eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
شَہر‌چہ‌غَمگین‌اَسٺ‌بِدۅن‌فاطِـــــ💔ـــمہ...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• دِلاسُࢪاغ‌مَگـــیر اَزمَزارپِنہانَش نِگاھ‌ڪُن‌زِکُجا تابہ‌ناکُجازَهراست
4_5983331270908709730.mp3
6.1M
🕊⁐𝄞 - یہ‌عدھ‌ پاے‌حَق‌ڪہ‌میࢪسہ‌فراریۅ - یہ‌عدھ‌ پاے‌حَق‌ڪہ‌میرسہ‌فدایے‌ان...'! 🎙حاج‌مَہدی‌رَسولے‌
قِصہ‌اے‌نیسټ‌ڪہ‌با‌عشق‌بہ‌پایان‌نَرِسَد...𔓘
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
قِصہ‌اے‌نیسټ‌ڪہ‌با‌عشق‌بہ‌پایان‌نَرِسَد...𔓘
୫♥୫ پِدَر‌ِ اُمَت: ڪارے‌کہ‌امروز‌اینہا‌ میکُنَند ⤝جَہادفےسبیل‌اللہ⤞ است‌ۅاَرزِش‌خیلے‌بالایےدارَد لازم‌میدانَم ازخانِۅادہ‌هاےاین‌عَزیزان‌هَم‌تَشَکُّرڪُنَم
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕖#قسمت_چهل_چهار ذكرهام با اشك روي گونههامهمراه شده بود و سلامم
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕜 پس الان واسه چي دارم ميرم تو فكر ميكني كياي كه له ميكني ميري نه روزي كه من بهت دل دادم تو چي تو خودت ديدي نه تو چي تو خودت ديدي كه فكر كردي من كمم من اين قلبو دادم از دست كه هيچوقت از پيش تو نرم. ميون ضربهايي كه با انگشت روي فرمون ميرفت، آه عميقي كشيد و سرش رو سمت ديگهاي چرخوند. نميدونم چرا ولي احساس كردم كه چشمهاش اشكي شد و با دست گوشهي چشمش رو پاك كرد. آهنگ رو عوض كرد و تا رسيدن به فرودگاه حرفي نزد. سوار هواپيما شديم. دوباره با همون ترس اما كمتر از قبل روبهرو بودم. - خوبي؟ - اوهوم. فقط يهكم ميترسم. پوزخندي زد و به روبهروش نگاه كرد. دوست داشتم ماسك اكسيژن رو از پهنا توي حلقش فرو كنم؛ با اون پوزخند مسخرهش! هواپيما روي زمين نشست. از هواپيما پياده شديم. تازه متوجه هواي سنگين و آلودهي تهران شدم، درست مثل روزي كه تازه به تهران اومده بوديم. با يادآوري اون روزها بغض توي گلوم نشست. چه روزهاي سختي كه پشت سر نذاشته بوديم. چمدونهامون رو تحويل گرفتيم و چمدون به دست از پلهبرقي پايين اومديم. با ديدن مامان و بابا از پشت شيشه گل از گلم شكفت. آخ كه چقدر دلتنگشون بودم. مامان و بابا با يه دستهگل بزرگ به ديدنمون اومده بودن. خودم رو توي آغـ*ـوش مامان پرت كردم و عطر تنش رو توي ريههام فرو دادم. نفس عميق كشيدم. اشكي گوشهي چشمم نشست كه با حرص كنار زدم. - خوبي دختر گل مامان؟ - خوبم مامانجون. دلم براتون تنگ شده بود. - ما هم همينطور قربونت برم. به چشمهاي اشكآلود مامان نگاه كردم و نتونستم جلوي پايين اومدن اشكهام رو بگيرم. ايكاش هيچوقت از اين نگاه قشنگ و آروم جدا نميشدم. به بابا كه ساكت و آروم نگاهمون ميكرد چشم دوختم. آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي حصار دستهاش جا گرفتم و آرامش خالص تنش رو به وجودم فرستادم. - خوش اومدين. - ممنون باباي گلم. - خوش گذشت؟ ايكاش ميتونستم بگم زندگي حتي يه ثانيه بدون شما برام جهنمه! چطور ميتونم بدون وجود شما خوش بگذرونم؟! - ممنونم. جاي شما خالي بود. احسان با مامان و بابا دست داد و احوالپرسي كرد. خاله و عمو هم تازه رسيده بودن. با اونها هم روبوسي كرديم و سوار ماشين شديم. دوست داشتم كه ماشين بهسمت خونمون حركت ميكرد، من توي اتاقم جا ميگرفتم و روي تختم دراز ميكشيدم و به سقف سفيدرنگ اتاقم خيره ميشدم و تا ابد اونجا ميموندم. اما برخلاف خواستهم ماشين بهسمت خونهي عمو حركت كرد. از ماشين پياده شديم به طبقهي دوم رفتيم. مامان و خاله خونه رو به بهترين شكل چيده بودن؛ مبلهاي سفيد و چرمي، پردههاي بادمجوني مخمل با آويز تزئيني، ميز ناهارخوري سفيدرنگ با دوتا صندلي چرم بادمجوني و آشپزخونه كه تم سفيدرنگ داشت. تو اتاقخواب هم تخت دونفرهي سفيدرنگ و روتختي فسفريرنگ و ميز آرايش سفيدرنگ به چشم ميخورد. فقط خدا ميدونه كه مامان و بابا چطور پول اين وسايل رو تهيه كردن و من چقدر خودخواه بودم كه بهخاطر خودم مجبور شدم چنين دروغ بزرگي بهشون بگم. دوباره اشك توي چشمهام جمع شد. مامان رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم. - ممنون مامان. خيلي زحمت كشيدين. - مباركت باشه قربونت برم. انشاءاالله كه خوشبخت بشين. خوشبختي تنها كلمهاي بود كه برام تعريف نشده بود، خوشبختي هيچجاي زندگي من نبود. تشكري كردم. عمو و بابا هم وارد خونه شدن و تبريك گفتن. با ديدن بابا توي بـغـ*ـلش پريدم و گونهش رو محكم بوسيدم و ازش تشكر كردم. خاله: خب بچهها امروز رو استراحت كنيد كه فردا كلي كار داريم. نویسنده : مهسا عبدالله زاده
30.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𖠁إِنَّ‌اللَّهَ‌يُدَافِعُ‌عَنِ‌الَّذِينَ‌آمَنُوا ۗ𖠁 قطعا‌خداۅند‌‌ا‌‌ز‌کسانی‌ که‌‌ایمان‌آورده‌اند‌ دفاع‌می‌کـ♡ــندツ
مَن‌اَز‌آن‌رۅز‌ڪہ‌دَر‌بَند تۅ‌اَم‌آزادَم...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
مَن‌اَز‌آن‌رۅز‌ڪہ‌دَر‌بَند تۅ‌اَم‌آزادَم...ジ
°.• ❥ ⃟✨⠀ طۅس‌راسُرمہ‌ے چِشمان‌مَلائِک‌کَردَند این‌چِنین‌اَسټ‌خُراسانِ‌مامَشہۅر اَست'!
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕜#قسمت_چهل_پنج پس الان واسه چي دارم ميرم تو فكر ميكني كياي كه ل
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕡 من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت: - فردا جشن ازدواجتونه ديگه! آه از نهادم بلند شد. ايكاش اين مسخرهبازيها زودتر تموم ميشد. توي يه لحظه همه خداحافظي كردن و تنها شديم. توي مبل فرو رفتم و به روبهروم خيره شدم. *** - آخ! يهكم آرومتر! - عروس هم اينقد نازنازي؟! - آخه موهام داره از ريشه كنده ميشه. هستي: ببين نازكردنات رو بذار واسه اون پسرخالهي بيچاره من. - هستي ميزنم لهت ميكنما! خانم نيازي موهاش رو بيشتر بكش! - خيلي بدي. - حالا خوبه نميخواي موهات رو شينيون كني! خانم نيازي داره با كش پشت سرت ميبنده! ايشي بهش گفتم و پشت چشم نازك كردم. بالاخره كار موهام تموم شد. لباس عروس خوشگل و خوشدوختي رو كه مامان برام دوخته بود رو به تن كردم. قربون دستوپنجهش برم كه هيچچيزي كم نداره! از اونجايي كه مراسم به اصرار خاله مختلط بود، لباس عروسم كاملاً پوشيده بود. گيپور سفيدرنگي از روي پيشونيم تا زير موهام بسته شد كه كاملاً موهام رو ميپوشوند. از توي آينه نگاهي به خودم انداختم؛ رژ قرمزرنگ، سايهي مليح با تم تيره، ابروهاي رنگشده، مژههاي بلند كه با ريمل بلندتر شده بودن و گونههام كه با رژگونه برجستهتر شده بودن. با پيراهن بلند و زيباي عروسيم چرخي زدم و رو به هستي گفتم: - چطوره؟! - خيلي قشنگه. دست كار خاله خودمه ديگه! اون كه صد البته! من چطوريم؟! - اي بگي نگي بد نشدي. - ايش! يهكم تخفيف بده حالا. - خيلهخب بابا! خوبي. پوف كشداري كشيدم و گفتم: - به نظرت زشت نيست با اين اوضاع بيام تو مجلس؟ اون هم جلوي اونهمه مرد غريبه!؟ خندهي از ته دلي كرد و گفت: - حرفا ميزنيا! اونجا انقدر زن و دختراي رو مُد و با تيپاي مختلف و لباساي باز هست كه تو اصلاً به چشم نمياي! - واقعاً؟! - آره ديگه. خانواده و فاميلاي عمو سعيد اينجورينغ از اون دسته افرادي كه هيچي براشون مهم نيست، محرم و نامحرم نميشناسن. به قول خودشون اپنمايندن. عجب! صداي شاگرد خانم نيازي اومد: - عروسخانم! آقاداماد اومدن. با كفشاي پاشنه پونزده٢سانتيم بهزور قدم برميداشتم. دامن لباس عروسم رو كمي بالا گرفتم و قدم برداشتم. احسان داخل اومده بود و منتظر من ايستاده بود. جلو رفتم و سلام دادم. خيلي سرد و خشك سلام داد و دستهگل قرمزرنگ رو بهسمتم گرفت. ازش گرفتم و تشكر كردم. صداي هستي مياومد كه از خانم نيازي تشكر ميكرد و بعد هم سروكلهش پيدا شد. احسان به هستي نگاهي انداخت و لبش به لبخند باز شد و سلام داد. - پسرخالهجان مبارك باشه. - ممنونم! نویسنده: مهسا عبدالله زاده
30.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یہ‌آدمایے‌هَستَنـ‌ تۅ‌این‌دنیا‌ڪہ‌چشماشون‌یہ‌ اقیانـــوس‌آرومہ∞
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
یہ‌آدمایے‌هَستَنـ‌ تۅ‌این‌دنیا‌ڪہ‌چشماشون‌یہ‌ اقیانـــوس‌آرومہ∞
↬❥(:⚘ زِڪُدام رَه‌رِسیدے‌زِڪُدامـ دَرگُذَشتے ڪہ‌ندیدھ‌دیده‌ناگَہ‌بہ‌دَرۅن‌دِل‌فِتادۍ ! :) -هۅشنگ‌ابتہاج
•-🕊⃝⃡♡-• تاڪِےدِل‌مَن‌ چَشم‌بہ‌دَر داشتہ‌باشَد؟ اۍڪاش‌کَسےاَزتۅخَبَر داشتہ‌باشَد ¡🥀`
4_5971959275545690504.mp3
2.59M
🕊⁐𝄞 راھ‌حَل‌عَمَلےبَراێ‌رِسیدَن↯ بہ‌آرامِــــ🌱ــــش
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🕊⁐𝄞 راھ‌حَل‌عَمَلےبَراێ‌رِسیدَن↯ بہ‌آرامِــــ🌱ــــش
°𖦹 ⃟♥️° اِمامـ‌صادِق‌علیہ‌السلام: بَرترین‌عبادَٺ‌مُداۅمت‌نِمودَن‌بَر تفڪر درباره‌خُداۅَند وَ قُدرَت‌اوست الڪافے،ج۲،ص۵۵
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_چهل_شش من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت: - ف
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕧 احسان بهسمت در اشاره كرد. - بريم. از هستي خداحافظي كردم و بهسمت در خروجي رفتم كه احسان به هستي گفت: - تو نمياي؟ - نه مهيار مياد دنبالم! - باشه! مواظب خودت باش. - شما هم مواظب خودتون باشين. در ماشين رو برام باز كرد و سوار ماشين عروس تزئينشده با گلهاي صورتي و قرمز شدم. احسان هم سوار ماشين شد، ولوم ضبط ماشين رو زياد كرد و با اخم به روبهروش خيره شد. كتوشلوار سرمهاي خوشدوختش عجيب بهش مياومد. با كروات زير گلوش هم جذابتر شده بود. عطر مردونه و تلخش توي فضاي ماشين پيچيده بود. تا رسيدن به خونه صحبتي بينمون ردوبدل نشد. احسان مصمم و اخمو رانندگي ميكرد و من ساكت و مغموم سرم رو بهسمت پنجره چرخونده بودم. با ايستادن ماشين جمعيت مهمونهايي كه دم در ايستاده بودن با دست و جيغ همراهيمون كردن. سرم رو كاملاً پايين انداخته بودم، دوست نداشتم كه با كسي چشم تو چشم بشم. چشمهام فقط ميون اونهمه شلوغي بابا و مامان رو ديد و دوباره دلم پر كشيد كه توي آ*غـ*ـوششون بگيرم. دست بابا و مامان رو بوسيدم و به خاله و عمو سلام دادم. دوشادوش احسان وارد خونه شديم. تمومي مبلهاي داخل سالن برداشته شده بودن و بهجاشون ميز و صندليهاي سفيد با روميزي ارغوانيرنگ قرار داشتن. بهسمت مبل دونفرهاي كه بالاش با تور و بادكنك و ريسه تزئين شده بود رفتيم و روي مبل نشستيم. دامن لباس عروسم رو درست كردم و به تكيهگاه مبل تكيه زدم. تازه ميتونستم چهرههاي بيشمار ناشناس جمع رو ببينم. تا حد زيادي دهنم از تيپ و قيافهها باز مونده بود! تموم دخترها بلااستثنا پيراهن كوتاه مجلسي با موهاي شينيونشده و آرايشهاي غليظ وسط سالن ايستاده بودن. خانمهاي سنبالاتر كتودامنهاي كوتاه يا كتوشلوار پوشيده بودن. از خجالت سرم رو پايين انداختم. مامان كه پيراهن مجلسي بلند و كاملاً پوشيدهاي به تن داشت و شالش رو تا حد ممكن جلو آورده بود بهسمتمون اومد و دو ليوان شربت داخل سيني رو به روبهرومون گرفت. عصباني بودم. قرار بود مختلط باشه؛ اما نه اينجوري! لبخند و سر تكون دادن مامان كمي از عصبانيتم كم كرد؛ اما همچنان اخم غليظي روي صورتم بود كه مامان سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت: - يهكم اين اخمات رو باز كن. عروس هم اينقدر اخمو؟ ميخواستم اعتراض كنم كه از كنارم دور شد. شربت شيرين رو با ني به دهنم فرستادم، كمي از عصبانيتم فروكش كرد. خاله و عمو و بابا جلو اومدن. از روي صندلي بلند شديم و باهاشون روبوسي كرديم. عمو نگاه تحسينبرانگيزي سمتم انداخت و دستم رو توي دستش فشرد. بابا هم من رو محكم توي آ*غـ*ـوشش نگه داشت. بغضم دوباره توي گلوم نشست و چشمهام بار ديگه ابري شد. قطرهي اشك غمانگيزم روي شونهي بابا نشست و دستهاي گرم و پدرانهش روي تيغهي كمرم بالاوپايين رفت و من از بوي خوش عطر سردش مـسـ*ـت شدم. با تموم وجودم عطر تنش رو توي ريههام فرستادم و روي شونهش رو بـ*ـوسـهاي محبتآميز زدم. ايكاش زمان بايسته! ايكاش همهچيز متوقف بشه تا من براي ساليان طولاني توي آغـ*ـوش مهربونش بمونم و آرامش خالص رو از وجودش بگيرم! اما افسوس كه اين آغـ*ـوش زياد دوام نداشت و با صداي خاله از هم فاصله گرفتیم. ايواي! عروس كه نبايد گريه كنه! تموم ميكاپش به هم ميريزه. و توي دلم گفتم ميكاپ به چه دردم ميخوره وقتي ديگه از اين به بعد نميتونم نفسهاي پدرم رو بشمارم؟! وقتي كه ديگه نيستم تا ليوان آبي به دستش بدم و چاي تازهدم گلاب مخصوصم رو براش دم كنم و وقتي از سر كار برميگرده؟! وسايل داخل دستش رو ازش بگيرم و با شوق و ذوق فراوان خودم رو توي بـغـ*ـلش پرت كنم و گونهش رو ببـ*ـوسم و خسته نباشيد كشداري تحويلش بدم تا لبش به لبخند باز بشه و تشكر كنه؟! خاله هم من و احسان رو توي آغـ*ـوش گرفت و بهمون تبريك گفت. روي صندلي نشستم و به روبهروم خيره شدم. هستي تازه اومده بود، برام دست تكون داد و من هم دستم رو توي هوا براش تاب دادم. آيدا كه لباس كوتاه و پفدار صورتيرنگي پوشيده بود و موهاش رو هم فركرده روي شونهش ريخته بود، همراه با امير و آناهيتا بهسمتمون اومدن. آناهيتا پيراهن بلند مشكيرنگي با سنگدوزيهاي براقي پوشيده بود. يقهي لباسش مدل قايقي بود و دامن لباسش از زانو كلوش ميشد. رنگ مشكي لباسش به پوست سفيدش خيلي مياومد. امير هم كتوشلوار مشكيرنگي با پيراهن سفيد پوشيده بود. صداي ديجي از ته سالن شنيده ميشد. نویسنده: مهسا عبدالله زاده
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹 ♦️هـرشب‌جمعہ‌ راس‌ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
شاھ نشین‌چشم‌مَن‌تڪیہ‌گہ‌خیال‌اوسټジ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
୫♥୫ چَشمان‌ِمَن‌هَمیشہ هَمین‌جا‌ڪِنار تۅست اینجاڪہ‌خاڪ،بۅےِڪَـ🕊ــبوتࢪگِرِفتہ‌اسٺ...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
- یا‌بن‌ الحَسَن‌بِگۅ‌ڪُـ💔ــجایے...؟!
°𖦹 ⃟♥️° 「 اِےڪاش‌بِبَندےچَمَدان‌سَفَرَټ‌را اين‌جُمعہ‌بيفتَد بہ‌تۅچشم‌نِگَران‌ها...」
1_687663482.mp3
2.25M
🕊⁐𝄞 رابطهآدم‌هاے‌مُخلِص‌‌با‌خُدا⤹ دَر‌ رۅز‌قیامَٺ...¡` 🎙آقاے‌پناهیان