در خانه ما معمولا سکوت و آرامشی حکم فرما بود. من و حمید معمولا خانه که بودیم #کتاب می خواندیم.
وقتی حمید افسر نگهبان بود، خودم وسایل مورد نیاز خانه را می خریدم.
به جای این که بروم خانه پدرم، آبجی فاطمه می آمد خانه ما. خیلی زود حوصله اش سر می رفت. می گفت: بیا یه کم #تلویزیون نگاه کنیم. حوصله ام سر رفت. می گفتم: تلویزیون خانه ما معمولا خاموش است، مگر برای اخبار یا #برنامه_کودک.
حمید طبق فتوای حضرت آقا، معتقد بود هر آهنگی که از #صدا_و_سیما ی جمهوری اسلامی پخش شود، لزوما #حلال نیست. به همین خاطر قرار گذاشته بودیم که چشم و گوش مان هر چیزی را نبیند و نشنود.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبت_از_گوش
#احتیاط_در_استفاده_از_تلویزیون
#کتاب_یادت_باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊
پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم: چیزی شده؟
گفت:وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه ی عطر های دنیایی فرق داشت! امروز مراسم ختم این شهید است. رفقا گفته اند: خود استاد حق شناس در مراسم حضور می یابند! فراق این جوان برای استاد بسیار سخت بود. من در اطراف درب مسجد امین الدوله ایستادم. می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد. این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند. بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آه آه، آقا جان ... دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید؟!
...شب موقع نماز فرا رسید. در شب های دوشنبه و غروب جمعه ایشان مجلس موعظه داشتند. یک صندلی برایشان می گذاشتند و این مرد وارسته مشغول صحبت می شد. آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند. بعد شروع به صحبت کردند . موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد. در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند . بعد در عظمت این شهید فرمودند: این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و ...) می گویندحق است. از شب اول قبر و سؤال و ... اما من را بی حساب و کتاب بردند.
بعد مکثی کردند و فرمودند : رفقا، آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند . اما نمی دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید!
#عارف_شهید_احمد_علی_نیری
#کتاب #عارفانه
زندگی نامه عارف شهید احمد علی نیّری
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊
~🕊
وقتی از عملیات خبری نبود،
می خواستی پیداش کنی،
باید جاهای دنج را می گشتی.
پیداش که میکردی، می دیدی #کتاب📚 به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست.
ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتابهاش.
گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز📖 می ماند تا برگردد.
✍کتاب شهید زین الدین، ص 52
#شهید_مهدی_زین_الدین♥️🕊
#سالگرد_شهادت✨
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊
3.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتابی که #شهید_حججی رو انقدر تحت تاثیر قرار داد که خودش رفت چهارصد نسخه از اون رو تو چند ساعت فروخت!
#کتاب
پلاک خاکی
📕✨کتاب برای زین أب خاطرات زندگی#شهید_مدافع_حرم_محمد_بلباسی، از کودکی تا شهادت: 🖇این شهید والامقام
✂️گزیده #کتاب برای زین أب:
«بعضی شب ها در حیاطِ روبه روی حرم می نشستیم و با هم درس های کلاس #اخلاق را مباحثه می کردیم. به من می گفت: «از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده»!
💌آن قدر دوستش داشتم که هر چه می گفت، برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همین ها را تکرار کردم. یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم:
«راستی محمد! همه از این جا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف»!
طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش».
اصرار کردم که این کاررا بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بی کفن؟!»
- روایتزندگیشھیدمحمدبلباسی🌱
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊
📚 هیچ چیز جای #کتاب را پر نمیکند
🎉 تخفیف ویژهی آثار #انتشارات_انقلاب_اسلامی
به مناسبت هفتهی کتاب و کتابخوانی
📌 ۲۰٪ تخفیف + #ارسال_رایگان به سراسر کشور
📍 مهلت استفاده: تا ۲۶ آبان ماه
◀️ ثبت سفارش:
Shop.khameneibook.ir
@KhameneiBook
به نام همه ی نام های او
می خوام همین اولش اعتراف کنم که این نوشته یه درصد هم نمی تونه احساس قلبی ام راجع به #شهید_طهرانی_مقدم و #کتاب #خط_مقدم رو منتقل کنه چون اساسا خوب نوشتن هنر میخواد!
آبان ماه همیشه انگار گره خورده با نام شهید طهرانی مقدم ،اوایلِ ماه تولدشونه و تقریبا اواخر آبان شهادتشون. قرار شد دو هفته آخر آبان رو هر شب یک فصل از کتاب پرحجم خط مقدم رو بخونم ، کتابی که بیشتر از یک سال بود تو کتابخونه مونده بود و بخاطر حجم زیادش 😶 نمیرفتم سراغش... الان که دارم مینویسم تازه کتاب رو تموم کردم ، تازه فهمیدم چه خون دلها خوردن گذشتگان ، چه سختی هایی کشیدن برای داشتن صنعت موشکی! چقدر بی اطلاع بودیم ما و این بی اطلاعی باعث شده قدر نشناس شیم 😔... دو هفته پا به پای تیم موشکی ، با هر پرتاب استرس کشیدم ، هیجان زده شدم ، با هر پرتابِ موفق خوشحال شدم ، با هر مشکلی که سر راهشون قرار گرفت ناراحت شدم و بعضی وقتا از حجم مشکلات، منی که داشتم میخوندم ناامید شدم ولی ولی ولی! انگار کلمه ای به نام ناامیدی اصلا تو قاموس شهید طهرانی مقدم و تیمشون نبوده که نبوده ❤️. نمیدونم از چی بگم ، از حس غرور و افتخاری که سراسر وجودم رو گرفته یا از شهیدی که تا دو هفته پیش شناخت زیادی نداشتم ازشون(نسبت به الان)و تو این دو هفته برام شده یه قهرمانِ به تمام معنا ،[ تازه با خودم میگم کتاب فقط به دو سال از زندگی باعزت و پرافتخار شهید اشاره کرده ببین بقیه اش رو بشنوی چی میگی!] از این حجم #استقلال و روی پای خود ایستادن ، از تاسف از دست دادن چنین مرد بزرگی... از آرزوی داشتن امثال شهید طهرانی مقدم تو اقتصاد و سیاست و فرهنگ...
#حرف_دل / یه دوستی بعد خوندن خط مقدم نوشته بود : دوست دارم بدوم! همونطور که کل کتاب "حسن آقا" و تیمش داشتن می دویدن.