eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 【درسینـھ ام دوباࢪه‌غمۍ جان گرفته است🌱 امشب دݪـم بھ یاد شهیـــــدان گرفته است】 |
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 【هـر‌پـریشـان‌نظرے‌ لایـق‌دیـدار ˼تـو˹ نیـست】 |
با کسی ازدواج کن که بهت آرامش بده!.mp3
5.73M
‌ ‌⸤ باڪسی‌ ازدواج ڪن کہ‌بهت‌آرامش‌بدھ‌ ❥ ˇˇ ⸣ ‌ 🎙استاد پناھیان
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌ ‌⸤ باڪسی‌ ازدواج ڪن کہ‌بهت‌آرامش‌بدھ‌ ❥ ˇˇ ⸣ ‌ 🎙استاد پناھیان
🕊⁐𝄞 °•●رسوݪ خدا ﷺ: ‌ ﴿هر ڪه دوست داࢪد کہ پاڪ و پاکیزھ خدا ࢪا دیدار ڪند همسردار بہ دیداڕ خدا برۅد﴾💍
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_چهار به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟ - نه.
♥️هوالمحبوب♥️ اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون رفت و چند لحظه ی بعد با خانم کریمی اومدن داخل. خانم کریمی زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد که بایستم. آقای دکتر ویلچیر برام آورده بود. حتی نای ایستادن و مخالفت نداشتم. آقای دکتر خواست دستم رو بگیره و کمکم کنه که دستش رو پس زدم و به زورگفتم: - خودم می تونم. به قدری درد توی شکمم پیچیده بود که دیگه نمیتونستم جلوی اومدن اشکهام رو بگیرم. چشم هام رو که باز کردم توی قسمت اورژانس جلوی اتاق خانم دکتر شمس بودیم و با چند ضربه به در وارد شدیم. به کمک خانم کریمی روی تخت دراز کشیدم. همچنان شکمم درد می کرد. آقای دکتر داخل اتاق موند و به خواسته ی آقای دکتر خانم کریمی رفت. خانم دکتر شمس به سمتم اومد. پرده ی جلوی تخت رو کشید و معاینه م کرد. نسبتا دردم کمتر شده بود. به زور از روی تخت بلند شدم ونشستم. - همین الان فورا باید سونوگرافی انجام بدی۔ با ته موندهی توانم گفتم: - نیازی نیست - خانم رفیعی این دردا خیلی غیر عادیه! - من خوبم خانم دکتر. خواهش می کنم اجازه بدید برم. آقای دکتر: خانم رفیعی دلیل این همه اصرار تون رو برای اینکه نشون بدید حالتون خوبه در حالی که از درد دارین میمیرین نمیفهمم! این جمله رو با حرص و در حالی که چشم هاش رگه های قرمزی داشت و دستهای مشت شده ش رو کنارش قرار داده بود می گفت. نمی خواستم کسی بفهمه. نمی خواستم که کسی متوجه بشه چه بیماری ای دارم، چی میتونستم بگم؟ باید چی میگفتم؟ می گفتم که بیماری ای دارم که برای فرار از مرگ مجبور شدم ازدواج کنم؟ با مردی که تا قبل از اون ندیده بودمش؟! با مردی که هیچ حسی بهم نداره و من هم هیچ حسی نسبت بهش ندارم؟! مردی که دنیاش با من تفاوتی داره از زمین تا آسمون؟! مردی که حتی در کنارش هیچ احساس آرامشی ندارم؟! - من خوبم آقای دکتر. جای نگرانی نیست. - شما توی بیمارستانی که من رئيس اون هستم حالتون بد شده پس من مسئولم به هیچ وجه نمی تونستم اجازه بدم که کسی از زندگی خصوصی من سر در بیاره! دردم بهتر شده بود؛ اما هنوز هم نمی تونستم روی پام بایستم. سعی کردم که از روی تخت پایین بیام. سرم به شدت گیج رفت. چشمهام سیاهی رفت. دستم رو به دیوار کنارم گرفتم و چشمهام رو بستم. خانم دکتر: فشار تون خیلی پایینه. باید سرم بزنید. آقای دکتر چیزی شبیه دختره ی لجباز، زیر لب گفت و از اتاق خارج شد. خانم دکتر سرمی بهم وصل کرد و کنارم نشست - ببخشید مزاحم کارتون شدم. - دکتر هم رفتی برای این مشکلت؟ - بله. - نظر دکترت چی بوده؟ - عمل. - قراره کی انجام بدی؟ - هنوز مشخص نیست. نویسنده :مهسا عبدالله زاده
تۅے‌زندگی‌برای‌همہ‌چےوقٺ‌میزاریم⁉️ اماواقعا چقدر برایشهداوقت گذاشتید🙃 اونایی که دلشون میخواد بشن الان وقتشہ براےڪسب‌اطلاعات بیشتربہ‌آیدی زیرپیام‌بدین↯ ⇨@shahidhadi_delha
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
گـر‌میـسرنیـست‌مـاڔا‌نـام‌او...❣
↬❥(:⚘ یــاد‌تــــ∞ـــو‌ از‌نظـرم‌ڪِی‌رود‌ڪھ من از‌یـاد‌رفتھ ام‌و‌بـھ یـاد‌تـو‌زنـده‌امッ |
از ˼شہیدان˹ بطلب آنچہ‌ تمنادارۍ...ˇˇ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 「آری‌شهـღـداشمع‌محفل‌بشریتند سوختند ۅ محفل‌بشریت‌را روشن‌ڪردند(: 」 •شہیدمطهری• |