eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت31 نشستم کنار حاج خانم حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحان نداری فردا فاطمه: خوندم حاج خانم:خا پاشو برو یه بار دیگه بخون بهتر بنویسی فاطمه: عع مامان، خوب بگو برو تو اتاقت میخوام خصوصی صحبت کنم با عروسم حاج خانم: حالا هر چی ،پاشو برو فاطمه:چشم بعد از رفتن فاطمه،حاج خانم دستامو گرفت حاج خانم:سجاد اومده سراغت؟ -اره حاج خانم: میدونستم میاد - از کجا میدونستین؟ حاج خانم: از اونجایی که علاقه اش به رفتن به سوریه رو میدونم،داره هر کاری میکنه که بره -چرا اجازه نمیدین بره حاج خانم: کسی که برای رفتن دل کسی و میشکنه،جاش همین جاست نه سوریه ، الان تو بخشیدیش؟ -من برای بخشیدنش ، راضی کردن شما یه شرطی گذاشتم ، شرطی که فقط میخوام به شما بگم حاج خانم: چه شرطی؟ - ( سرمو انداختم پایین): اینکه با من ازدواج کنه ( حاج خانم لبخندی زد): میدونستم همینو میگی... - نمیدونم کارم درسته یا نه ،شاید باید مثل هر دختره دیگه ای تو خونه مینشستم و منتظر خواستگار میشدم حاج خانم:تو کاره اشتباهی نکردی، همیشه پسرا عاشق میشن و میرن خواستگاری یه بارم دخترا برن چی میشه مگه... -خیلی ممنونم که درکم میکنین... حاج خانم: با مادر تماس میگیرم واسه آخر هفته قرار خواستگاری میزارم - اگه آقای احمدی قبول نکنه چی؟ حاج خانم: اون وقت باید قید سوریه رفتن و بزنه -من دیگه برم ،دیرم شده حاج خانم: برو به سلامت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت32 واییی که چقدر خوشحال بودم یعنی میاد خواستگاری... یه در بست گرفتم رفتم خونه خاله بوی آش تا سر کوچه میاومد آخ که چقدر گرسنه ام بود زنگ در و زدم در باز شد با دیدن میثم زدم زیر خنده میثم : ضایع شدم خیلی نه - خیلی میثم: تو اولین نفری هستی که اینو گفتی همه که میگن ماه شدم - بیچاره ها خواستن که افسردگی نگیری ، برو کنار آش خور... خاله سمیه: میثم مادر کیه ؟ میثم :خاله سوسکه اومده مامان - تو برو کنار حسن کچل همه توی حیاط نشسته بودن داشتن آش و داخل کاسه میریختن و تزیین میکردن - سلام به همگی خاله زهرا: سلام بهار جان خوبی؟ - خیلی ممنونم زندایی: سلام عزیزم،خسته نباشی مامان: بهار مادر بیا برات اش بریزم بخوری - خیلی ممنونم،اتفاقن خیلی گرسنمه مامان: مگه ناهار نخوردی؟ -نه حوصله نداشتم ... سارا: قربون دختر خاله تنبلم برم - سلام سارا جان خوبی ،آقات خوبه ؟ سارا: سلام ،گلم ،شکر خوبه مامان: ای گفتی ،یعنی دختر به تنبلی این بهار ندیدم سارا: پس بد به حال شوهر آینده اش زندایی: واا این چه حرفیه، دختر به این خانمی ،از خداشونم باشه مامان: بهار بیا ،آش و بگیر برو اون گوشه رو تخت بشین بخور - چشم صدای زنگ در اومد ،سارا درو باز کرد ،سعید بود بعد از احوالپرسی از همه زندایی یه کاسه آش بهش داد اومد سمتم روی تخت روبه رویی نشست - سلام سعید: سلام بهار خانم خوبین؟ - خیلی ممنونم یه دفعه دیدم میثم داره با گوشیش از همه عکس میگیره بعد اومد کنار ما میثم : خوب خاله سوسکه یه عکس بگیرم ؟ - بله حسن کچل ( روسریمو مرتب کردم،با ژست های عجیب و غریب چند تا عکس گرفتیم باهم ) میثم :یعنی تو مثل یه ادم نمیتونی وایستی یه عکس بگیریم - نخیر ، دیگه بیشتر از این از من بر نمییاادد سعید : میثم یه عکس از من نمیخوای ،واسه اوقات تنهایات میگماا میثم : چرا که نه ،بیا کنار بهار بشین ،سه تایی عکس بگیریم سارا: بابا تک خوری ممنوع هاااا،بزارین منم بیام - بیا عزیزم میثم : همه آماده۳،۲،۱ چیک چیک... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت33 شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود برگشتیم خونه و از خوشحالی خوابم نمیبرد از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم ،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی - چیه بابا سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه -حالم خوب نبود سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده - نه سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت - هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود سهیلا( صدای خندش بلند شد): وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست.... -من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلن بای -بای بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود -سلام مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟ -حالم خوب نبود نرفتم مامان:چرا ،مگه چت شده؟ -هیچی سرم درد میکنه مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟ -میخواین الان برم؟ مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم -دستتون درد نکنه مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود ( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم) -خوب، چیکار داشت؟ مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری ( فرداشب ،گفته بود آخر هفته ) -خوب شما چی گفتین ؟ مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی -ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن - باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم مامان: میگم تشریف بیارین - باشه غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم تمام لباسامو از کمد بیرو آوردم شروع کردم به انتخاب کردن که کدومو واسه فرداشب بپوشم اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد در اتاق باز شد زهرا بود زهرا: سلام عروس خانم - سلام مریم جون! چقدر زود اومدی! زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت34 - واییی شوخی نکن شب شده زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم زهرا: یه سوال بپرسم ؟ -اره زهرا: دلیل حال بدت اون موقع هم همین آقا بوده؟ - بین خودمون میمونه مریم: اره -اره مریم:حدس زده بودم - چقدر تو باهوشی زهرا:زیاد نیاز به هوش بالا نداشت،از قیافه هر دوتون اون شب مشخص بود شب خواستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم نمیدونستم چه جوری با احمدی رو به رو بشم اصلا نمیدونستم چی باید بگم بابت این کاری که کردم دراتاق باز شد زهرا: بهار هنوز آماده نشدی؟ -الان آماده میشم زهرا: وااییی تو از صبح مغز مارو شست و شو دادی که کدوم لباسو بپوشی ،الان هنوز درگیری -زهرا جون الان دودقیقه ای آماده میشم زهرا: باشه من میرم پایین تو هم زود بیا یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین همه اماده و منتظر بودن جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد اومد نزدیکم جواد: تو کی بزرگ شدی وروجک که من نفهمیدم ( بغلش کردم) :الهی قربونت برم ،تو همیشه منو مورچه میدی... صدای زنگ آیفون اومد ،از جواد جدا شدم رفتم سمت آشپز خونه صدای احوالپرسی و میشنیدم روی میز نگاه کردم مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان بعد از مدتی زهرا اومد داخل آشپز خونه زهرا: بهار چایی رو بیار -چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت35 چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم سمت پذیرایی بعد از سلام و احوالپرسی چایی رو به همه تعارف کردم رسیدم به احمدی ،اصلا نگاهم نکرد،همونجور سرش پایین بود ،چایی رو برداشت و خیلی آروم گفت ،ممنونم بعد رفتم کنار زهرا نشستم بعد از مدتی صحبت کردن حاج خانم: ببخشید حاج آقا،اگه اشکالی نداره این دوتا جوون هم برن یه گوشه صحبت کنن بابا: خواهش میکنم،اجازه ما هم دست شماست،بهار بابا - بله بابا: آقا سجاد و راهنمایی کن - چشم از جام بلند شدم ولی احمدی هنوز نشسته بود حاج خانم: سجاد مادر پاشو دیگه احمدی: چشم من جلوتر حرکت کردمو احمدی پشت سرم می اومد وارد اتاقم شدیم من گوشه روی صندلی نشستم و احمدی ایستاده بود حرفی نمیزد ولی از چهره اش عصبانیت میبارید - نمیخواین بشینین ؟ احمدی: نه همینجور، راحتم،اگه میشه حرفاتونو بزنین میشنوم - یعنی شما حرفی ندارین؟ احمدی: وقتی این خواستگاری به میل شما و مادرمه ،پس من چیزی برای گفتن ندارم -باشه ،پس بریم منم حرفی واسه گفتن ندارم احمدی: چرا اینکارو میکنین، چرا با سرنوشت مون بازی میکنید؟ - سرنوشت،بازی،مگه زندگی کردن بازیه؟ احمدی: زندگی،کدوم زندگی،من یه ماه دیگه میرم ،معلوم نیست برگردم یا نه ،چرا میخواین آینده تون تباه بشه... - من اگه فقط یه روز ،یه روز از زندگی با شما خوشبخت باشم برام کافیه، مهم نیست آدم چقدر کنار مردش زندگی میکنه ،مهم اینه اینقدری که زندگی کرده چقدرشو با عشق زندگی کرده ،حالا میخواد یه سال باشه ،یه ماه باشه ،یه روز باشه یا یه عمر... احمدی: باشه ،هر جور راحتین، اگه میشه پس بگیم یه صیغه بخونن بین ما،هر موقع برگشتم عقد کنیم ،اگر هم برنگشتم که بتونین دوباره ازدواج کنین - نه ،من دلم میخواد علاوه بر اسمتون توی قلبم ،دلم میخواد اسمتون داخل شناسنامه ام هم باشه احمدی: خانم صادقی،اخه عصبانیت تو صورتش موج میزد.. - من حرفامو زدم ،حالا میتونیم بریم ( یعنی جونم بالا اومد تا این حرفا رو بزنم) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 36 صبح احمدی و فاطمه ،اومدن دنبال من ،که زهرا هم به اصرار جواد همراهمون اومد من با تمام عشق و وجودم شروع کردم به خرید کردن،چقدر لذت بخش بود ،ولی احمدی،هیچ لبخندی به لب نداشت روز عقد رسید آرایشگاه نرفتم خودم یه دستی به سر و صورتم کشیدم، پیراهن شیری رنگمو پوشیدم ،روسریمو لبنانی بستم چادر حریر رنگیمو سرم گذاشتم رفتم پایین همه منتظر من بودن مامان بغلم کرد : انشاءالله خوشبخت بشی بهار جان - خیلی ممنونم زهرا: بهار جان چرا نزاشتی آقا سجاد بیاد دنبالت - اینجوری راحت ترم ،انشاءالله بعد عقد با هم میایم زهرا: انشاءالله جواد: بریم دیگه ،دیر شده حرکت کردیم سمت محضر همه‌رسیده بودن و ما اخرین نفر بودیم بعد از احوالپرسی با همه رفتم سمت سفره عقد چشمم به احمدی افتاد،احمدی که چند دقیقه دیگه میشه آقای من،میشه سجاد من چقدر خوش تیپ شده بود سرش پایین بود و با دسته گلی که توی دستش بود بازی میکرد کنارش رفتم - سلام احمدی بلند شد: سلام - احیانأ این گل مال من نیست؟ احمدی: بله،بفرمایید - خیلی ممنونم خیلی قشنگه بعد از خوندن خطبه عقد و بله گفتن منو سجاد همه شروع کردن به صلوات فرستادن و بعدش دست زدن باورم نمیشد که بدستش آوردم ،خدایا شکرت سجاد با گرفتن هر عکسی مخالفت میکرد یعنی از عقدمون هیچ عکسی نداشتیم حتی دستمو هم نگرفته بود میگن سر سفره عقد خوردن عسل ،باعث شیرینی زندگی میشه سجاد به بهونه های مختلف این کار رو هم نکرد تنها کسی که حالمو میفهمید ،حاج خانم بود لحظه آخر اومد در گوشم گفت،غصه نخور دخترم ،چند روز بگذره ،سجاد میشه همون سجادی که آرزوشو داشتی منم لبخندی زدم: امیدوارم بعد از تمام شدن مراسم ،سوار ماشین سجاد شدم وحرکت کردیم توی راه هیچ حرفی نزدیم توی شهر همینجور در حال چرخیدن بودیم چشمم به پلاکی که از آینه آویزون بود افتاد پلاک و گرفتم تو دستم نوشته بود گمنام... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت37 بلاخره بعداز کلی چرخیدن تو خیابونا،رفتیم سمت خونه سجاد اینا حاج خانم که از این بعد صداش میزدم مادر جون،با فاطمه اومدن استقبالمون رفتم توی اتاق سجاد لباسمو عوض کردم برگشتم سمت پذیرایی بعد سجاد بلند شد رفت توی اتاقش بعد از یه ساعت از اتاق اومد بیرون بعد از خوردن شام رفتم توی اتاق سجاد روی تختش نشستم .یه ساعت گذشت و سجاد نیومد خسته شده بودم ،دراز کشیدم که خوابم برد ،نفهمیدم چند ساعت خوآبیدم ،وقتی چشممو باز کردم ،سجاد درحال نماز خوندن بود چشمام دوباره از خستگی زیاد بسته با صدای فاطمه که از حیاط میاومد بیدار شدم باورم نمیشد سجاد روی همون سجاده اش خوابش برد بلند شدمو یه پتو گذاشتم روش که یه دفعه بیدار شد - ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم سجاد: اشکالی نداره - میتونی بری روی تخت بخوابی،منم میرم بیروناز اتاق زدم بیرون،دست و صورتمو شستم رفتم سمت حیاط فاطمه: به عروس خانم،خوب خوابیدی؟ - اره ،مادر جون کجاست!؟ فاطمه:رفته خونه همسایه،کلاس قرآن - آها فاطمه: صبحانه آماده است برو بخور - باشه بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاق ،سجاد روی تخت خوابیده بود لباسامو عوض کردم،لباسای جشنمو هم گزاشتم داخل یه ساک کوچیک ،بلند شدم برم سمت در که صدام زد سجاد: جایی میری،؟. - دارم میرم خونمون سجاد: صبر کن میرسونمت - نمیخواد ،خودم یه دربست میگیرم میرم سجاد بلند شد از تختش: گفتم میرسونمت - باشه توی حیاط منتظرش شدم که اومد فاطمه: بهار میخوای بری؟ - اره عزیزم فاطمه: واا چه زووود - امتحان دارم فردا، کتابامو هم نیاوردم فاطمه: باشه، زود تر بیا ،دلم برات تنگ میشه - باشه گلم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق 💗 قسمت38 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم مثل همیشه سکوت بینمون حکم فرما بود بعد از یه ربع رسیدیم خونه - نمیای داخل ؟ سجاد: نه ،کار دارم - باشه ،مواظب خودت باش از ماشین پیاده شدم یه نگاهی بهش کردم - آقا سجاد خیلی دوستتون دارم بعد از گفتن این جمله رفتم سمت در ،درو باز کردم و وارد حیاط شدم هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی برسه عشقو گدایی کنم وارد خونه شدم مامان با دیدنم تعجب کرد مامان: سلام ،اینجا چیکار میکنی - وااا،مامان خونم نیام؟ مامان: منظورم اینه ،چقدر زود اومدی، یه چند روزی میموندی دیگه - فردا امتحان دارم ،وسیله هام اینجا بود ،سجاد منو رسوند رفت مامان: باشه وارد اتاقم شدم بغض داشت خفم میکرد، نمیدونستم چیکار کنم ،شروع کردم به نوشتن پیامای عاشقانه واسه سجاد ولی جواب هیچ کدوم از پیامامو نداد فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم پایین زهرا و جواد و مامان در حال صبحانه خوردن بودن - سلام زهرا، مامان و جواد: سلام زهرا: کی اومدی بهار - دیروز جواد: عع ،اینجور تو هول بودی گفتم دیگه نمیبینمت که... - من برم دیرم شده مامان: عع از دیروز چیزی نخوردی دختر ،بیا یه چیزی بخور فشارت نیافته - میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مامان: از دست تو جواد: صبر کن میرسونیمت - باشه ،تو حیاط منتظرم تو حیاط منتظر شدم تا جواد و زهرا بیان تو این فکر بودم که چقدر زهرا خوشبخته که جواد و داره چی میشد سجاد می اومد دنبالم زهرا: به چی فکر میکنی بهار - چی؟ هیچی مریم: با آقا سجاد بحثت شده؟ ( هه،اصلا مگه حرفی زدیم که بحثی بشه ) - نه جواد: خانوما سوار نمیشین؟ زهرا: بریم دیرت میشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت39 بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و مریم خداحافظی کردم رفتم سمت ورودی دانشگاه یه گوشه از محوطه نشستم سرمو گذاشتم روی کیفمو چشمامو بستم دلم میخواست توی خیالم لااقل سجاد عاشقم باشه و من براش ناز کنم یه دفعه یه چیزی افتاد روی سرم وحشت زده سرمو بلند کردم سهیلا: حالا یواشکی شوهر میکنی به ما نمیگی هااا -زهر مار ،سکته کردم ،این چه کاری بود کردی مریم: یعنی حقت نیست بزنیم بکشیمت - ببخشید،یه دفعه ای شد سهیلا: خانوم چند ماه بود تو نخ این پسره بود ،الان میگه یه دفعه ای شد ،اره جون عمه ات ما هم خریم و باور کردیم - بس کنین بچه ها حوصله ندارم مریم: ای بابا، گفتیم شوهر کنی آدم میشی که نگو که گنده دماغ تر شدی بلند شدم رفتم سمت ساختمون وارد کلاس شدم سجاد و دیدم ،رفتم نزدیکش و لبخند زدم - سلام خوبی؟ سجاد: سلام ،خوبم یه صندلی نزدیکتر بهش نشستم بعد از مدتی سهیلا و مریم اومدن داخل کلاس اومدن نزدیکمون سهیلا: سلام آقای احمدی،تبریک میگم بهتون،انشاءالله که لیاقت این بهار خانوم مارو داشته باشین با گفتن این حرف بچها شروع کردن به حرف زدن و تبریک گفتن بعد از تمام شدن کلاس ،منتظر سجاد نشدم ،چون میدونستم میلی به رسوندنم نداشت یه دربست گرفتم رفتم خونه آخر هفته رسیده بود و از سجاد هیچ خبری نداشتم حتی جواب پیام هامو نمیداد مامان هم دیگه شک کرده بود ،که حتمن اتفاقی افتاده ولی من هر دفعه یه بهونه می آوردم نزدیکای ظهر بیدار شدم تصمیم گرفتم برم خونه سجاد خیلی دلم تنگ شده بود دو دست لباس گرفتم گذاشتم داخل کیفم و رفتم پایین زهرا و مامان در حال تمیز کردن خونه بودن - سلام صبح بخیر زهرا: سلام،ظهر بخیر مامان: سلام،کجا ،شال و کلاه کردی - خونه مادر شوهر زهرا: ای تنبل داری از زیر کار در میری؟ -سهم منو بزارین برگشتم انجام میدم مامان: بهار ،میگفتی آقا سجاد بیاد دنبالت - نه میخوام خودم برم ،قافلگیرش کنم زهرا: خوش بگذره - قربونت برن مامان: امشب برمیگردی؟ - نه مامان جان ،میمونم مامان: باشه برو ،در امان خدا -فعلن ،بوووس باااای... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت40 توی راه یه دسته گل یاس خریدم رفتم سمت خونه شون صدای فاطمه رو از داخل حیاط میشنیدم دلم نمیخواست زنگ و فشار بدم و سجاد بفهمه که من اومدم - فاطمه...فاطمه ..آهاااای فاطمه فاطمه: بله - درو باز کن صدام گرفت از بس صدات زدم فاطمه درو باز کرد فاطمه: ( بادیدنم بغلم کرد )سلااام بهار جون ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - فاطمه جون یه کم آرومتر ،گل خراب شد فاطمه: عع ببخشید،واسه شازده اس؟ - اره خونست؟ فاطمه: اره ،چرا زنگ و نزدی؟ - میخواستم قافلگیرش کنم فاطمه: عزیززم ،بیا داخل وارد خونه شدم ،دنبال مادر جون گشتم که تو آشپز خونه پیداش کردم - سلام مادر جون مادر جون: سلام قشنگم ( دستاشو باز کرد و منم رفتم توی بغلش ) مادر جون: خیلی خوش اومدی مادر - ممنونم ،با اجازه تون برم یه سر به سجاد بزنم مادر جون: برو عزیزم رفتم سمت اتاق سجاد ،یه نفس عمیقی کشیدمو در و باز کردم سجاد در حال خوندن کتاب بود - سلام به همسر عزیزم ( سجاد با دیدنم شوکه شده بود ،فکرشم نمیکرد اینقدر پوست کلفت باشم) رفتم کنارش نشستم ،گل و گرفتم به سمتش - تقدیم با عشق! سجاد: خیلی ممنونم -یعنی کشته مرده ی این همه احساساتت شدم من بلند شدم لباسامو و عوض کردم روی تختش دراز کشیدمو نگاهش میکردم سجادم همینجور در حال خوندن کتاب بود منم با موهام ور میرفتم حوصله ام دیگه سر رفته بود... -ببخشید توی اون کتابی که میخونی نوشته نیست که محبت کردن به همسر عبادته؟ -نوشته نیست که کم میلی به همسر از گناهان محسوب میشه؟ بل شما هستم برادر سجاد: من بلد نیستم (از تختم بلند شدم رفتم روبه روش نشستم) -عع چرا زودتر نگفتی عزیزم ،میگفتی خودم بهت یاد میدادم دستاشو برای اولین بار گرفتم -خوب ،اول وقتی که خانومت میاد توی اتاقت ،تو باید ذوق زده بشی... سجاد :کافیه نکن - بعد میری بغلش میکنی سجاد: کافیه - بعدم میبوسیش و میگی چقدر دلم برات تنگ شده ( بعد بقلش کردم ، سجاد با تمام وجودش منو هل داد،پرت شدم،با صدای بلند فریاد زد) سجاد: گفتم کافیه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
¹⁰ پارت از رمان تقدیم نگاهتون ❤️‍🔥 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من یه چیزی کم دارم شما چی ؟ 🥲♥️ قدر خواهراتونو بدونید 🌝✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رٌفقا الهی به رقیه میگین یه کار خیر درست شه ؟! دمتون گرم .
شروع‌فعالیت‌🎧🌿 ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ •𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
عیدتون‌مبارک☺️💐 ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ •𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بههههه‌بههههه♥️😌🤌 ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ •𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
برای‌پروفایل‌هاتون... ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ •𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی‌زیبایی.... ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ •𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
خسته‌ام‌از‌چیز‌هایی‌که ؛ درظاهرم‌نمایان‌نیستند،اماویرانم‌کرده‌اند..'!🚶🏼‍♂ ‌‌‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ •𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
مینویسم:بسیجۍ توبخوان:آنان‌ڪھ‌دلشان بسیارمیشڪندامادرچھره‌شان هیچ‌پیدانیست(:🙂🌱 ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ •𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨