eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
●امام‌صادق(؏): ﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾ نمازشـب📿 ↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود. 🌱
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •ݪَختۍ چـشـم‌هـایـٺ‌رابـھ⇽مـڹ قـرض‌مـیـدهۍ؟🥀 میـخواهـم ببیـنـم دنـیـ ــ ــارا↬ چـگونـھ دیـدۍ؟! ڪھ ازچـشـمـت‌افـتـاد...💔
نریمانی - تو قرار منی زهرا(1).mp3
7.34M
°𖦹 ⃟💔° تـو↫قـرارمنـۍ‌زهـ ـ ـ ــرا‌ ڪ‌س‌وڪارمـنـی... سیـدرضـا‌نریـمانۍ🎙
.↬❥(:🥀 گـاه‌"علۍ"↫فاطمھ را اینگونھ خطـاب‌میڪرد؛⇩ "ای‌همہ‌آرزوۍ‌مـن" . 🖤
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕠#قسمت_سی_شش مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم.
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕦 چادرم رو مرتب كردم و بشقاب هاي برنج خوري رو روي ميز چيدم. بشقاب هاي سالاد رو هم داخل بشقاب هاي برنجخوري گذاشتم و قاشق ها رو سمت راستِ بشقاب و چنگالها رو هم سمت چپشون مرتب چيدم. احسان با ظرف خورشت به سمتم اومد وبه ميز نگاهي انداخت و سري از روي تحسين تكون داد. لبخندي زدم و ظرف رو وسط ميز گذاشتم. ديس چيني و بزرگ برنج زعفراني رو هم كنارش گذاشتم و ظرف تزئين شده و پايه دار مرغ شكمپر رو هم وسط ميز قرار دادم. مامان و خاله هم با ظرف هاي ترشي به سمت ميز اومدن. آيدا پارچ دوغ و نوشابه و ليوانها رو آورد. خاله رو به سمت بابا و آقاي ايراني كه هنوز هم درمورد چگونگي برگزاري مراسم صحبت ميكردن گفت: - آقايون شما گرسنه نيستين؟ بفرماييد شام حاضره! آقاي ايراني از روي مبل بلند شد و با دست تعارف كرد و بابا هم همراهش اومد. آقاي ايراني بالاي ميز نشست. خاله و آيدا روي صندلي هاي سمت راست آقاي ايراني نشستن و اميد هم كنار آيدا نشست. بابا و مامان هم سمت چپ نشستن و من كنارشون نشستم. احسان صندلي رو كمي عقب كشيد و كنار اميد نشست. شام توي سكوت و تنها با صداي برخورد قاشق و چنگالها به بشقابها گذشت. دستمال كنار بشقاب رو برداشتم و دور دهنم رو پاك كردم و رو به سمت خاله گفتم: دستتون درد نكنه. خيلي خوشمزه بود! - تو كه چيزي نخوردي عزيزم! - ممنونم. سير شدم. - نوش جانت. اول به پارچ دور از دسترس و بعد به احسان كه مشغول خوردن بود نگاه كردم. سرش رو تا گردن توي بشقاب فرو بـرده بود. سرفه اي كردم؛ ولي فايدهاي نداشت. بالاجبار گفتم: - آقااحسان؟! بالاخره سرش رو بالا آورد. دهنش پر بود. نگاهش رو متعجبانه بهم دوخت كه گفتم: - ميشه لطفاً يه ليوان دوغ برام بريزين؟ نگاه هاي زوم بقيه معذبم كرد. ليوان دوغ رو از احسان گرفتم و تشكر كردم. احسان كه همچنان دهانش پر بود، لقمه رو به زور فرو داد و خواست حرف بزنه كه لقمه توي گلوش پريد و به سرفه افتاد. هول شدم و ليوان دوغ رو به سمتش گرفتم. اون هم فوري ليوان رو ازم گرفت و سر كشيد. با نگراني بهش نگاه كردم. - خوبي؟ دور دهنش رو پاك كرد و سرش رو تكون داد - آره ممنون. نفسي از سر آسودگي كشيدم و تازه متوجه خنده هاي زيرزيركي بقيه شدم. با اصرار خاله فقط ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتيم و روي مبل ها نشستيم. اميد هنوز هم سرش رو از توي تبلت بيرون نياورده بود. دلم به حال بچه هاي امروزي ميسوخت كه از بازي هاي خوش بچگونه ي ما بي بهره بودن. رو به سمتش گفتم: - اميدجان؟ سرش رو بالا آورد و بهم لبخند زد. با لحن شيرين و بانمكش گفت: - بله؟ -شطرنج داري؟ يه كم فكر كرد و گفت: - آره يه دونه ي خيلي كوچولو دارم، توي ويترين اتاقم. با خوشحالي گفتم: - مياريش تا باهم بازي كنيم؟ لب هاش رو آويزان كرد. - امّا من كه بلد نيستم بازي كنم. - تو بيار من يادت ميدم. سري تكون داد و از روي مبل پايين اومد و به سمت اتاق رفت. چند دقيقه ي بعد شطرنج به دست به سمتم اومد. صفحه ي شطرنج رو روي ميز عسلي گذاشتم و مهره ها رو از داخل كيف مخصوصشون بيرون آوردم. شطرنج استانداردي نبود و بيشتر جنبه ي تزئيني داشت. به چهره ي كنجكاو اميد كه روبه روم نشسته بودنگاه كردم و خنديدم. مهره ي سرباز رو از بين مهره ها بيرون آوردم و وسط صفحه گذاشتم. - خب اميدجان. اسم اين مهره سربازه. نگاه كن چقد كوچيك و ريزه ميزه ست. سرش رو تكون داد. - يعني يه سرباز واقعيه؟ - آره. يه سرباز واقعي. مهره ي رخ رو كنار سرباز گذاشتم. - به اين مهره، كه بالاي سرش شبيه قلعه است. رخ يا قلعه ميگن. - قلعه چيكار ميكنه؟ - يه شعر خوشگل داره. ميخواي برات بخونم؟ با ذوق گفت... نویسنده : مهسا عبدالله زاده
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°◌⚘◌° ﴿لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾ مـعبــودۍ جز تو نیــسـت↬ مـنـزّهـۍ⇽ تـو⇾ راسـتۍڪھ مـڹ‌ازسـتمڪاراڹ‌بـودم.
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°◌⚘◌° ﴿لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾ مـعبــودۍ جز تو نیــسـت↬
°🥀 ⃟○ "پـروردڱارا" مـاࢪا بـا↫تـرازوۍ‌عَـدلـَٺ ⇦نَسَنـج⇨ مـاچـشـم‌بـھ فَـضـلَـت ⇦دوختھ‌ایـم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘ خـوشـا ⇦ آنـ ــ ــاڹ⇨ ڪھ فـریـاد خمـینۍ⇩ بـھ گـوش‌خـود شنـیـدند و رفتـنـد🥀 خـوشـا ⇦آنــ ــ ــاڹ⇨ ڪھ وقـت دادن جان⇩ بـھ‌جاۍگـریھ‌خنـدیـدنـد و رفـتنـد🥀
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• مقدمھ‌ۍ شهیــ ــ ـد بـودڹ⇩ عــ♡ـــاشـقـۍاسـٺ...! 🌱
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
بچھ‌هـاۍجـهـادۍ🖐🏻 قـدر لـحـظـات جـوانۍ خـودرابـدانیـد⚘ و مـراقـب بـاشـید جـز بـراۍ⇽ خـ ــ ـدا ⇾ڪارنـڪنـید 《مقـام‌معـظم‌رهبـری🌱》