eitaa logo
پلاک خاکی
2.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.6هزار ویدیو
48 فایل
به محفل رهروان شهدا خوش آمدید❤️🌷 شهدا اگر به دادم نرسید از دست رفته ام... کانال های دیگر ما متفاوت و ناب حتما عضو شوید👇 @saharshahriary @ghonooteghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹مقام معظم رهبری در همه کارها برای ما یک شاخصه است، مصطفی تا زمانی که در بین ما بود حضرت آقا را برای خودش یک خط قرمز می‌دانست. مصطفی در مورد برخوردهایی که برخی نسبت به حضرت آقا داشتند، کنار نمی‌آمد. 🔹روزی در خدمت حضرت آقا بودم که ایشان فرمودند: من در عجبم که هر جا صحبتی از مصطفی می‌شود، هرکس خاطره و نظر خوبی نسبت به شهید شما دارد و آن هم دلیلش رابطه بالای ایمانی او با خداوند تبارک و تعالی است... راوی پدر @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
📣قابل توجه آن دسته از مسئولين و 👇 🌷جلوی یکی از سنگرها صبحانه می‌خوردیم. هوای صبحگاهی آنقدرها هم خنک نبود. تیغه تند آفتاب تابستان، کم کم داشت خودنمایی می‌کرد. بچه‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند. مرحله‌ی اول عملیات رمضان با موفقیت انجام شده بود و همه احساس خوبی داشتیم. یکی از رزمنده‌ها که اهل «ضیاآباد» بود و با شوخی‌های مزه‌دارش در هر شرایطی آدم را می‌خنداند ساکت نشسته و بی‌صدا صبحانه‌اش را می‌خورد. 🌷سکوتش به چشم می‌آمد و بچه‌ها سر به سرش می‌گذاشتند. در جواب پیله کردن آنها، آهِ بلندی کشید و گفت: «دیشب خواب می‌دیدم که بدنم آتش گرفته و دو نفر دارن به زور منو با خودشون می‌برن. هم زمان تکه‌هایی از بدنم آب می‌شد و روی زمین می‌ریخت. مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده و بهم نگاه می‌کنه. ازش پرسیدم: اینا دیگه چیه مامان؟ سر تکون داد و گفت: اینا گناهاته پسرم.» 🌷یکی از بچه‌ها گفت: «پس فاتحه‌ات خونده‌س پسر! با این خوابی که دیدی، حتماً رفتنی هستی.» او هم کم نیاورد و با همان لحن شوخی جوابش را داد: «چی می‌شه مگه؟ پس فِک کردی برای چی اینجام؟» کمی با هم «کَل کَل» کردند و دوباره حال و هوای این رزمنده عوض شد و ما هم یک دل سیر خندیدیم. دومین روز از دومین مرحله عملیات رمضان بود و در منطقه آزاد شده پاسگاه زید مستقر بودیم. همان روز، بعد از نماز مغرب و عشاء دستور رسید که مهمات را پای قبضه‌ها ببریم و آماده باشیم. 🌷سنگرهایی به شکل آشیانه تانک درست کرده بودیم که به آنها «ضرب‌الاجلی» می‌گفتیم. مهمات مورد نیاز هر قبضه را داخل آن سنگرها بردیم. نزدیک ساعت ۱۲ شب بود که آتش پراکنده دشمن بیشتر شد. گلوله‌های خمپاره مثل باران روی سرمان می‌ریخت و منطقه را شخم می‌زد. صدای سوت خمپاره‌ها و انفجار گلوله‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. دود و غبار همه جا را پر کرده بود. حدس می‌زدیم که عملیات لو رفته است. 🌷قبضه‌های ما هم شلیک می‌کردند. ناگهان از داخل یکی از سنگرها، صدای عجیبی بلند شد که شبیه انفجارهای اطراف و شلیک قبضه‌ها نبود. به سمت سنگر دویدم. یکی از گلوله‌های دشمن داخل سنگر قبضه خورده و خرج‌های اضافی آتش گرفته بود. ناله «یا حسین! یا حسین!» صدای همان رزمنده‌ای بود که خوابش را تعریف کرده بود از داخل می‌آمد. حالم دگرگون شد و من هم بلند گفتم: «یا حسین!» 🌷صحنه‌ی عجیبی بود. آتش از دهانه سنگر بیرون می‌زد و حرارت اجازه نمی‌داد کسی جلو برود. چند نفر دیگر هم آمدند و با آب و خاک و هر چیزی که دم دستمان بود آتش را خاموش کردیم. یکی پشت خودرو تویوتا را به خاکریز چسباند. آن رزمنده با تن سوخته گوشه‌ای افتاده و ناله‌هایش خفیف‌تر شده بود. باید زودتر او را به عقب منتقل می‌کردیم. خواستم بلندش کنم که از شدت حرارت بدنش دستانم سوخت. از پاهایش گرفتم و کشیدم. گوشت تنش لَزج شده بود و به انگشتانم می‌چسبید. 🌷با روشن شدن هوا منطقه آرام شد. خبر آوردند که به شهادت رسیده است. با خودم گفتم: «بالاخره خوابت تعبیر شد و پاکیزه پیش خدا رفتی.» راوی: رزمنده دلاور احمد فتحی از رزمندگان استان زنجان @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🌹او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... 🌹اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...! 🔆 برنامه ریزی کرده بود و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم... سالهادر سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود... 🔆بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود !... عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در زندان انفرادی حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره، حسرت ۵دقیقه آفتاب و روشنایی را داشتم... برشی از زندگی آزاده شهیدسرلشکر خلبان @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
هشدار هواشناسی: هوایی بسیار سردو یخبندان شدید کشور را احاطه میکند تا ساعاتی دیگر موج سرما و یخبندان نیمی از کشور را در سیطره خود قرار میدهد 🔹در بیش از ۲۸ استان سرما و یخبندان خواهیم داشت ؛ شدت سرما در آذربایجان های غربی و شرقی ، اردبیل ، کردستان ، زنجان ، همدان ، مرکزی ، کرمانشاه ، لرستان ، اصفهان ، چهارمحال وبختیاری و کهگلویه وبویراحمد شدید خواهد بود 🔹کمینه دمای پیش بینی شده چند مرکز استان برای صبحگاهِ سردِ فردا : اردبیل ۱۵- ارومیه ۱۷- تبریز ۱۶- سنندج ۲۰- زنجان ۱۸- مشهد ۵- اصفهان ۸- همدان ۱۷- ایلام ۷- رشت ۳- تهران ۴- کرج ۶- اهواز ۱+ شیراز ۴- قم ۴- گرگان ۲- کرمان ۱+ بجنورد ۷- شهرکرد ۱۵- کرمانشاه ۱۲- 🔹 اخطاریه: به رادیات خودروهای تان ضدیخ اضافه نمایید | لوله های آب در محیط باز را با عایق مناسب بپوشانید ...👇 ☀️تلنگر: ابتدا به اعداد و ارقام آمار سرمای بالا🖕 که برای امروز پیش بینی شده دقت کنید، تا باورمان بیاید که ما در دمای زیر بیست درجه زیر صفر در کردستان عراق در ماووت عملیات کردیم 👇 🌷متن خاطره: زمستان سال ۶۶ در چنین شبی در مرحله ی دوم بیت المقدس دو در سرمایه زیر ۲۰ درجه سانتیگراد در کردستان عراق در میان برف و بارون عملیاتی کردیم که ضمن پیروزی در آن شب، دچار سرما و یخبندانی شدیم که تا آخر عمر فراموش نخواهیم کرد... تمام شهدای آن شب 👈 تر و تازه و نورانی و دل انگیز و رمانتیک شهید شده بودند👈 مثل عزیز دل همه👈 شهید ، طوری شهید شده بود👈 که ما حتی نمی توانیم، این گونه بخوابیم... ارادتمند شادی روح شهدای بیت المقدس دو در سرمای ۲۰ درجه زیر صفر به همرا برف و بوران و یخ زدگی، بخوانید فاتحه مع الصلوات 🚩شب عملیات بیت المقدس 2 بود. رضا یزدی, فرمانده گردان عمار نیروهایش را در کوهستان های برفی در راه رسیدن به مواضع پیش بینی شده هدایت می‌كرد. پیامی از سر ستون به عقب فرستاده می‌شود و از پی ‌اش صدای كف دستهائی بود كه بر برف ها می‌نشست، به گوش می‌رسید... 💕شهید جواد جمشیدی كه جلوتر از من در حرکت بود، آرام سرش را برمی‌گرداند و پیام رسیده را در گوشم زمزمه می‌كند:👈 نمازه🙌 سرم را بر می‌گردانم و پیام را در گوش نفر بعدی زمزمه کردم «نمازه»🙌 بچه‌ها مشغول شدند. همه در حین راه رفتن تیمم می‌كنند و در حین راه رفتن نماز می‌گذارند.حتی روحانی كه پیش ‌نماز گردان ما بود، نمی‌ماند و در حین راه رفتن نماز می‌خواند كه اگر این گونه نبود از راه می‌ماندیم. چنانچه عده‌ای ماندند، غافل از اینكه نماز برای رفتن است نه ماندن. آنها ماندند تا با آب وضو بگیرند و سرفرصت مهرشان را روی زمین بگذارند، اذان و اقامه‌شان را بگویند و با گشادگی خاطر نمازشان را بخوانند ولی وقتی كه سر از سجده برداشتند قافله رفته بود... 💥یکی از زیباترین عکسهای دفاع مقدس👈 دیماه سال 66 در سرمای 20 درجه زیر صفر
قسمتی از داستان زندگی، 🅾 خاطرات مادر یکی از نیروهای شهید سلیمانی که قابل تامل است👇 ✅ "خدا در هر عصری حجتی دارد که با او به انسان احتجاج می کند" 🌷من سختی زیاد کشیدم تا تنها پسرم بزرگ شد.هم مادر خانه بودم هم مرد خانه! شوهرم و دخترم سه ساله ام مریض بودند و هردو  در یک سال مردند. در کل شهر کرمان کسی را نداشتیم من بودم همین یک پسر، به نام علی! میرفتم سر کوره آجرپزی و بعد از ظهرها که از سرکار برمی گشتم توان راه رفتن نداشتم و از خستگی از خدا می خواستم جان مرا هم بگیرد! 👈 حتی گاهی زندگی چنان سخت می شد که زیر باران و برف، گدایی هم می کردم. علی که کوچک بود نمی گذاشتم بفهمد چه کار می کنم با خودم می گفتم این بچه گناهی ندارد و غصه می خورد. شب می گفت مامان! ؟ می گفتم چیزی نیست بخاطر سرماست، مادر ! وقتی هیچ پولی نداشتم  با یک نان سر می کردیم و گاهی یک نان را هم سه قسمت می کردیم تا در طول سه روز بخوریم. علی که بزرگ شد با اینکه در یک خانه خرابه زندگی می کردیم می گفت "مامان خدا داره ما رو امتحان می کنه باید صبر کنیم و شکر کنیم!" یک دست لباس داشت که وقتی می شستم تو سرما بدون لباس می ایستاد  تا لباسش خشک شود می گفتم: مادر سردت نیست؟ می گفت نه، کدوم سرما ؟! وقتی که می رفتم سر کار  برای این که حتی همسایه ها هم نفهمند چیزی نداریم که بخوریم  قابلمه ای آب می گذاشت سر گاز تا جوش بیاید و قل بزند تا اگر همسایه ای آمد و چیزی آورد بگوید: نه! ببین مادر من غذا درست کرده برایمان! کوچک بود هنوز یه روز که چیزی برای خوردن نداشتیم گفت: مادر! برویم نان بگیریم؟ با سرافکندگی گفتم مادر صاحب کار هنوز پول کارم را نداده است . گفت طوری نیست دیشب یک دانه خرما خوردم می توانم تحمل کنم... اون روز مستاصل آمدم در خیابان و رو کردم به خدا و گفتم خدایا🙌 امروز یک لقمه نان گیر من می آید؟😰 برگشتم خانه دیدم نزدیک درب خانه یک کیسه نان هست برداشتم آوردم داخل... علی بعد از چند دقیقه آمد گفت؛ مادر بیا بخوریم... گفتم نگاه کردی تو کیسه چی بود؟ گفت خدا همین را برایم فرستاده! خودم رفتم پای کیسه دیدم نان ها از کپک سبز شده بودند! علی یک مقدارش را شسته بود و نشسته بود به خوردن ... . علی میرفت در کارهای پشت جبهه کمک می کرد تا به چشم حاج قاسم، که فرمانده لشکر کرمان بود بیاد، آنقدر رفت و آمد تا حاج قاسم او را با خودش به جبهه برد و شد جزو فرماندهان محوری الله شد و بعدها هم ... بعد شهادت علی کسی را نداشتم.. حاج قاسم برایم پسر شد، از سوریه زنگ می زد می گفت صدایت را شنیدم خستگیم رفع شد مادر ! صدایت را شنیدم ارامش پیدا کردم مادر ! یک شب ساعت ۲ نصفه شب تلفن خانه زنگ زد با ناراحتی گفتم کیست این وقت شب زنگ می زند؟ برداشتم، گفت: منم قاسم، قاسم سلیمانی!؟ دلم تنگ شده برایت، از کربلا زنگ می زنم، به جایت زیارت کردم، برایت چه سوعاتی بیاورم؟ حاج قاسم همیشه می گفت: ما افتخار می کنیم بی بی سکینه از ماست! مادری که در عالم یک فرزند داشت و هیچ قوم و اقوامی نداشت و ندارد! زن زحمت کشیده سیه چرده پر از معنویتی که امروز افتخار شهر ماست او مادر شهید ماست که با کار در کوره های خشت مالی او را بزرگ کرد... 🌷حالا اما بی بی سکینه در کنار دو پسرش خوابیده است... 👈 علی که در جوانی به یاد روزهای گرسنگی کیسه به دوش می گذاشت و درب خانه های نیازمندان می رفت و در جبهه مجاهدت حق بر علیه باطل به شهادت رسید امروز مزارش حاجت ها می دهد... و قاسم پسر دیگرش که از ۷۰ ملیت دنیا زائر دارد و آرامش قلب بی بی سکینه است... بی بی اگر چه در این دنیا کسی را نداشت و  ندارد ولی آنجا👇 .... 🌷هدیه به روح بی بی سکینه پاکزاد عباسی و فرزند شهیدش سردار فرمانده محور لشکر ثارالله و قاسم_سلیمانی رحمت الله علیهم بخوانید فاتحه ای همراه با صلوات            🔻🔻🔻🔻🔻🔻 حاج قاسم همه زندگی اش برکت بود همراهان او هم مانند علی شفیعی هرکدام یک افتخاری برای کشور بودند ماجرای فوق را بخوانیم نظام ما با خون اینگونه شهیدان آبیاری شده قدر این نظام و ولایت فقیه و.. را بدانیم و خطاب به همه هستم، از خودم تا همه مسئولین و همه مردم از بالا تا پایین و از دارا و ندار 👈 اگر خیانت، دزدی، اختلاس، گرانفروشی، احتکار، کم فروشی، کم کاری، پارتی بازی، رشوه گرفتن و....  انجام دهیم 👈 پا روی این خونها گذاشته این و باید در آن دنیا و در مقابل خدا و انبیاء و ائمه معصومین و شهدا، جوابگو باشیم، در ضمن در این دنیا هم خدا ما را رسوا خواهد کرد اللهم صل علی محمد و آل محمد التماس دعا، ناصرکاوه 😔😔😔💔💔💔 دعوتید به پلاک خاکي👇👇🌷🕊 @pelakkhakii