eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ‌صحࢪاسپࢪدم‌ڪہ‌؛ بـٰاخاڪ‌بپوشـونہ‌داداش‌تنـت‌ࢪو‌؛ بمیࢪم‌ڪہ‌بـࢪدن‌جـلو‌چشـم‌مـن‌پیࢪهنت‌ࢪو💔‌!‌ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
گودال‌می‌برند‌‌‌که‌قربانی‌‌ات‌کنند در‌تیر‌های‌حرمله‌زندانی‌ات‌کنند لب‌تشنه‌جان‌سپردی‌و‌این‌ابر‌ها حسرت‌به‌دل‌شدند‌که‌بارانی‌ات‌کنند. ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
نجم‌الدین شریعتی یه حرف قشنگی زد، گفت: «طول عمر مهم نیست ، عرض عمر مهمه» می‌بینی؟ یعنی این مهم نیست که چقدر عمر می‌کنی...! مهم اینه توی همون مدت کوتاهی که زنده‌ای چقدر مفیدی و چقدر خوب عمل کردی...! ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بسم رب الحسین:)🖤 اغاز فعالیت #اد_آوین
پایان فعالیت 🖤 یه صلوات برای شادی امام زمان بفرست:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام من از اینجااا🙌🙈 جایی که دنیای آرامش هست🤌❤️‍🔥:))))
بسم الله 🦋🙃 شروع فعالیت الحسین♥️
ولی‌فکر کنید !! اون‌چیـزی‌که‌تو؛ده‌شب‌میشنوی و‌طاقتشو‌نداری‌حاصل صبح‌تا‌عصر‌یـک‌روز‌بود! سَلامُ‌عَلی‌قَلبِ‌زِینَبِ‌صَبور🖤. . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
این محرم هم تموم شد 👩🏻‍🦯 امسال محرم چقدر زود گذشت🥲 دلم واقعنی تنگ‌میشه برای محرم، شما چی؟🥲❤️‍🩹 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
خدا به اون وقتایی که گفتی مهم نیست ولی بعدش زدی زیر گریه حواسش هست🕊 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
رفاقت با خدا خیلی قشنگه حتی اگه ازت بی معرفتی ببینه هیچوقت رهات نمیکنه..🌱 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
امروز زیارت عاشورا فراموش نشه 🖤✨ | التماس دعا داریم | ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
🥺ده شب گذشت اقا امام حسین سعی کردیم توی این ده شب نوکر خوبی باشیم اگه یه جاهایی خطا کردیم خودت ببخش 🥺💔 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
🖇 🌿 گـفت:‌خجـالٺ‌نمیکـشی؟! پـرسیدم:چـرا! گـفت:‌چـادرسـرت‌کـردی..! لبخنـد‌محـو‌ی‌زدم:تـوچـی؟؛) تـوخجـالت‌نمیکـشی؟ اخـم‌کـرد:مـن‌چـرا؟! آروم‌دم‌گـوشش‌گـفتم: خجـالت‌نمیکـشی‌کـہ‌انـقد راحت ‌اشـک‌امـام‌زمـانت‌‌رو در مـیاری و چـوب‌حـراج بـہ ‌قشنگـیات ‌مـیزنی؟!💔 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حُسین کیست؛کِه عآلم شُدِه دیوآنِه یِ او؟! ❤️✨ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
شروع فعالیت اد رمان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن معمور راهنمای رانندگی بی جون سمت ش رفتم با دیدنم سریع به سمتم اومدن و نشستم روی زمین. دیگه رمقی برام نمونده بود. سریع دستامو گرفتن و زنگ زدن اورژانس. چشامو بستم و به سختی نفس می کشیدم. درد داشت دیونه ام می کرد و برای منی که تا حالا خش روم نیوفتاده بود دیونه کننده بود. احساس می کردم مرگ جلوی چشام داره می ره و میاد. سوار امبولانس شدیم و دیگه چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم با لباس بیمارستانی نو! پلکی زدم و به پلیس و پزشک چشم دوختم. پزشک گفت: - دخترم صدامو می شنوی؟ لب زدم: - اره . خداروشکری گفت و رو به پلیس گفت: - فکر کنم بتونید باهاش حرف بزنید. سروان جلو اومد و گفت: - دختر خانوم یادته تو خیابون بودی اوردیمت؟ اره ای زمزمه کردم و گفت: - کسی رو داری زنگ بزنیم؟ بی اختیار شماره سامیار رو دادم و گفتم: - سامیاره سرگرد سامیار رادمهر. چشاش گرد شد و سر تکون داد. شاید فکر می کرد از این دخترای بی کس و کار خیابونی ام! اما پشیمون شدم که شماره سامیار رو دادم! اون گفت من باری ام روی دوشش ولی اگر مامان اینطور منو می دید قطعا سکته می کرد پس امیر بهترین بود. لب زدم: - نه زنگ نزنید زنگ بزنید به این شماره امیر رادمهر. دادم شماره رو زنگ زد. به 20 دقیقه نکشیده در به شدت باز شد و اول سامیار بعد امیر اومدن داخل. سامیار با سرعت سمت تخت ام اومد و دستمو گرفت و گفت: - سارینا خوبی؟ چت شد؟کجا بودی همه جا رو دنبالت گشتم کل عمارت کیارش و زیر و رو کردم خواب و خوراک نزاشتی برم داشتی دق ام می دادی دختر. و بغلم کرد. ناله ای کردم از درد که سریع ولم کرد و گفت: - چی شد چی شد غلط کردم چت شد. پتو رو کنار زد و با دیدن بازوم چشاشو با درد بست. امیر بغض کرده بود خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد. با بغض رو به سامیار گفتم: - واسه چی اومدی خوشت میاد هی بار باشم روی دوشت؟ بهم خیره شد و چیزی نگفت. با پوزخند گفتم: - می دونی که اگه ولم نمی کردی بری الان این اوضاع م نبود دو تا تیر نخورده بودم با چنگ زخم مو نگرفته بودن با لگد به پهلوم نزده بودن از سقف اویزون ام نمی کردن! شاید اگه خودم خودمو نجات نمی دادم باید توی اون عمارت جنازه امو تحویل خانواده ام می دادی! و با غم ادامه دادم: - ولی اره تو چرا منو تحمل کنی و هی خودتو اسیر من کنی! الانم بهتره بری وقت تو به خاطر من هدر ندی ادای کسایی هم که نگرانن منن و در نیاری هر کی نگران من باشه خوب می دونم تو نیستی فقط ترسیدی چیزی م بشه حرف بقیه رو چی بدی حالا هم بهتره بری جناب سرگرد خودم تنهایی گلیمم و از اب بیرون کشیدم و می کشم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 امیر با خشم به سامیار نگاه کرد دور زد یقعه اشو گرفت و گفت: - پس تو مقصر بودی که سارینا افتاد دستشون اره؟ منت می زاری سرش مراقبشی؟ اگه اون نبود که اون شب روح تون هم به مواد ها نمی رسید بعد که خرت از پل گذشت پرونده ات با موفقیت انجام شد ترفیع مقام گرفتی گفتی بیخیال سارینا بره به جهنم؟ اگه اون نبود توی دوتا پرونده کمکت کنه که هیچی نبودی جناب سرگرد! برو بیرون مثل همون موقعه که ولش کردی که الان این حال و روزش باشه الانم بهتره بری و ادای نگران ها رو در نیاری چون اصلا بهت نمیاد. و هلش داد عقب. سامیار نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون. بغض ام ترکید! دوست داشتم الان بگه نه عصبی بودم اون حرف زدم یا بگه من به فکرت بودم دنبالت بودم ولی ساکت بود یعنی حرف های ما درست بود!اون حتا نگران من نشده بود و من توی بدترین و خوب ترین شرایط به فکر شم و دلم اونو می خواد. نمی دونم چم شده بود اما حساس شده بودم روی تک تک حرکات سامیار. امیر بغلم کرد و گفت: - اروم باش حالت خوب نیست اروم باش دختر. وقتی اروم شد کنار رفت و پتو رو روم مرتب کرد و بهم نگاه کرد. نشست روی صندلی و گفت: - سامیار همش دنبالت بود فهمید رکب خورده دیونه شد همش توی اداره بود یا جایی که از تو نشون ی پیدا کنه فک نکنم سر جم 24 ساعت خوابیده باشه تمام این دوهفته!چشاشو که دیدی همون روز که تو فرار کردی عملیات داشتن نجاتت بدن ندیدت دیونه شد فکر کرد بلایی سرت اوردن هر چی گلدون و وسایل بود شیکوند به زور نگهش داشتن فکر می کرد بلایی سرت اورده اون مردک هر چقدر از بادیگارد ها بازجویی می کرد همه می گفتن فرار کردی!ولی خوب سامیار می گفت امکان نداره. بهت زده گفتم: - واقعا نگرانم شده بود؟ امیر سر تکون داد و گفت: - نمی دونستم مصبب گیر افتادنت خودشه و گرنه خرخره اشو می جویدم هر چند که رکب خورد. سری تکون دادم . به زور اسرار های سامیار ترخیص ام کردن. نمی دونستم چرا می خواد من مرخص بشم! خودش تمام کار ها رو انجام داد و حالا اومده بود تا کمکم کنه برم توی ماشین. واقعا فازش چیه؟ یه بار پسم می زنه یه بار نه. امیر دیگه چیزی بهش نگفت یعنی خودم گفتم نگه! سمتم اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و کمک کرد بشینم. نفس مو فوت کردم و با کمک ش از تخت پایین اومدم. دستشو دور شونه هام گذاشت و تقریبا کامل بهش تکیه دادم. راه افتاد و سرمم رو امیر گرفته بود. عقب ماشین سامیار دراز کشیدم و خودش سرم رو از امیر گرفت سویچ و دادبهش و گفت: - بشین پشت فرمون. و نشست پایین پام و سرم رو گرفت درو بست. نگاهی بهم انداخت و منم بر و بر زل زده بودم بهش. لب زد: - خوبی؟ درد نداری؟ فقط سر تکون دادم که خودمم معنی شو نمی دونم! حس خیلی خوبی بهم دست می داد که حالا به فکرمه و مراقبمه. امیر مانع رو ندید و ماشین پرید که ایی م پیچید. سامیار سریع با دست نگهم داشت و داد کشید: - چیکاررررر می کنی یواش برو. امیر سر تکون داد فقط. کلا همه تو کار سر تکون دادن ایم! بلاخره رسیدیم و سرمم رو امیر گرفت و سامیار کمک کرد پیاده بشم. امیر نگران بهم نگاه کرد و گفت: - سامیار سرخ شده درد داره زود ببرش تو. واقعا پهلوم درد می کرد. در خونه اقا بزرگ و باز کردیم و داخل رفتیم. خیلی عادی نشسته بودن و حرف می زدن. یعنی نگران من نبودن؟ مامان با دیدن م چشاش گرد شد. اب دهنمو قورت دادم جلو رفتیم و سامیار روی مبل خابوندم و امیر گفت: - حواست باشه پهلوی تیر خورده اش اون سمته فشار نیاد. سامیار گفت: - نه تو مراقب بازوش باش باز خون ریزی نکنه. و امیر چون سردم بود یه پتو گذاشت روم. هیچکس چیزی نمی گفت و همه ساکت بودن و بهت زده بجز عمو. به سامیار نگاه کردم که فهمید و دستی پشت گردن ش کشید و گفت: - خبر ندارن. مامان از حال رفت اومدم نیم خیز بشم که سامیار سریع دست گذاشت روی شونه هام و نگهم داشت و گفت: - چیکار می کنی مگه می خوای بخیه ها رو پاره کنی اروم بگیر. نگران گفتم: - وای مامانم بیهوشه. انقدر همه شکه بودن که امیر به خودش اومد و به صورت مامان اب زد تا به هوش اومد. زد زیر گریه و بابا روی زمین جفت ام نشست. دستمو گرفت و گفت: - دورت بگردم سالمی؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - اره فقط دوتا تیر خوردم که درشون اوردن سالمم. مامان بلند شد و سمت سامیار رفت 1 2 3 و یه کشیده ی محکم زد توی صورت سامیار. لب گزیدم و همه شکه نگآهشون کردن. سامیار سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. مامان با عصبانیت گفت: - اینجور از دخترم مراقبت کردی اره؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار لب زد: - شرمنده زن عمو رکب خوردیم. مامان بیشتر گریه کرد و اومد سمتم. تک تک نقاط بدن امو بوسید و گریه می کرد. لب زدم: - بابا من چیزیم نیست مامان دخترت شیره از دست خلافکار ها فرار کردم. اقا بزرگ پاشد و با خشم سامیار و صدا کرد و رفت بالا. اوه اوه حسابی توپ اقا بزرگ پر بود. الان می زنه چش و چال بچه امو کور می گنه. تییف فکر کن من به سامیار که دومتر قدشه می گم بچه ام! انقدر بوس و تفی م کرده بودن حالم بد شده بود. هر کی بوسم می کرد می نالیدم عجب غلطی کردم تیر خوردما. بابا من از بوس بدم میاد. مامان این سومین بشقاب بود که داشت بهم غذا می داد و واسه اینکه اذیت نشم برای جا به جابی امشب و خونه اقا بزرگ موندیم. البته همیشه همین جا بودیم حالا امروز هم روش. والا خونه خودمونه قابل مونو نداره. سامیار داشت با لب تاب ش کار می کرد و حالا دو طرف صورت ش سرخ بود یکی که مامان زد یکی اقا بزرگ! ولی عجیبه که هیچی نگفت یا با من باز بداخلاقی نکرد بگه همش تقصیر توعه! هیچ رقمه تو کت ام نمی رفت ساکت یه جا دراز بکشم احسای می کردم با مبل یکی شدم. بابا من نمی تونستم نیم ساعت یه جا بشینم سر کلاس صد بار به بهونه های مختلف بلند می شدم! حالا سه هفته است افتادم روی تخت اون دو هفته خونه اون کیارش یه هفته بیهوش توی بیمارستان اینم از الان. دستمو به مبل گرفتم بلند شم و چش مامان و دور دیده بودم. که سامیار سریع پاشد و خوابوندم و گفت: - چیکار می کنی دیونه شدی؟ با دست سالمم دستشو اومدم کنار بزنم اما زوم بهش نمی رسید و با حرص گفتم: - بابا ولم کن می خوام برم دستشویی. جوری نگاهم کرد انگار گفت خر خودتی . ولی خر خودشه ها . اروم بلندم کرد که خداوکیلی سخت بود همچین پهلوم تیر می کشید. دوست داشتم یکم راه برم ولی عین هو میرغضب بردم سمت دستشویی. پوفی کشیدم و وایسادم و گفتم: - مامانمو صدا می کنی؟اروم کنار گوشش برو بگو. سری تکون داد و گفت: - می تونی وایسی؟ سر تکون دادم و به دیوار تکیه دادم. سریع رفت سمت اشپزخونه منم پنگون وار مثل این بچه ها هست می خوان راه برم تاتی وار سالن و دور زدم بعد هم از در پشتی زدم بیرون و رسیدم قسمت پشت ویلا که والیبال بازی می کردیم. درو بستم و به پسرا نگاه کردم. امیر چشاش گشاد شد و چون حواسش به من بود توپ محکم خورد تو سرش. خنده همه بالا رفت. با خشم یه لگد محکم به توپ زد و اومد سمتم و گفت: - مگه تو عقل نداری دختر برگرد تو یالا. روی صندلی راحتی دراز کشیدم و گفتم: - می خوام نگاه کنم. که در باز شد و سامیار اومد و گفت: - امیر سارینا رو ندیدی؟ به بهونه دستشویی پاشد نیتس.. با دیدنم که با لبخند ژکوند نگاهش می کردم وارفته نگاهم کرد. سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: - پاشو ببینم همینت کمه بخیه هات پاره بشه! پاشو ماشو
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستشو پس زدم و گفتم: - ای بابا مگه زندانی گیر اوردین تن خودمه می خوام پاشم بیام اینجا بشینم به شما چه ولم کنید. امیر با مسخرگی گفت: - والیبال چی؟ نمیای بازی؟ اومدم پاشدم که سامیار نگهم داشت و گفت: - باز کن چقدر تو تکون می خوری. با ذوق گفتم: - بازی دیگه امیر گفت بیا. چشای امیر گرد شد و گفت: - بابا تو خیلی خری. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - سر خودت رفتم . رو به سامیار گفت: - قربون دستت تو توی بازداشتگاه با ادم نفهم زیاد سر و کار داری اینم همون طوره تو بهتر زبون نفهم ها رو می فهمی . خنده ای کردم و گفتم: - یعنی نفهمه که زبون نفهم ها رو می فهمه؟ سامیار یه چشم غره به امیر رفت و گفت: - گمشو حرف نزنی می گن لالی؟ کهگل شخصیت مو بردی زیر سوال برو نبینمت. امیر رفت ادامه بازی و سامیار گفت: - پا می شی؟ نچی کردم نگاهی بهم کرد و گفت: - هر طور راحتی. اخیش بلاخره دست از سر کچل من ورداشت. یهو خم شد دست گذاشت زیر کمر و زانوم بلندم کرد. ترسیده یقعه اشو دو دستی چسبیدم و گفتم: - ولم کنننن الان می ندازیم بابا باشه فهمیدم زود داری بازو داری اییی مامان . با سر و صدای من مامان اومد تو سالن و به صورت ش کوبید و گفت: - ا وا سامیار چی می کنی واسه چی دختر مو بلند کردی مگه گونی برنجه! خدایی کجای من الان شبیهه گونی برنج بود؟ همین سوال و پرسیدم که مامان گفت: - قربونت برم رنگ ت عن برنج و گونی برنج سفیدی دورت بگردم. عجب! سامیار روی مبل گذاشتم و گفت: - رفته بود بیرون اوردمش شما برو دور غذا من مراقبشم . مامان سری تکون داد و رفت پایین پاهام نشست و تلوزیون و رو روشن کرد و زد برنامه کودک. مگه من بچه ام؟ نگا چپی بهش انداختم و با پام یه لگد زدم بهش گفتم: - خودتو مسخره کن بچه مثبت. با تعجب گفت: - خودرگیری داری؟ چته چرا جفتک می ندازی؟ عجب رویی داشتا. با حرص گفتم: - این چیه مگه من بچه ام ؟ دستی تو موهاش کشید و گفت: - مگه دخترا از همینا نگآ نمی کنن؟ دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم: - بلی ولی بنده از اونجایی که تک ام خیر! یه فیلم سینمایی بزار من هندی دارم. اخم کرد و گفت: - نه اون فیلم های مستهجن چیه می بینی بزار بهت فیلم نشون بدم ببینی فیلم چیه! فیلم و گذاشت. اسم فیلم تنگه ابو قریب بود.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩             👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن فیلم چشمام چهارتا شد. یه چیز های جدید و عجیب غریب می دیدم. فیلم مآل زمان جنگ عراق و ایران بود. چیزی راجب ش نمی دونستم. ترسیده گفتم: - این دونه های بزرگ چیه رو بدن شون؟ سامیار گفت: - شیمایی زدن . متعجب گفتم: - خوب ما هم اونا رو می زدیم! سامیار گفت: - اولا ما نداشتیم دوما استفاده ازش حرامه برای ما سوما ما انقدر نامرد ایم سر مردم بی گناه یه کشور بمب شیمیایی بزنیم؟ نمی دونستم چی بگم حرف حق جواب نداشت. لب زدم: - حالا این شیمیایی چی هست؟ سامیار گفت: - بمب اتم می شه گفت اگر هر کشور30 درصد ازانرژی هسته ای رو کشف کنه و حالا انجام بده بسازن دیگه کسی به خاطر سرطان نمی میره کلی دارو میشه ساخت ولی دوره روحانی چون جاسوس بود و نفوذی ما 7 درصد شو ساختیم گل زد روش! توی جنگ کره بود با امریکا امریکا داشت شکست می خورد که بمب اتم و ساخت و گفت چه موقعه بهتر از حالا؟ که جنگ و امتحان ش کنم زد و خیلی کشته و نابودی داد یعنی به 100 درصد انرژی هسته ای رسیده بود برای ما تا حدی ش خوبه و 100 درصد ش که بمب اتم می شه حرام شده بنا به قران کریم به نام ایه ی لاضرر اسلام با اسیب دیدن و اسیب رسوندن مخالفه! ما نباید به کسی اسیب بزنیم فقط در برابر کفار از خودمون باید دفاع بکنیم و حق مظلوم ها رو از ظالمین باید بگیریم! نه مظلوم های ایران بلکه تمام کشور های مسلمان یا بی گنآه. سری تکون داد و گفتم: - ما چند تا شهید دادیم‌؟ 1000 تا؟ یا چشای از حدقه زده بیرون نگاهم کرد و گفت: - چی! مسخره می کنی؟ متعجب گفتم: - نه خوب من از کجا بدونم. لب زد ‌ - پس بزار دقیق برات بگم چقدر شهید با چه درجه هایی از دست دادیم ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۱۳۲۵۵ ﻧﻔــﺮ شهید ﮐﻪ ﺷــﺎﻣﻞ؛ ۱۵۵۰۸۱ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ، ۱۶۱۵۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺣﻤﻼﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎ، ۱۱۸۱۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﺣﻮﺍﺩﺙ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺍﺭﺩ ۹۸۸۹ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۱۵۵۲۵۹ ﻧﻔﺮ ﻣﺠﺮﺩ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۵۵۹۹۶ ﻧﻔﺮ ﻣﺘﺄﻫﻞ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۰۵۴ ﻧﻔﺮ ۱۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۶۵۵۷۵ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۱۵ ﺗﺎ ۱۹ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۸۷۱۰۶ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۰ ﺗﺎ ۲۳ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۲۷۰۳ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۴ ﺗﺎ ۲۹ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۰۸۱۷ ﻧﻔﺮ ۳۰ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۳۱۹۹ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۱۶۷۳۸ ﻧﻔﺮ ﺍﺭﺗﺶ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۹۰۸۹ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۳۶۹۶۵ ﻧﻔﺮ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۹۲۶ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۵۶۷۲ ﻧﻔﺮ ﺷﻐﻞ ﺁﺯﺍﺩ: ۳۱۶۷۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ: ۳۲۲۷۵ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ۲۶۰۸ ﻧﻔﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ: ۲۷۴۲ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ: ۶۱۲۸ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻟﺘﯽ : ۲۶۲۹۳ ﻧﻔﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻭﯾﮋﻩ: ۲۳۲۹ ﻧﻔﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ : ۳۱۳۶ ﻧﻔﺮ ﮐﻮﺩﮎ : ۲۹۰۶ ﻧﻔﺮ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ: ۴۵۶۴ ﻧﻔﺮ ﺟﻤـــﻊ ﮐــﻞ : ۲۱۳۲۵۵ ﻧــﻔﺮ … بهت زده به سامیار چشم دوختم و خنده عصبی کردم و گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ با اخم نگاهم کرد که گفتم: - خدایا این همه شهید اخه؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 یکم فکر کردم و گفتم: - سامیار. زیر لب گفت: - هووم. سوالی بهش نگاه کردم و گفتم: - چرا این همه ادم رفتن جنگیدن؟ سامیار گفت: - واسه مملکت شون برای ارمان هاشون برای دین و مذهب شون برای خدا برای ریشه کن کردن ظلم برای دفاع از مردم و ناموس شون . راست می گفت. سری تکون دادم و گفتم: - چرا عراق به ایران حمله کرد؟ به مبل تکیه داد و گفت: - کشور ایران از نظر موقعیت جغرافیای خیلی جای مهم و استراتیژیکی قرار داره یعنی خیلی خوب و همه! منابع نفت ش هم که زیاده و الان کل کشور ها نیاز به نفت دارن و چشم شون به نفت هست شاه رو مردم فراری داده بودن و امام اومده بود کشور بعد از کلی سختی اونم توی دوران قاجار با اون شاه های هول هوس باز احمق که کل کشور رو به تاراج دادن و سر علما و مردم بیگناه رو یکی یکی به باد دادن رضا شاه شد حاکم کشور رضا شاه قبل به حکومت رسیدن برای عذاداری ها و محرم ها صف اول بود گل به سر و صورت ش می زد و خلاصه سعی می کرد به علما نزدیک بشه تا مردم فکر کنن لیاقت داره و شاه بشه! کسی چه می دونست همه اینا حیله اونه تا به قدرت برسه! وقتی به قدرت رسید اون روی کثیف شو نشون داد دستور داد چادر از سر زن ها بکشن! خودش و پسرش محمد رضا شاه دست نشانده بودن مجبور بودن هر چی انگلیس و روس و فرانسه می گن بگن چشم! و کشور رو به تاراج بردن ساواک هم که به وجود اومد مردم مذهبی رو به شدت شکنجه می کرد انقدر که زیر شکنجه ها جون می دادن کتاب مذهبی نامه و حرف های امام همه اینا ممنوع بود و از هر کی می گرفتن خیلی شکنجه اش می دادن و حکم اونایی که حرف های امام و کتاب های مذهبی رو پخش می کردن بین مردم اعدام و کشتن زیر شکنجه ها بود تا بلاخره مردم پیروز شدن و شاه فرار کرد و امام اومد کشور نوپا بود بهم ریخته تازه داشت درست می شد امام همون اول دستور تشکیل سپاه و بسیج و داد و عراق فکر کرد که ایران الان ضعیفه! از اون ور گروهک های تروریستی مثل کومله توی کردستان به وجود اومدن با کلی حزب و جنگ داخلی راه افتاده بود و گفت می رم سه روزه ایران و می گیرم کل منابع و نفت ش می شه مال خودم! و حمله می کنه 32 کشور پشت عراق بودن و نظامی و همه جور تامین ش می کردن اما مردم ما اون موقعه که فقط صلاح ژ3 بود با ارپیچی و نارجنک خیلی ها هم کار باهاشو بلد نبودن چون شآ ایرانی ها رو توی کار هاش راه نمی داد که مردم دست نگرفته بودن اما با همون دست خالی 8 سال مقاومت کردن پیر جوون بچه عروس داماد مادر پدر برادر خواهر همه و همه رو فدا کردن تا کشور به دست نامرد ها نیفته نتونن به خواهر و مادر مون زور بگن و بلاخره پیروز شدیم و دست از ما دراز تر عراقی ها برگشتن کشورشون اما توی جنگ خیلی از عراقی ها تهدید شده بودن مجبور بودن بیان جنگ می گفتن ما رو مجبود کردن اگه نمی یومدیم خانواده هامونو اسیر می کردن می کشتن! عراقی هد دودسته بودن یکی عراقی ها که مردم کشور بودن به زور اومدن و اصلا خبر نداشتن برای چی دارن جنگ می کنن با کی دارن جنگ می کنن یه دسته بعثی ها که طرفدار صدام بودن و مثل خودش بویی از انسانیت نبرده بودن حتا داشتم عراقی هایی که تسلیم شدن و اومدن با ما بر علیه بعثی ها جنگیدن و شهید شدن
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دآشتم برای سارینا حرف می زدم که دیدم خواب ش برده! پس واسه کی داشتم حرف می زدم؟ ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم! بعد حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا خوب شده بودم. توی این دوهفته سامیار هر روز خدا بهم سر می زد امکان نداشت سر نزنه! هر روز هر روز اگر خونه خودمون بودم می یومد اونجا اگر خونه اقا بزرگ می رفتمم می یومد اینجا امروز هم اقا بزرگ همه رو دعوت کرده بود و سامیار نبود ولی حتم داشتم الاناست بیاد. تو همین فکر کردم که در باز شد و سامبار بلند سلام کرد . بیا نگفتم اومد. به همه سلام کرد و تنها جای خالی پیش من بود که روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و سامیار اومد و پایین پاهام نشست و نگاهی بهم انداخت و گفت: - چه خبر؟ همیشه همینو می گفت اخه من چه خبری می تونم داشته باشم؟ هیچی گفتم و سر تکون داد و بابا رو به امیر گفت: - می گم امیر عمو سرویس خوب سراغ نداری برای سارینا؟ امیر تا خواست چیزی بگه سامیار گفت: - من افتادم پاسگآه همون منطقه شما سارینا و مدرسه اش سر راه ام ن خودم می برمش و میارمش. مامان گفت: - سامیار جان نه باز به خاطر تو کسی با سارینا لج بیفته من دیگه تن م کشش نداره! سامیار گفت: - نه اتفاقی نمی یوفته زن عمو.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 مامان و بابا سر تکون دادن و مامان گفت: - ببینم سارینا خودش قبول می کنه. و همه زل زدن بهم . نیش مو وا کردم و گفتم: - اگه برام خوراکی می خره با اجازه ی خودم بعلهههه. همه خنده ای کردن و سامیار گفت: - باش می خرم. این که از من دوری می کرد حالا کمر بسته منو ببره و بیاره؟ چه بهتر . امیر گفت: - بریم فوتبال هوا عالیه؟ تا شام اماده بشه. همه پاشدن و دخترا هم پاشدن برن طبقه بالا حرف بزنن ولی خوب من طبق معمول رفتم سمت سامیار و گفتم: - منم میام. امیر دستشو زد زیر چونه اش و گفت: - تو چرا نمی ری بالا؟یه بار با دخترا بگرد. صورتم حالت چیز چندشی دیده باشم جمع شد و گفتم: - نه خوب نیست این دخترا همش بهم پز میدن من حال ندارم . امیر و بقیه خندیدن. سامیار گفت: - نه تازه خوب شدی اومدی توپ خورد بهت. برگشتم و با حالت لوسی اقا جون و صدا زدم که رو به سامیار گفت: - سوراخ سوراخ هم شد اشکال نداره ببرینش مراقب باشین. سامیار گفت: - زن عمو می بریمش ولی اتفاقی افتاد نزارین تقصیر من! مامان نگران نگاهم کرد و گفت: - چی بگم برید سارینا مامان مراقب باشیا . و اروم گفت: - به خدا این بچه اشتباهی دختر شد. بابا خندید و گفت: - دخترم مردیه برای خودش خیالم از بابت ش راحته. با پسرا بیرون اومدیم و دروازه ها رو از توی زیرزمین در اوردن و گذاشتن روی زمین گلی. تاحالا فوتبال بازی نکرده بودم و بچه ها هم زیاد بازی نمی کردن همش والیبال. به سامیار نگاه کردم و گفتم: - من کجا وایسام. با خنده گفت: - نخودی. اخم کردم و گفتم: - الان می رم به اقا جون می گم. و اومدم برم بازومو گرفت و عین کش تنبون کشید و گفت: - باشه بابا شوخی کردم برو تو دروازه. امیر گفت: - چی چیو برو تو دروازه بابا این قد و قواره اش به دروازه بانی می خوره؟ ولی من راه افتادم و توی دروازه رفتم. بازی شروع شد و خیلی حساس بود یهو امیر نزدیک شد به دروازه و محکم شوت زد. پریدم هوا و گرفتم ش که انقدر ضربه اش سنگین بود خودم و توپ باهم شوت شدیم توی دروازه و خوردم به توپ افتادم. با گیجی نشستم و امیر قهقهه زد. همه اشون پخش شده بودن و می خندیدن. امیر بین خنده هاش گفت: - بابا من که گفتم این قد و قواره اش به درد بازی نمی خوره باد توپ خورد بهش جا توپ خودش رفت تو دروازه. نفس صدا داری کشیدم و دستمو پر گل کردم و بلند شدم افتادم دنبالش و جیغ کشیدم: - همش مقصر توییی باید اروم می زدی وایسا باید بزنمت. دور زمین می دوید و منم محکم گل و پرت کردم که اخ بلند امیر به اسمون رفت و افتاد. مستقیم خورده بود تو سرش ولی سرش خون اورد. متعجب نگاهش کردم. واییی وسط گل سنگ بود! بابا سر امیر و ضد عفونی کرد و گفت: - چیزی نیست بابا یه روزه خوبه حقت بود دیگه تا دیگه با دختر من انقدر خشن برخورد نکنی. ابرویی براش بالا انداختم و امیر گفت: - عمو زده سر منو شکسته تشویق ش می کنی؟ وبعد الکی نالید. بابا گفت: - خاک توسرت از یه بچه 16 ساله کتک خوردی خاک توسرت. امیر گفت: - می خوای برم بزنمش؟ بابا گفت: - خاک تو سرت مرد گنده خجالت نمی کشی دست رو یه بچه بلند کنی؟ امیر داد زد: - ای بابا اصلا من غلط کردم. منم ریلکس گفتم: - صد بار. مامان گفت شام حاضره. بدو زود رفتم تو اشپزخونه و تا بقیه نیومدن نمکدون و سرش و وا کردم و اروم سرشو روش گذاشتم اما بسته نبود و قاطی ش دارچین ریختم. چون سامیار اخرین نفر می یومد همیشه و کنارم می نشست و همیشه نمک می زد به غذاش و به شدت از دارچین بدش می یومد. یکم مسخره شه بخندیم . همه نشستن و سامیار هم نشست جفتم غذا کشیدیم و هی زیر چشمی نگاهش می کردم که دو دقیقه نگذشت نمکدون و برداشتم و خم کرد که کل ش ریخت توی غذاش . بقیه خنده ای کردن و اقا بزرگ گفت: - بفرما اینم عاقبت اینکه می گم انقدر نمک نخور پسر. سامیار پاشد و یه بشقاب دیگه اورد و از اول کشید سر نمک دون و سفت کرد و دوباره زد و مشغول شد که لقمه اول و نخورده پاشد جلو دهن شو گرفت دوید بیرون . رفت توی روشویی و به شدت اوق می زد. اخی الهی بچه ام! مامان ش متعجب از نمک خورد که با تعجب گفت: - دارچین توشه! اقدس خانوم خدمتکار اینجا گفت: - خودم پر ش کردم نمک بود خودمم میز و چیدم . زن عمو گفت: - پس چرا دارچین داره اقدس خانوم؟ اقدس خانوم گفت: - به خدا من نریختم خانوم من میز و چیدم رفتم که اول سارینا خانوم و بعد شما همه اومدین. همه نگاه ها چرخید سمت من و منم ریلکس غذامو می خوردم اقا بزرگ گفت: - خوب دیگه معلوم شد کار کیه! به اقاجون نگاه کردم و گفتم: - با این کارم دیگه سر صفره تا عمر داره نمک نمی زنه اقاجون و مریض نمی شه. اقا جون گفت: - قربون نوه ام بشم انقدر با شعوره خوب ش کردی بابا جان .
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم. سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه. تا رسید امیر هم بهش گفت. مامان گفت: - ای وای نوشابه نیاوردم الان می.. که سامیار زودتر پاشد و گفت: - خودم میارم. و رفت بیاره. برگشت و گذاشت رو میز. انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم: - بهم نوشابه بده. سامیار برش داشت گذاشت جلوم. بچه پرو می میری باز ش کنی؟ برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم. خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم . دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت: - ت نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره! با خشم نگاهش کردم و گفتم: - واقعا؟ سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم: - برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش. اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت. سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور. . توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم. دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد. بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت: - اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم. زن عمو گفت: - کجا مادر تو که چیزی نخوردی! کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد . سارینا گفت: - برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم. چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد. و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود. بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم. جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت: - 2 بیا دنبالم. سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو! مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم! بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین! ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم. به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم! کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم! پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره. رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت: - کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم. سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم. سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب. هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه. زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه! ساعت9 بود رسیدیم کلوب. یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد. دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است! فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم. با بهت به این عمارت نگاه کردم. همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن! محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط. که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم. شبیهه کیارش! انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست. توهمی شدم اون که سامیار گرفت. زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود. چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص. که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود . نکنه خیالاتی شدم؟ کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود. دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود. هووف خدا. زهرا اومد سمتم و گفت: - بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم. سری تکون دادم و گفتم: - بریم منم می خوام برم وسط. توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم . زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت: - یه دقیقه بیا. و بردش بیرون . وا یعنی من غریبه ام؟ شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی. کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد! اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟ نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت. معمور ها ریختن اینجا! با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده. نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم! اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن. صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت: - هی دختر پاشو ببینم. برو بابایی گفتم. اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم: - بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم . دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون. پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد. هیییییییع سامیار. با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد. بدبخت شدم. از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت: - هه پلیس ها هم چشم چرون شدن. چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم. با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت: - پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص! اخمای پسره به شدت در هم رفت. و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت: - اینجا چه غلطی می کنی؟ پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم. داد کشید که کل سالن لرزید: - گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟ جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی! رو به معمور گفت: - اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام. معمور گفت: - ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون .. سامیار با خشم گفت: - دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده. سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد. جیغ زدم: - سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم. همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم: - محمد. با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت: - سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
10پارت رمان بچه مثبت🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سلام من از اینجااا🙌🙈 جایی که دنیای آرامش هست🤌❤️‍🔥:)))) #روزمرگیF
به قول شاملو:اگر خواستی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار این ملت کتاب نمیخوانند... :) پ.ن‌:خبب شروع‌ع‌ع کنیم این کتابو بخونیم💆‍♀️
بسم الله ♥️🥀