕊⁐𝄞 سـَــــلام آقـا✋ فـَــــداےِتۅ⇦غُصہ‌ۍ مَݧ غَـــ💔ــماۍتۅ 🎙حاج‌حسین‌یڪتا | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥ ⃟🌸•° ⠀ قـطـره‌ای‌ڪه‌اقـیـانـوس‌میـشود... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هفتم آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشهبيرون آورد و روي صندلي روبهروييمون نشست. پروندهها رو روي ميز گذاشت كه مستخدم با سيني قهوه وارد شد. فنجونهاي قهوه رو روبهروي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت. آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگهش انداخت و به تكيهگاه صندلي تكيه داد. - گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم. به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو بهسمت من ادامه داد: - بعد از فوت پدرم، وصيتنامهاي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود. هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا.پدرم درمورد سهمالارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و بهاحتمالزياد بهخاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزادههام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن. بههرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزادههام هم تقسيم بشه . آريا بين حرف آقاي صالحي پريد: - اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟! آقاي صالحي روي صندلي جابهجا شد. كمي خودش رو بهسمت جلو متمايل كرد وچشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد. - پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زندهن. چشمهاي آريا بيش از حد گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند. تغيير رنگ صورتش بهوضوح مشخص بود. بريدهبريده گفت: - امّا... امّا... چه... چهطور ممكنه؟ - چند ماه بعد از رفتنشون پدربزرگت با پيگيري زياد و به كمك دوستايي كه داشت، كل كشور رو براي پيدا كردنشون زيرورو كرد؛ امّا هيچ ردي ازشون پيدا نكرد. آخرين خبري كه تونستيم به دست بياريم اين بود كه به كمك آقايي كه بهنظر وكيل ميومده، از كشور خارج شدن. پدربزرگت بعد از شنيدن اين خبر، بهشدت عصباني شد، بهطوريكه تا يه هفته كسي جرئت نزديك شدن به اتاقش رو نداشت. پدربزرگت فكر ميكرد كه زنعموت با اون مرد رابـ ـطهاي داشته كه حاضر به تن دادن به خواستهش نشده و با همون مرد از كشور فرار كرده. از اون پس ديگه آوردن اسم زنعموت و بچههاش توي خونه غدغن شده بود و هر كس كه اسمشون رو مياورد، با خشم و غضب پدربزرگت روبهرو ميشد. اون روزا تو كمسنوسال بودي و از اين ماجراها خبر نداشتي و فقط در اين حد ميدونستي كه از اين عمارت رفتن؛ امّا اين رو كه براي چي و چرا اين كار رو انجام دادن نميدونستي. براي همين هر روز از من سراغشون رو ميگرفتي. هميشه بيقراري ميكردي براي ديدنشون. پدربزرگت از من ميخواست كه تو رو ساكت كنم. براي همين از اون روز، اين شد لقلقهي زبون همهي اهل اين عمارت كه زنعموت با بچههاش توي تصادف مردن و ديگه بينمون نيستن. آريا با عصبانيت و چهرهاي برافروخته از روي صندلي بلند شد. نگاه كوتاهي به آقاي صالحي انداخت و با خشم هرچي تمومتر در رو بهم كوبيد و از اتاق خارج شد. آقاي صالحي همچنان آروم و باحوصله روي صندلي نشسته بود. سري تكون داد و به پروندههاي روي ميز اشاره كرد. - بايد با واقعيت كنار بياد. سري بهنشونهي تأييد تكون دادم كه ادامه داد: - احسانجان تا به امروز در انجام هيچكاري از تو كوتاهي نديدم و از كارت راضي بودم؛ امّا اين يه مورد فرق داره. ازت ميخوام كه اين بار با دقت بيشتر اين كار رو انجام بدي. ميخوام كه برادرزادههام رو هر جاي دنيا كه هستن پيدا كني تا بتونم اين آخرِ عمري كاري براشون بكنم. در اين صورته كه ديگه ميتونم با خيال راحت سالاي.آخر عمرم رو به لحظات مرگم پيوند بزنم. - انشاءاالله كه زنده باشين. - اينا كه همه تعارفن. همهي ما يه روزي ميميريم.پاكتي از بين پروندهها بيرون آورد و به دستم داد. - اين متن وصيتنامهي منه. داخلش نوشته شده كه نصف اموالم به آريا و نصف ديگهش به برادرزادههام برسه؛ چون ميدونم كه اونا هم از اين عمارت و ارثيهي به جا مونده از پدرم، سهم دارن. چند قطعه زمين و يكهشتم از سود ساليانه شركت هم به بيماران لاعلاج برسه. چند نكتهي مبهم باقي ميمونه كه داخل وصيتنامه بهطور كامل نوشته شده. ميخوام كه سه روز بعد از مرگم، همهي اعضاي خونواده رو داخل اين عمارت جمع كني و وصيتنامه رو باز كني و براشون بخوني. اين وظيفهي سنگين رو روي دوش تو ميذارم. اميدوارم كه مثل هميشه از پسش بربياي. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• انټـــــ💔ــــظار↬ ࢪا باید⇩ ازمـــــادر شہیدگُمنام پُࢪسـ∞ـید ماچہ‌میدانیم دِلتَنگےغُرۅب‌جمعہ‌را...؟؟ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• انټـــــ💔ــــظار↬ ࢪا باید⇩ ازمـــــادر شہیدگُمنام پُࢪسـ∞ـید ماچہ‌میدانیم دِلتَنگےغُرۅب‌ج
『پیشونۍبندهارۅ باۅسواس‌زیر ۅ رومیڪرد… -پرســیدم: دنبال‌چے میگردے ؟ -گفٺ: سَربند یازھـــــرا ! -گفٺم: یڪیش‌رۅ بردار ببند دیگہ، چہ‌فرقے دارھ؟ -گفٺ: نَہ! آخہ‌من‌ ˇمـــــادرˇ نداࢪم…¡』
Momeni_hekayat_70_270622.mp3
1.28M
🕊⁐𝄞 هَـــــرۅَقٺـ گِࢪِفٺـــــارشدۍ⤹ بُرۅسَـــــرمَـزارِشُــــــ🥀ــــہَدا 🎙آقـــاۍمۅمنے °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• خُدایـــــا مےخۅاهـَــم فَقیـــــرۍبےنیـــــازباشَمـ⤹ ڪہ‌جاذِبہ‌هاۍمادیِ زِندِگے، مَرا از زیبایے‌ۅعَظِمت‌تۅغافل‌نَگردانـَــد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f