eitaa logo
پلاک خاکی
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
35 فایل
به محفل رهروان شهدا خوش آمدید❤️🌷 شهدا اگر به دادم نرسید از دست رفته ام... کانال های دیگر ما متفاوت و ناب حتما عضو شوید👇 @saharshahriary @ghonooteghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ☘ دوسال پیش شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم گفتم بریم با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا .. وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ... نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ... وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ... بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ... چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ؟ گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم .. گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه .. پلاک خاکی اینجاست👇👇🌷 @pelakkhakii 👆👆🌷
🌸🍃 اولین باری که دیدمش موقع اعزام بود. همه توی اتوبوس سوار شده بودیم. حال و هوای معنوی عجیبی بین بچه ها بود و هرکس زیرلب چیزی زمزمه میکرد که یهو یکی پرید وسط اتوبوس و شروع کرد به لطیفه گفتن و شوخی با بچه ها.... یه بمب انرژی بود. از این طرف میرفت به اون طرف و با گوشی از بچه ها فیلم میگرفت و میگفت یه دهن بخون وقتی شهید شدی یه چیزی ازت داشته باشیم :)) . حالا با یاد اون خاطره ها چشمامون از دوریش، گریون میشه اما لبخند به روی لبامون میاد... خیلی با بقیه فرق داشت.... ♥️ @javad_mohammady ❤️ 🇮🇷ڪانال شهیـد جواد محمـدی🇮🇷
پلاک خاکی
در #وصف شما هرچه بخواهیم بدانیم باید که 👌فقط #سوره_والشمس بخوانیم... #آرامش این لحظہ ما لطف شماهاسٺ
❤️🍃| چندین بار گفته بود که بریم بال،اما هر دفعه مشکلی پیش میومد و نمیشد بریم. یه روز بالاخره قسمت شد و رفتیم باهم. وقتی رسیدیم گفت رو لباساتون این لباس هایی که اینجا گذاشتن بپوشید که یهو اتفاقی واستون نیفته.به منم گفت چند تا بپوش که خواستیم بزنیمت زیاد کبود نشی،فقط یکم کبود شی.😂 گفتم ممنون از لطفت واقعأ هههههه،رفیقایی مثل تو کم هستن...😒 من 4دست لباس پوشیدم و از شانسمون لباس آخری رنگش خاکی بود و با بقیه کامل فرق داشت.کامل قابل شناسایی بود.هر کی لباس خاکی میدید میگفت این فلانی هست و بزنیمش😩 اکثرشم زد.🙂 لطف زیادی به من داشت 😂بدش با خنده میگفت من زدمت.شانس آوردم کلاه ایمنی سرم بود،☺️ با محمد خیلی شوخی و خنده داشتم.اومدم گفتم شانس ما همش خورد تو سر.گفت خوبه که، سرت رو از دست میدی.🙈 گفتم پس از نشانه های الهی هست و خندیدم گفتم پس وای بحال تو که همه تیرا میخوره تو شکم و پهلوت..😢 «اما وقتی شهید شد،وقتی دیدمش و درمورد شکم و پهلوش شنیدم گفتم وای بحال من..» آخرشم که با نقشه پلیدانه ی یکی از رفقارو تیر بارون کردیم و باهاشم عکس انداختیم😂 خیلی خوب بود خدایی روز خوبی بود.روزای خوب زیادی با محمد داشتم.جز خنده رو من ندیدمش.واقعأ الان دلتنگشم.💔 •═•••🍃🌹🍃•••═• @pelakkhakii 👈👈 •═•••🍃🌹🍃•••═•
پلاک خاکی
ماجرای دعوا با معلم😱🙄 🦋✨🦋✨🦋رسول از همان دوران بچگی به ولایت و حضرت آقا و دفاع از حریم ولایت خیلی علاقه داشت. کلاس دوم راهنمایی بود و ما در کرج ساکن بودیم. یک روزی مقام معظم رهبری قرار بود که برای دیدار به کرج بروند و مردم برای استقبال آماده می‌شدند و همه جا را چراغانی کرده بودند. من از سرکار برگشتم و دیدم رسول خانه است.علت را از مادرش جویا شدم و گفت ظاهراً با معلمشان حرفش شده است. سپس از خودش پرسیدم و سوار ماشینش کردم و رفتیم مدرسه. خلاصه پی بردم، سر همان علاقه‌ای هم که به ولایت فقیه داشت، با معلمشان بحثش شده بودم. آن روز که حضرت آقا قرار بود تشریف بیاورند کرج، معلم اعتراض می‌کند و می‌گوید: ما نمی‌دانیم این حکومت را چطور باور کنیم. از یک طرف می‌گویند اسراف گناه است، از یک طرفم هم شهر را چراغانی کرده‌اند و بروید و ببینید در شهر چه خبر است، تمام چراغ‌ها روشن و اسراف... تا اینجای حرفش می‌رسد پسر من هم بلند می‌شود و دفاع می‌کند و می‌گوید، چراغانی که چیزی نیست ما نه تنها باید برای آقا قربانی می‌کنیم بلکه باید جانمان را فدای حضرت آقا کنیم. تا این حرف‌ها را می‌زند معلم دوام نمی‌آورد و می‌گوید: خلیلی باز شما حرف زدی؟ اینجا یا جای شماست یا جای من! رسول هم از جای خودش بلند می‌شود و بیرون می‌رود و می‌گوید چون شما استادی من به شما احترام می‌گذارم و من میروم.   شهید رسول خلیلی با تمام جانش از هرچه که بود و نبود دل کند و برای دفاع از حریم خواهر امام حسین ع جهاد کرد .سیدالشهدا هم هدیه ای برای نوکر بااخلاصش فرستاد تا مزارش بوسه گاه عاشقان حسینی شود.. یکی از دوستان شهید واسطه میشود تا سنگی که بعد از تعویض سنگ داخل حرم امام حسین ع سالیان سال دست نخورده در انبارحرم مانده بود٬ اکنون سنگ مزار شهید رسول خلیلی شود... خطاطی که قراربود روی سنگ رسول خلیلی بنویسد میگفت:شب پیش خواب دیدم مرا به حرم اباعبدالله الحسین آوردند و گفتند روی ضریح ما بنویس.... و چه فروتنانه روی سنگ مزارت نوشته اند...پرکاهی تقدیم به آستان قدس الهی!🦋✨ @pelakkhakii 👈👈🌷
پلاک خاکی
♥️بسم رب الشهدا♥️ 🌸 در سوریع با آشنا شده بود و یڪ مدت باهم بودند. وقتے شهید شد، خیلے ناراحت شد.😔 مدام عڪسش رو نگاه مےڪرد و مےگفت: این خیلے بچه ے خوبے بود. خوش به حالش ڪه شهید شد.🕊 همانطور ڪه به عڪسش خیره شده بود گفت: نگاه ڪن، عرب نبودا اما نمےدونم چجورے انقدر ماهرانه چفیه رو دور سرش مےپیچید...👌 بعد هم عڪس شهید را به طرف من گرفت و نشانم داد. داشت درمورد همین عڪس معروف صحبت مےڪرد. همان عڪسے ڪه چفیه ے ڪِرِم رنگش را دور سرش پیچیده بود.💔 نقل از 🌹 "شادے روح شهدا صلوات" @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🌸 بچه ها از با بودن لذت می بردند بچه ها از اینکه اوقات خودشون رو با علی آقای خودشون صرف می کردند عشــ❤️ــق میکردند... چون بهشون خیلی خوش می گذشت چون که خیلی باهاشون مهربون بود... خیلی دلسوز بود.. خیلی خاکی بود... خیلی باحال بود خیلی باصفا بود... وقتی با بچه ها می گشت به خاطر همین بچه ها همیشه منتظر این بودند که گوشیشون زنگ بخوره.. علی آقا بهشون زنگ بزنه بگه فلانی بیا دوباره بریم بیرون.. فلانی بیا بریم هیت.. فلانی بیا بریم اردو یعنی وقتی گوشیشون زنگ میخورد و علی آقا بود، اصلا میتونم بگم می پریدن از جا😍 ❤️ @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🌹 پارسال تو مراسم اﻋﺘﻜﺎﻑ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻲ ﻫﺎﺷﻢ(ع) ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﻮﺟﻮاﻥ اﻃﺮاﻓﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﺩﻥ، ﺷﻮﺧﻲ میکردن ﻭ ﺳﺮ ﻭﺻﺪای زیادی بلند میشد.🤭 حسین آقارو ﺻﺪا ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﻳﻜﻤﻲ ﻣﺮاﻋﺎﺕ ﻛﻨﻴﺪ، مثلا اﻋﺘﻜﺎفه، ﺳﻦ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻌﺘﻜﻔﻴﻦ ﺑﺎﻻاﺳﺖ اعصابشون نمیکشه. ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﻲ اﻳﻦ ﻧﺴﻞ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ☺️، ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﺎﺭکه و ﭼﻪ ﻭﺿﻌﻲ ﺩاﺭﻩ. دیگه ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻲ ﻛﺮﺩﻥ و برای اینکه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﻧﺮﻩ و ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ اﻭﻣﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻦ یه جوری جاذبه ایجاد کرد👌 ﺩﻳﺪﻡ ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻭاﻧﻔﺴﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ اﻭﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﻣﺴﺠﺪ اﺷﻨﺎ ﻛﺮﺩ. هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم‌ میومدن من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم😞 ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...👌 یه روزی که بهش گلایه کردم گفت ((اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه ...))✨ ﺗﻮ ﺗﺸییعش ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ اﻡ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩو ﺧﻮﺷﺪﻝ. ﻭﻟﻲ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺪﻟﻴﺶ ﺑﺮﺩﺵ ﺭﻭﺣﺶ ﺷﺎﺩ اﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﻪ. شهید مدافع حرم حسین معزغلامی🌹 🕊 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
✍حرم شیفت داشتم . نماز عشا را خوانده بودیم که یکی آمد از کنارم رد شد. دیدم حاج قاسم خودمان است! چه ابهتی داشت! مثل همیشه نجیب بود و سر به زیر و یک لبخند مهربان روی صورتش بود. رفتم دنبالش. ایستاد گوشه‌ای کنار ضریح ، زیارت نامه خواند و بعد هم نماز.رفتم جلو. عرض ارادت کردم. از زوار خواستم بروند کنار تا حاجی راحت ضریح را زیارت کند . با مهربانی گفت: «نیازی نیست خودم میرم.» بعد از زیارت رفت سر قبر علما. مردم انگار تازه متوجه شده‌اند‌ کی امده. می امدند سلام و احوالپرسی!بوسه و عرض ارادت. «حاجی لبخند دلنشینش را هدیه میداد به همه» وقتی خواست برود تا حیاط مسجد اعظم بدرقه‌اش کردم . داشت کفشش را میپوشید. مردم دوباره جمع شدند دورش ، چه ایرانی و خارجی. طرف اهل پاکستان بود. امده بود جلو. میخواست هر طور شده با حاجی عکس بگیرد . نگذاشتم! عربی چند کلامی با حاجی حرف زد. حاج قاسم خندید و گفت: «بذارید عکس بگیرن» بعد هم خدا خافظی کرد و رفت . شیرینی این دیدار خیلی دوام نیاورد، فقط چند روز . تا صبح جمعه که پیامک شهادتش را دیدم.😔 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
پلاک خاکی
📝 #رسم_رفاقت قهر بدون ڪینه در دنیای رفاقت قهر و آشتی با هم بود ، دعوا و آرامش هم بود . عصبانی می‌ش
حلقه آتش🔥 گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل میکردم و گله مندی داشتم.😞 میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند❗️و به این شکل به من می فهماند که نکنم.☝️ 📝|نقل شده از محمدرضا دهقان امیری🌹 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
▪ رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد، اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد. ▪کنار درس و مشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال در بیاورد.😊 هتل کسری نیرو می خواست. ▪هنوز یکی دو هفته نگذشته،به چشم همه آمد. رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشمهایش به او اعتماد داشت. ▪بعد انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند، اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد. از همکارانش در هتل کسی یاد ندارد که حتی یک بار غذایی را مزه کرده باشد.💔 شهیدانه زیست که شهید شد @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
/ حاج‌قاسم سرزده آمد به جلسه‌ی قرآن روستا. مثل بقیه نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن ؛ از حفظ.☺️ با تعجب پرسیدم: شما با این همه مشغله چه طور فرصت حفظ قرآن داشتید؟ گفت: در ماموریت‌ها ، فاصله‌ی بین شهرها را عقب ماشین می‌نشینم و قرآن می‌خوانم.🌹 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ ‌دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند . حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری! برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرمانده‌شان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن. 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
حلقه آتش🔥 گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل میکردم و گله مندی داشتم.😞 میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند❗️و به این شکل به من می فهماند که نکنم.☝️ 📝|نقل شده از محمدرضا دهقان امیری🌹 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 هروقت عید یا ولادت یکی از ائمه می‌شد، حتما شیرینی یا شکلاتی چیزی می‌گرفت و می‌اومد خونه. اعتقاد داشت همون‌طور که توی روزهای شهادت نباید کم بذاریم، تو اعیاد و ولادت‌ها هم باید خوشحالی‌مون رو نشون بدیم. به روایت مـادر شهیـد آرمان علی وردی شهیدا با ذکر صلوات یاد‌... دعوتید به پلاک خاکي👇👇🌷🕊 @pelakkhakii