ʬʬ 𝖯𝖧𝖮𝖤-𝖭𝗅𝖷
ماه از خود سر رفتهام برای حضور ناگزیر این روزها کلمهای ندارم. میخوام نباشم اما بلدِ نبودن نیستم. ا
ماه درحالی که به کمدم خیره شدم، داشتم به این موضوع فکر میکردم:
برای اینکه خودم رو برای خونه رفتن ترغیب کنم شروع به ساخت بازیهای مسخره کردهم. مثلاً هر روز نوبت یک انگشته که دکمهی آسانسور رو فشار بده. یا شمارش ضربان قلب در حالتهای دراز کشیده و کلاغ پر. ماه برای کسی که سنی نداره این احساسو داشتن، خیلی ترسناکه.
واقعا وضع روانیم دیگه در حدی نیست که بتونم بین آدما زندگی کنم. تا همینجا هم نقش بازی کردم.
هروقت دستم رو جلو میآرم تا فقط یکم از تو رو به انگشتهای تشنهام برسونم، جلوی چشمهام محو میشی و دست من هرگز به مقصد موردعلاقهاش نمیرسه؛ نمیتونم ردی روی تو بذارم. تنها چیزی که از تو برای این وجود آبی مونده، رد سبزت توی کلماته.
ʬʬ 𝖯𝖧𝖮𝖤-𝖭𝗅𝖷
ماه درحالی که به کمدم خیره شدم، داشتم به این موضوع فکر میکردم: برای اینکه خودم رو برای خونه رفتن تر
ماه امروز فهمیدم چیزهایی که من رو خوشحال میکرد برای من تموم شدن. دیگه صبحهای زود وقتی همه خوابن و صدایی جز پرندهها نمیاد دلنشین نیست. کتابها صرفا کلماتین که پشت هم چیده شدن. آهنگها سراسر صدا و تنش هستن و من سکوت میخوام. سکوت مطلق. بدون ذرهای نشان از انسانها. من و سکوت. و در آخر هم راوی نامرئی زندگی لب خوانی کنه، "ما به خوبی و خوشی تا آخر عمر زندگی کردیم."