4_5971959275545690504.mp3
2.59M
🕊⁐𝄞
راھحَلعَمَلےبَراێرِسیدَن↯
بہآرامِــــ🌱ــــش
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🕊⁐𝄞 راھحَلعَمَلےبَراێرِسیدَن↯ بہآرامِــــ🌱ــــش
°𖦹 ⃟♥️°
اِمامـصادِقعلیہالسلام:
بَرترینعبادَٺمُداۅمتنِمودَنبَر
تفڪر دربارهخُداۅَند وَ قُدرَتاوست
الڪافے،ج۲،ص۵۵
#مسیرآرامش
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_چهل_شش من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت: - ف
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕧#قسمت_چهل_هفت
احسان بهسمت در اشاره كرد.
- بريم.
از هستي خداحافظي كردم و بهسمت در خروجي رفتم كه احسان به هستي گفت:
- تو نمياي؟
- نه مهيار مياد دنبالم!
- باشه! مواظب خودت باش.
- شما هم مواظب خودتون باشين.
در ماشين رو برام باز كرد و سوار ماشين عروس تزئينشده با گلهاي صورتي و
قرمز شدم. احسان هم سوار ماشين شد، ولوم ضبط ماشين رو زياد كرد و با اخم به
روبهروش خيره شد.
كتوشلوار سرمهاي خوشدوختش عجيب بهش مياومد. با كروات زير گلوش هم
جذابتر شده بود. عطر مردونه و تلخش توي فضاي ماشين پيچيده بود. تا رسيدن به
خونه صحبتي بينمون ردوبدل نشد. احسان مصمم و اخمو رانندگي ميكرد و من
ساكت و مغموم سرم رو بهسمت پنجره چرخونده بودم.
با ايستادن ماشين جمعيت مهمونهايي كه دم در ايستاده بودن با دست و جيغ
همراهيمون كردن. سرم رو كاملاً پايين انداخته بودم، دوست نداشتم كه با كسي
چشم تو چشم بشم. چشمهام فقط ميون اونهمه شلوغي بابا و مامان رو ديد و دوباره
دلم پر كشيد كه توي آ*غـ*ـوششون بگيرم.
دست بابا و مامان رو بوسيدم و به خاله و عمو سلام دادم. دوشادوش احسان وارد
خونه شديم. تمومي مبلهاي داخل سالن برداشته شده بودن و بهجاشون ميز و
صندليهاي سفيد با روميزي ارغوانيرنگ قرار داشتن. بهسمت مبل دونفرهاي كه
بالاش با تور و بادكنك و ريسه تزئين شده بود رفتيم و روي مبل نشستيم.
دامن لباس عروسم رو درست كردم و به تكيهگاه مبل تكيه زدم. تازه ميتونستم
چهرههاي بيشمار ناشناس جمع رو ببينم.
تا حد زيادي دهنم از تيپ و قيافهها باز مونده بود! تموم دخترها بلااستثنا پيراهن
كوتاه مجلسي با موهاي شينيونشده و آرايشهاي غليظ وسط سالن ايستاده بودن.
خانمهاي سنبالاتر كتودامنهاي كوتاه يا كتوشلوار پوشيده بودن. از خجالت سرم
رو پايين انداختم.
مامان كه پيراهن مجلسي بلند و كاملاً پوشيدهاي به تن داشت و شالش رو تا حد
ممكن جلو آورده بود بهسمتمون اومد و دو ليوان شربت داخل سيني رو به
روبهرومون گرفت.
عصباني بودم. قرار بود مختلط باشه؛ اما نه اينجوري!
لبخند و سر تكون دادن مامان كمي از عصبانيتم كم كرد؛ اما همچنان اخم غليظي روي
صورتم بود كه مامان سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت:
- يهكم اين اخمات رو باز كن. عروس هم اينقدر اخمو؟
ميخواستم اعتراض كنم كه از كنارم دور شد.
شربت شيرين رو با ني به دهنم فرستادم، كمي از عصبانيتم فروكش كرد. خاله و عمو
و بابا جلو اومدن. از روي صندلي بلند شديم و باهاشون روبوسي كرديم.
عمو نگاه تحسينبرانگيزي سمتم انداخت و دستم رو توي دستش فشرد. بابا هم من
رو محكم توي آ*غـ*ـوشش نگه داشت. بغضم دوباره توي گلوم نشست و چشمهام
بار ديگه ابري شد. قطرهي اشك غمانگيزم روي شونهي بابا نشست و دستهاي گرم
و پدرانهش روي تيغهي كمرم بالاوپايين رفت و من از بوي خوش عطر سردش
مـسـ*ـت شدم. با تموم وجودم عطر تنش رو توي ريههام فرستادم و روي شونهش
رو بـ*ـوسـهاي محبتآميز زدم. ايكاش زمان بايسته! ايكاش همهچيز متوقف بشه
تا من براي ساليان طولاني توي آغـ*ـوش مهربونش بمونم و آرامش خالص رو از
وجودش بگيرم! اما افسوس كه اين آغـ*ـوش زياد دوام نداشت و با صداي خاله از
هم فاصله گرفتیم.
ايواي! عروس كه نبايد گريه كنه! تموم ميكاپش به هم ميريزه.
و توي دلم گفتم ميكاپ به چه دردم ميخوره وقتي ديگه از اين به بعد نميتونم
نفسهاي پدرم رو بشمارم؟! وقتي كه ديگه نيستم تا ليوان آبي به دستش بدم و چاي
تازهدم گلاب مخصوصم رو براش دم كنم و وقتي از سر كار برميگرده؟! وسايل
داخل دستش رو ازش بگيرم و با شوق و ذوق فراوان خودم رو توي بـغـ*ـلش پرت
كنم و گونهش رو ببـ*ـوسم و خسته نباشيد كشداري تحويلش بدم تا لبش به لبخند
باز بشه و تشكر كنه؟!
خاله هم من و احسان رو توي آغـ*ـوش گرفت و بهمون تبريك گفت.
روي صندلي نشستم و به روبهروم خيره شدم. هستي تازه اومده بود، برام دست تكون
داد و من هم دستم رو توي هوا براش تاب دادم.
آيدا كه لباس كوتاه و پفدار صورتيرنگي پوشيده بود و موهاش رو هم فركرده روي
شونهش ريخته بود، همراه با امير و آناهيتا بهسمتمون اومدن. آناهيتا پيراهن بلند
مشكيرنگي با سنگدوزيهاي براقي پوشيده بود. يقهي لباسش مدل قايقي بود و
دامن لباسش از زانو كلوش ميشد. رنگ مشكي لباسش به پوست سفيدش خيلي
مياومد. امير هم كتوشلوار مشكيرنگي با پيراهن سفيد پوشيده بود.
صداي ديجي از ته سالن شنيده ميشد.
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹
♦️هـرشبجمعہ راسساعت ۲۱ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
୫♥୫
چَشمانِمَنهَمیشہ
هَمینجاڪِنار تۅست
اینجاڪہخاڪ،بۅےِڪَـ🕊ــبوتࢪگِرِفتہاسٺ...
#زیارت_نیابتیشهرستانخمین
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- یابن الحَسَنبِگۅڪُـ💔ــجایے...؟!
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
- یابن الحَسَنبِگۅڪُـ💔ــجایے...؟!
°𖦹 ⃟♥️°
「 اِےڪاشبِبَندےچَمَدانسَفَرَټرا
اينجُمعہبيفتَد
بہتۅچشمنِگَرانها...」
#اللهمعجلالولیکالفرج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
1_687663482.mp3
2.25M
🕊⁐𝄞
رابطهآدمهاےمُخلِصباخُدا⤹
دَر رۅزقیامَٺ...¡`
🎙آقاےپناهیان
#اخلاص
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕧#قسمت_چهل_هفت احسان بهسمت در اشاره كرد. - بريم. از هستي خدا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕧#قسمت_چهل_هشت
بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شاديپخش شد و دختر و پسرها وسط سالن پريدن و مشغول رقصيدن شدن. ديگه تحمل
ديدن اين صحنه رو نداشتم. من حتي يه جشن عروسي مختلط هم نرفته بودم، هميشه
از اينجور مجالس دوري ميكردم؛ اونوقت الان جشن عروسي خودم بايد اينجوري
باشه؟! ما قرار نبود جشن بگيريم، قرار بود كه فقط يه مهموني خودموني باشه با جمع
دوستانه؛ اما چيزي كه من الان ميبينم فراتر از يه جشن ساده و يا مهموني بود. انگار
كه بابا هم از ديدن اين معركه ناراحت بود كه روي صندلي نشسته بود و با اخم
سرش رو پايين انداخته بود؛ اما بهخاطر آبروش حرفي نميزد و چيزي نميگفت.
مامان كنار هستي ايستاده بود و با آرامش به صحنه نگاه ميكرد؛ اما فقط من ميدونم
كه الان توي دلش چي ميگذره.
از دور فاطمه رو ديدم كه با مانتوي آبي كاربني و شلوار تنگ مشكي و روسري ساتن
و كفشهاي پاشنه دهسانتي بهسمتم مياومد.
با ديدنش از روي مبل بلند شدم و بهخاطر تبريكش تشكر كردم. از بين همكارام فقط
فاطمه رو دعوت كرده بودم چون كس ديگهاي باخبر نبود. در طول دوران تحصيل
هم كه دوستي بهجز هستي نداشتم و از بچههاي دانشگاه هم فقط ركسانا و الميرا
اومده بودن كه باهام دست دادن و تبريك گفتن.
همكارهاي احسان هم مياومدن و تبريك ميگفتن. هستي كنارم ايستاد. زير گوشش
گفتم:
- هستي؟ ميگما!
بگو.
- اين رئيستون كه ميشه عموي مهيار نيومده؟
- والا من خيلي اصرار كردم كه بيان. گفتم شايد اينطوري با مهيار روبهرو بشن
بهتره؛ اما همين ديروز براي عقد قرارداد رفتن مالزي. هم آقاي صالحي و هم آريا.
- انگاري قسمت نيست.
- چي بگم والا.
ماهك كنار هستي ايستاد و دستش رو بهسمتم دراز كرد و من هم با لبخند بهش نگاه
كردم و ازش تشكر كردم.
بيحوصله روي مبل نشسته بودم و به شلنگتختههاي دختر و پسرهاي جوون نگاه
ميكردم كه احسان سرش رو بهسمتم چرخوند.
- عجيب نيست كه سرجمع مهمونهاي دعوتي شما به بيست نفر هم نميرسه.
بيخيال پوزخندي كه روي لبش بود، همونطور كه با بيخيالي بهش نگاه ميكردم
گفتم:ما هم با خانوادهي مادريم قطع رابـ ـطه كرديم، هم با خانوادهي پدريم.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و پرسيد:
- چرا؟!
شونهاي بالا انداختم و گفتم:
- بهخاطر يه سري دلايل شخصي.
فكر كنم كه از حرفم حرصي شد كه سرش رو سمت ديگهاي چرخوند و گوشهي
بينيش قرمز شد. برام مهم نبود. فقط برام نمازم مهم بود كه اگه الان نميخوندم قضا
ميشد.
به خاله اشاره كردم كه بهسمتم اومد.
- خالهجون هيچ كدوم از اتاقا خالي نيست كه من نمازم رو بخونم؟
خاله متعجب نگاهم كرد، انگار كه توقع پرسيدن چنين سؤالي رو وسط جشن عروسي
ازم نداشت.
كمي مكث گفت:
- اتاق اميد هست. فقط درش قفله. بذار برم كليدش رو بيارم.
- ممنونم. زحمت ميكشيد.
چند دقيقهي بعد خاله بهسمتم اومد و گفت كه در اتاق اميد بازه، چادر و جانماز هم
برام گذاشته. تشكر كردم و بيخيال نگاههاي بقيه سمت اتاق اميد رفتم. چادر و
جانماز روي ميز تحرير تركيب آبي و زرد بود. خدا رو شكر كه قبل از آرايش وضو
گرفته بودم. چادر رو روي سرم انداختم، جانماز رو روي فرش كوچيك عروسكي
پهن شده كف اتاق انداختم و قامت بستم.
بيخيال همهي آدمهاي بيرون، بيخيال شنيده شدن اون آهنگ گوشكركُن، بيخيال
فردا و بيخيال ديروزم كه گذشت فقط به آيههايي كه از زبان و دلم جاري ميشد
توجه كردم؛ فقط به خدا فكر كردم، فقط از اون كمك خواستم و فقط اون رو صدا
زدم. اشك روي گونهم ميگفت كه دلم چقدر گرفته، ميگفت كه دلم آغـ*ـوش
خالص خدا رو ميخواد، ميگفت كه الان چقدر محتاج اين نماز بودم و چقدر دلم پر
ميكشيد كه ميون اين شلوغي و همهمه بهش پناه ببرم و گله بكنم از اين روزگاري
كه قلبم رو ميفشاره!
سلام نمازم رو دادم، دستهام رو رو بهسمت آسمون گرفتم و دعا كردم؛
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⇝ ⃟⚠️
مقامـ معظمرهبرے:
اگرڪارخانہفایزر آنانمےتۅاند
واڪسَندرسٺکند↯
اۅلبراےخۅدشانمَصرَفکنند
وࢪود ۅاکسنآمریکایےۅانگلیسےڪروناممنوع اسٺ⛔️
#رهبری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
4_6005942650224510625.mp3
1.4M
°𖦹 ⃟♥️°
「چِࢪا ایمانماضعیفہ...؟!
چِجورےتقۅیتشڪنیم؟」
🎙استادپناهیان
#ایمان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
39.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دۅزَخبا⭋یاعَلے⭌خاموشہ...!`
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
دۅزَخبا⭋یاعَلے⭌خاموشہ...!`
↬❥(:⚘
『هَرڪہآمَد دَرنَجَفاَزهِیَبتَٺ
دَرسَجدهرَفٺ
ساجِد خارتۅام،بِنمانگاهےیاعَلے(ع)!』
#یکشنبههایعلوی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕧#قسمت_چهل_هشت بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شاديپخش شد و دختر و
♥️هوالمحبوب ♥️
#رمان_هدیه_اجباری
#قسمت_چهل_نه
براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم ديگه گره زدمون و براي همهي كسايي كه ميشناسم.
جانماز رو جمع كردم، چادر رو تا كردم و روش گذاشتم. از اتاق بيرون اومدم.
همچنان ديجي با شور و شوق ميخوند و همچنان دختر و پسرهاي جوون وسط سالن
دست در دست هم ميرقصيدن.
احسان كنار آقايي ايستاده بود و باهم صحبت ميكردن و گاهي هم بلند قهقهه
ميزدن. مامان و بابا با همكارهاشون حرف ميزدن و خاله كنار خانومي نشسته بود و
به بقيه نگاه ميكرد. روي مبل نشستم. چند دقيقهي بعد هم احسان اومد و كنارم
نشست.
- كجا بودي؟
- رفتم توي اتاق نماز بخونم.
- الان؟!
- پس كي؟
نگاهش رو به روبهروش دوخت و چيزي نگفت. نگاهم روي هستي و مهيار بود كه با
صداي جيغ و نازك دختري بهسمت احسان برگشتم.
دختر تقريباً بيستسالهاي بود كه پيراهن قرمز كوتاهي پوشيده بود و موهاش رو
شينيون كرده بود.
- احسان چرا تو نمياي برقصي؟
صداي دختر ديگهاي اومد كه داشت نزديكمون ميشد. به نظرم سنش بيشتر بود و
صداش متعادلتر به نظر ميرسيد. لباس شيريرنگي پوشيده بود و موهاي بلندش رو
روي شونهش ريخته بود.
- آره، ناسلامتي تو امشب دامادي.
احسان: اصلاً حوصله ندارم.
دختر ديگهاي كنار احسان ايستاد و دستش رو دور بازوش حـ*ـلقه كرد. خودش رو
به احسان نزديك كرد و با عشـ*ـوهي تموم گفت:
- خواهش ميكنم! بهخاطر من.
از لباس صورتي و اون رژ صورتي بدرنگش حالم به هم ميخورد؛ اما چتريهاي
ريخته روي پيشونيش بانمكش كرده بود. با احساس چندش فراوون نگاهش كردم.
دختر ديگهاي كه لباس طلاييرنگ بلندي پوشيده بود و موهاي قهوهايش رو فر كرده بود بهسمتمون اومد.
- احسان! اين عطا اصلاً بلد نيست برقصه. بيا باهم برقصيم.
صداي اعتراض هر چهارتا بلند شد كه احسان گفت:
- دخترا! دخترا من امشب اصلاً حوصلهي رقصيدن ندارم.
كمي نزديكتر رفتم و كنار احسان ايستادم.
- احسانجان نميخواي خانما رو بهم معرفي كني؟
نگاه هر چهارتا روي من زوم شد. دختري كه لباس شيريرنگي داشت ابرويي بالا
انداخت و سرش رو سمت ديگهاي چرخوند.
احسان دستش رو بهسمت دختر لباسقرمز گرفت و گفت:
- ايشون آرميتا هستن، دخترعمويِ خل بنده.
صداي اعتراضش بلند شد.
- اِ! خودت خلي!
دستش رو بهسمت دختر لباسصورتي گرفت و گفت:
- ايشون هم آراميس هستن، خواهر آرميتا.
به دختر لباسطلايي نگاه كردم كه گفت:
- ايشون هم اقدس هستن، دختر اونيكي عموم.
دختره با مشت به بازوي احسان كوبيد كه احسان چشمهاش رو روي هم فشار داد .
- آخ! وحشي دردم گرفت.
- حقته! اقدس عمهته!
- نچنچ! زشت نيست آدم به مادرشوهرش بگه اقدس؟!
- خيلي بدي احسان!
صداي خندهي همه بلند شد.
آراميس گفت:
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
هَرچہداریمـ همہازمادَرِساداٺداریم♡
❥○ ⃟💌
「 مــ💔ـــادر
هَرڪارےبُکُنَدبَچہهاهَمیادمےگیرَند⤹
حالااَگَࢪشَــہیدشۅد... !」
#فاطمیه| #شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
〖اثَردَسٺِستَمـ
ازرُخنیلےنَرَود
هَرگِزاز یادعلےضَربَٺسیلےنَرۅد⇝〗
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
panahian-tafavot-sardar-soleymani.mp3
2.04M
🕊⁐𝄞
⇦َتفاۅُټ⬿سَردارسُلِیمانے⤳
بادیگر
مسئولاندرچیہ...؟!
🎙علیرضاپناهیان
##حاج_قاسم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب ♥️ #رمان_هدیه_اجباری #قسمت_چهل_نه براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم
♥️هوالمحبوب♥️
#رمان_هدیه_اجباری
#قسمت_پنجاه
واي! اگه عمه كتايون بفهمه عروسش بهش گفته اقدس درجا سكته ميكنه.
دوباره همه خنديدن. دختره از فرط عصبانيت چشمهاش قرمز شده بود، دامن
لباسش رو بالا گرفت و با حرص از كنارمون رد شد و زير لب غر ميزد:
- حرف زدن با شما غلط محضه! اَه اَه!
همه هنوز ميخنديدن كه احسان گفت:
- ايشون كه ملاحظه كرديد نوا غرغرو هستن كه از قضا به تازگي با عطا پسرعمهم
نامزد كردن!
دستش رو سمت دختر لباسشيري برد. به نظرم از همهشون خوشگلتر بود و
چشمهاي درشت و مشكي داشت.
- ايشون هم نوراخانم هستن، خانمدكترمون.
دستش رو بهسمتم دراز كرد.
- خوشبختم از آشناييتون.
ممنون. من هم خوشحالم كه ميبينمتون.
نگاهش متفاوت بود. حس خوبي رو بهم نميداد.
دستش رو بهسمت من گرفت.
- ايشون هم مبينا هستن.
سرم رو به نشونهي آشنايي تكون دادم.
آراميس همچنان بازوي احسان رو چسبيده بود.
- احسان؟ بريم ديگه!
احسان سري تكون داد و با همديگه وسط سالن رفتن. از شدت عصبانيت كلافه شده
بودم. تحمل اين وضع برام خيلي سخت بود. نورا هنوز كنارم ايستاده بود.
- چطور با احسان آشنا شدي؟
- هستي دوست صميمي منه. يه بار اتفاقي ايشون رو توي شركت ديدم.
- فكر نميكني جات اينجا نيست؟
بهسمتش برگشتم كه با نگاه خالي و بيحس به احسان نگاه ميكرد.
- منظورت چيه؟
- بايد خودت فهميده باشي كه جنست به ما نميخوره.
- اينجا مغازهي جنسفروشي نيست عزيزم! بعد هم قراره من و احسان باهم زندگي
كنيم! اون من رو همينجوري خواسته.
- از احسان بعيد بود چنين انتخابي.
- آره خب. روزي كه ازم خواستگاري كرد دليل انتخابش رو پرسيدم كه گفت هميشه
از دخترهاي نجيب و باحجبوحيا خوشش ميومده و بعد از اينكه من رو ديده عاشقم
شده! خب البته طبيعي هم هست؛ هيچ پسري سمت دختري نميره كه با هر كسي
بوده. آدما معمولاً جذب كسايي ميشن كه با اطرافيانشون فرق ميكنن!
- همه ميدونستن كه احسان چندين ساله عاشق يه دختريه!
نگاه بيحس و بيخيالش رو به چشمهام دوخت.
- اما بعيد ميدونم اون دختر تو باشي.
دامن لباس عروسم رو توي چنگم گرفتم. سعي كردم كه به خودم مسلط باشم.
- خيلي مطمئن حرف ميزني!
- چون ميتونم از تو نگاهش بخونم.
- به نظر من كه فقط نميتوني اين اتفاق رو باور كني.
پوزخندي تحويلم داد.
- اميدوارم كه همينطور باشه.
لبخند كشداري زدم.
- شك نكن.
عصبانيتش نمود بيروني نداشت؛ اما از تغيير رنگ چشمهاش و سرخ شدن لالهي
گوشش مشخص بود كه از درون داغونه. از نگاههاي خيرهش روي احسان هم ميشد
فهميد كه احتمالاً از عاشقهاي دلخستهي احسانه!
با عصبانيت توي مبل فرو رفتم و به صحنهي رقـ*ـص احسان و آراميس نگاه كردم.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ