eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
سختیهاتوروآمادهمیکنن برایروزایبهتر زندگیت˘˘♥️🦢' ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
👩🏻‍🎓🍃 بـٰا خ‌‍ودٺ‌تڪࢪاࢪڪن؛ امࢪوز وقتشہ‌ڪہ‌شࢪو؏‌ڪنم꧇)!💗'☁️ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
اجـازه نـده هيـچ ڪس پـاشو ࢪو رويـاهات بـذاره.. ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
موفقیت‌بزرگترین‌انتقامیھ‌ك‌میتوني؛ از‌سختي‌هابگیري'💚`✉️' ! . . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع فعالیت ملینا اد رمان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 توی تراس واحدی که دو تا اتاق داشت یکی واسه من و سارینا و یکی برای سامیار و کاملیا وایساده بودم و سامیار با غم به حیاط نگاه می کرد. لب زدم: - از کی فهمیدی کاملیا جاسوسه؟ سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - چند بار سوتی داد جلوم توی این عملیات خریدن ش معامله باهاش کردم از اونجایی که عاشق من بود قرار شد سارینا رو طلاق بدم و باهاش اردواج کنم تا لو مون نده و به رعیس بلند گفته من مافیای باند مواد مخدر ام و اون منو گول زده اومده تو زندگیم تا بتونه وارد بشه و اطلاعات بگیره!باید سارینا ازم دور بشه تا سالم بمونه کامیار. لب زدم: - تا کی؟ سامیار پوفی کشید و گفت: - تا زمانی که رعیس باند رو بگیرم بفهمم کیه!کیه دارو ها رو تولید می کنه و کاملیا گفته وقتی عملیات تمام شد برگشتیم ازدواج کردیم به من می گه!سعی می کنم بفهمم . چرخیدم سمت ش و گفتم: - سارینا داغون می شه نمی دونی این مدت چقدر گریه کرده!پر پر می زنه بینتت. سامیار اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت: - داغون بشه بهتر از اینکه از دست ش بدم بهش کمک کن هواشو داشته باش کاملیا باید باور کنه عاشقش شدم. سری تکون دادم و گفتم: - و یه چیز دیگه. بهم نگاه کرد که گفتم: - سارینا4 ماهه بارداره. خشک شده بهم نگاه کرد. نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت ونه ای زمزمه کرد. لب زدم: - خدا بخیر کنه عملیات رو. سامیار لب زد: - سارینا نباید بفهمه من دارم نقش بازی می کنم باید باور کنه تا رفتاری نشون نده که کاملیا شک کنه باید همه چیز عادی باشه! سری تکون دادم و از تراس بیرون اومدم نگاه بدی به کاملیا انداختم و سمت ش رفتم که نیشخندی زد و گفتم: - چیکار کردی عفریته که قاپ سامیار و دزدیدی؟چیکار کردی عشق خودشو یادش رفته؟ خنده ای کرد و گفت: - از اول هم عشقی نبود فکر می کرد عشقه عشق واقعی ش می منم! پوزخندی زدم و گفتم: - متعسفم براتون. توی سالن کنار دخترا نشسته بودن و بی طاقت منتظر دیدن سامیار بودم. نگاهم به به پله ها و اسانسور خشک شده بود و هر کسی می رفت و می یومد الان سامیار! کامیار گفت بهش گفته اومدیم و میاد و گوشه سالن با پسری داشت حرف می زد و اخم هاش مدام توی هم می رفت و انگار حال خوشی نداشت. دلم شور می زد و حالت تهوع بهم دست می داد. که دیدم ش!خودش بود عشق من. بلاخره بعد یک ماه دیدمش. اما چه دیدنی! دست کاملیا دور بازوش حلقه بود و با خنده پایین اومدن. پس اینجا با کاملیا خوشه که اونجور جواب منو می داد. بلند شدم و سمت کامیار رفتم بهش نگاه کردم که با غم نگاهم کرد و برگشتم سمت سامیار و کاملیا که سمت مون می یومدن. عقب عقب رفتم و تقریبا پشت کامیار بودم انگار بهش پناه می بردم تا این صحنه ها رو نبینم. سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - سلام. بعد چیزی در گوش کاملیا گفت و خندیدن. اشک توی چشام حلقه زده بود و روی گونه ام ریخت. شکه به سامیار چشم دوخته بودم. کامیار جلوی روم پشت به اونا قرار گرفت و گفت: - سریع پاک کن اشک هاتو تا لو مون ندادی سریع. تند تند اشکامو پاک کردم و از کنارشون گذشتم توی حیاط رفتم. کامیار دنبال ام می یومد و مدام صدام می زد. لعنت بهت سامیار لعنت بهت.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 توی باغ تاریک فرو رفتم و پشت یکی از درخت ها نشستم بی طاقت بغض مو شکستم و زدم زیر گریه. از چیزی که مدام ازش می ترسیدم و توی فکرم بود به سرم اومده بود. کامیار روبروم به درخت تکیه داد و ساکت موند. هق هق می کردم و کل بدن ام از شدت ناراحتی و عصبانیت که سامیار عشق من و به اون دختره فروخته می لرزید! خدایا واقعا این حق منه؟ حق منه اول باهام بازی کنه بفرستم تو کما بره بعد دوسال بیاد دوباره عاشقم کنه و اینجور بهم خیانت کنه؟ خدایا بچه اش توی شکم من داره رشد می کنه! اخ بچه! اومدم به بابای بچه بگم داره بابا می شه اما چی دیدم!بابای بچه من عاشق یکی دیگه شده بود!عاشق مادر بچه اش نبود عاشق اون دختره بود. زار می زدم به خاطر این عشق تلخی که به جون ام افتاده بود . سامیار خدا لعنتت کنه! واقعا ارزش شو داشت؟ من و به اون دختره فروختی؟ قول می دم پشیمون می شی اما دیگه تو قلب سارینا مردی! دیگه برای من تمام شدی! ظربه ی اخر رو زدی و خوب منو کشتی! اشکام روی صورت ام خشکیده بود و نمی دونم چه مدت بود که اینجا بودم. بی روح به زمین زل زده بودم . هیچ حسی به دنیا نداشتم. مگه بدتر از این هم دیگه می تونست سرم بیاد؟ ای کاش توی این عملیات بمیرم برم پیش خدا بدجور دلم براش تنگ شده. می خوام از دست عشق ظالم خیانتکارم به سمت ش پناه ببرم. بگم چطور هر بار دل منو یه جور می سوزه. از روی زمین سرد بلند شدم که کامیار هم بلند شد و گفتم: - اتاق ی که قراره توش باشیم کجاست؟ کامیار با مکث گفت: - اتاق های اینجا دو واحدی هست یعنی هر اتاق مثل یه خونه است و دو تا اتاق داره و دو گروه دو گروه باید زندگی کنن منم اولش اتاق پیش سامیار رو گرفتم که راحت تر باشیم و حالا. لب زدم: - می ری یه واحد دیگه بگیری؟ سری تکون داد و داخل رفتیم. حتا به اطرافم نگاهی نکردم که باز دلیل های عذاب کشیدن مو ببینم. کامیار سمتم اومد و گفت: - نیست همه ساکن شدن. پس قراره هر روز اونا رو ببینم و زجر بکشم! باشه ارومی زمزمه کردم و چمدون ها رو کامیار برداشت سوار اسانسور شدیم. یاد اون روز توی اسانسور افتادم! ای کاش همون روزه مرده بودم و این روزا ها رو نمی دیدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سرمو به اسانسور تکیه دادم و بلاخره وایساد. درو باز کردم و بیرون اومدیم. کامیار در زد که کاملیا درو باز کرد و داخل رفتیم. دنبال کامیار وارد اتاق شدم و درو بستم. کامیار چمدون ها رو گذاشت زمین و گفت: - اینم اتاق منم تو حال می خوابم. لب زدم: - دوربین نداره؟ سری به عنوان نه تکون داد. نشستم روی تخت که کامیار گفت: - خوبی؟ فقط بهش نگاه کردم و خودش فهمید و گفت: - می خوام برم یه نگاهی بندازم مراقب باش خوب. باشه ارومی زمزمه کردم رفت سمت در اما برگشت و گفت: - ممنون که جا نزدی وسط عملیات به خاطر کار سامیار! بازم سر تکون دادم و کامیار لبخندی به روم پاشید و بیرون رفت. همون جور نشسته بودم و اصلا نمی دونستم با خودم چند چند ام. قراره چی کار بکنم! انقدر یهویی دنیام بهم ریخته بود و سقف ارزو هام فرو ریخته بود که گیج شده بودم. حتا نمی دونستم باید چیکار کنم! ولی عقل ام می گفت چی کار می خوای بکنی دیگه برمی گردی خونه می ری خونه خودت از سامیار طلاق می گیری و بچه اتو بزرگ می کنی! واقعا هم همین بود. ولی به بچه ام چی می گفتم؟بابا می خواست چیکار می کردم! بگم بابات وقتی تو4 ماهت بودی توی شکمم خیانت کرد بهمون؟ قلبم انگار یخ زده بود . از جام بلند شدم و از در بیرون رفتم. دوتاشون روی مبل جفت هم نشسته بودن. بی توجه سمت در رفتم که سامیار گفت: - کجا! کاملیا گفت: - تو چیکار به اون داری! اره خوب عشقش کنارش نشسته به من چیکار داره! حرف سامیار قلب مو به هزار تیکه تبدیل کرد: - کاری باهاش ندارم عزیزم ولی الان یکی از باند ماست نباید کار نامقعولی بکنه! برگشتم سمت ش و گفتم: - من با کامیار وارد این مخمصه شدم توی این عملیات هم کامیار نامزد منه کاری هم بکنم با اون هماهنگ می کنم نه با شما!شیرفهم شدی جناب سامیار رادمهر؟ فقط بهم نگاه کرد پوزخندی زدم و درو باز کردم که کامیار دستش که بالا اومده بود در بزنه رو اورد پایین و اومد داخل درو بست و گفت: - خوبی؟جایی می رفتی؟ سری تکون دادم و گفتم: - می خوام برم پیش دخترا یه اطلاعاتی برسه دستمون. سری تکون داد و گفت: - باشه مراقب باش با دست پر بگرد مثل همیشه! و چشمکی زد. سری تکون دادم و از در بیرون رفتم. کنار میز دخترا نشستم و مشغول گپ و گفت شدیم و از حرف هاشون یه چیزایی دستگیرم شد اونم اینکه قراره امشب وقتی همه رو برای صحبت و مهمونی می کشن پایین توی اتاق ها دوربین نصب کنن! بعد کمی سریع خودمو به اتاق رسوندم. سریع در زدم که کاملیا باز کرد و گفت: - چته مگه سر.. هلش دادم کنار و محل بهش ندادم و بلند کامیار و صدا کردم. جلوی اینه داشت لباس مهمونی شو مرتب می کرد توی تن ش. سامیار هم با صدام بلند شد و داشت بهم نگاه می کرد. کامیار نگران نگاهم کرد که زود گفتم: - این مهمونی حواس پرتیه!امشب می خوان دوربین نصب کنن توی اتاق ها وقتی همه سرگرم ان و خرید و فروش مواد و اون دارو رو انجام می دن! خرید فروش 1 هفته طول می کشه یک هفته بیشتر وقت نداریم قرص ها رو پیدا کنیم و گرنه پخش می شه دست باند ها و دستمون به جایی بند نیست. کامیار گفت: - دمت گرم همه اطلاعات و به دست اوردی فقط دوربین ها رو چیکارکنیم سارینا؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - راه حل دارم فقط نگرانم می ترسم برای بچه ام مشکلی پیش بیاد. و دستمو روی شکمم گذاشتم که کامیار چشاشو ریز کرد و گفت: - چه راه حلی؟ لب زدم: - وقتی خواستن برای مهمونی برن پایینن بقیه منم باهاشون می رم و خیلی نامحسوس چند تا ادامس جویده شده از قبل می ندازم توی موتور اسانسور موتورش طبقه بالاست زیر دریچه پله کار تو انجام بده حدود یه ربع وقت داری اسانسور گیر می کنه موتورش و بین طبقه ها گیر می یوفتیم بعد یک ربع یا موتورش بلاخره حرکت می کنه یا محکم به طبقه کف بر خورد می کنه باعث مرگ نمی شه فقط می ترسم ظربه محکم باشه بچه اسیب ببینه!فقط باید یه طوری درم بیاری. نگران نگاهم کرد و سامیار گفت: - نه!شاید بفهمن کار ما بوده. بی توجه بهش رو به کامیار گفتم: - کاری نداره مثل دفعه قبله این دفعه زمان بیشتری هم داری. سامیار با صدای خشن تری گفت: - من سرهنگ ام و می گم نه. با خشم برگشتم سمت ش و گفتم: - منم از تو دستور نمی گیرم جز یه ادم عوضی خیانتکارم بیش نمی بینمت چه برسه به سرهنگ از همین حالا دارم می گم راه من از تو و این عفریته جداست و هیچ دستوری از شما قبول نمی کنم و هیچ چیزی رو هم باهاتون هماهنگ نمی کنم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 برگشتم سمت کامیار و گفتم: - هستی؟ سری تکون داد و گفت: - هستم نگران نباش نمی زارم واسه تو و کوچولو مشکلی پیش بیاد. سری تکون دادم و گفتم: - از طبقه های بالا شروع می کنن دو واحد دیگه پایین ان اماده شو ما هم بریم فکر کنن خالیه وسط مهمونی که مطمعن شدیم کامل دوربین گذاشتن کار مونو شروع می کنیم. کامیار گفت: - توی پرونده حتما می نویسم کل کار ها و اطلاعات و تو به دست اوردی اگر این پرونده حل بشه و با موفقیت بگردیم سرگرد می شی و اگر حل نشه با کار هایی که انجام دادی سروان می شی! سری تکون دادم و گفتم: - اینا مهم نیست فقط می خوام زود تر تمام بشه و اسیبی به بچه ام نرسه! سری تکون داد و گفت: - مراقب دوتاتون هستم . ممنونی گفتم و سمت اتاق رفتم. چقدر همه چیز برعکس شده بود. وقتی سامیار دزدیدم با کامیار مدام دعوا می کردم و سامیار عاشقم بود و حالا سامیار انداختمم دور و کامیار مراقبمه! هه چقدر زمین گرده! نماز مغرب و عشاء رو خوندم و و اماده شدم. از اتاق بیرون اومدم و کامیار گفت: - بیا شام بخور. صندلی کنار شو عقب کشیدم و همین که بوی غذا بهم خورد حالت تهوع بهم دست داد و سریع جلوی دهن مو گرفتم عقب رفتم. کامیار نگران پاشد و گفت: - چی شد! لب زدم: - حالم بهم خورد من می رم پایین. جلومو گرفت و گفت: - هیچی نخوردی نه صبحونه نه ناهار اینم از شام تو نمی خوری اون بچه غذا می خواد . ازش گذشتم و گفتم: - پایین یه چیزی می خورم. و درو باز کردم بیرون اومدم. در واقعه حالم بهم نخورده بود تحمل نداشتم سامیار و کاملیا رو روی یه میز بیینم! و نمی خواستم رسوا بشم جلوشون. کنار دخترا موندم و مدام این ور و اون ور می رفتم تا بلکه یه چیزای دستم بیاد!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 طبق معمول اریکا مست کرده بود. و بین حرف هاش یه چیزهای قر و قاطی داشت باز بلغور می کرد و مدام اسم حسن تاراج و میاورد. یعنی این حسن تاراج کیه؟ چرا قراره توی این معرکه پولدار بشه؟ یهو اریکا با خنده خودشو روی مبل انداخت و گفت: - اخ دکی جون اخ اخ چقدر هم اسم دکتر بهت میاد حسن تاراج بابا چی ساختی . حالا داشتم متوجه می شدم! حسن تاراج همون دکتر بود. و یه دکتر هم توی باند نیست اونم همونه که قرص خطرناک و ساخته! اما اریکا از کجا می دونست؟ باید حتما توی اتاق ش می رفتم. از مست ی بیش از حد ش استفاده کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم: - دیونه مهمونی شروع نشده مستی الان می خوان قرار داد ببندن خودتو به باد می دی بیا بریم تو اتاقت بری دوش بگیری . می خندید و چرت و پرت می گفت. راه اتاق شو در پیش گرفتیم و برای خودش اهنگ می خوند. کلید رو از جیب مخفی ش در اورد و درو باز کرد. چرا اتاق اریکا با ما فرق داره؟ اونم جدا از همه توی این سالن زیر زیر پله و انقدر سلطنتی؟یعنی اریکا کیه؟این همه اطلاعات از کجا داره؟ درو با پام بستم و روی تخت خابوندم ش که بی هوش شد. اول یه سرک کشیدم هیچکس توی اتاق نبود. تمام اتاق و زیر رو کردم اما چیزی ندیدم اخرین کشو رو هم باز کردم که یه دفتر دیدم. زود برش داشتم و تا خواستم باز ش کنم صدای چرخش کلید اومد با هول و ولا سریع پشت گلدون بزرگ گوشه سالن جا گرفتم و با اون جسه ریز میزه ام پشت این گلدون به این بزرگی معلوم نبودم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن پسری که وارد اتاق شد کم مونده بود چشام از حدقه در بیاد. احسان؟همون پسر خنده رو28 ساله ای که انقدر خنده رو بود و چیزای خنده دار می گفت همه می شناختن ش. زبون خیلی چرب و نرمی داشت و توی ده دقیقه چنان با یه نفر صمیمی می شد که طرف توی سه سوت کل امار شو می زاشت کف دستش! اما با اریکا چیکار داره؟ نگاهش رنگ غم داشت سمت تخت اریکا رفت و نشست دستی به صورت اریکا کشید و گفت: - ای کاش بهم خیانت نمی کردی اریکا!اونوقت نه من اینجا بودم نه تو!میدونم با این دارویی که امشب قراره بفروشم به باند ها جون کلی ادم گرفته می شه اما مصبب ش من نیستم اریکا!مصبب ش تویی که به من خیانت کردی و به خاطر پول رفتی با اون پسره که حتا نمی دونستی خیانتکاره و بعد کشتن ش جا نشین ش شدی!و من داغون کردی و مجبورم کردی برای رقابت باهات و به رخ کشیدن پول م بهت اون دارو رو بسازم!اریکا الان خوشحالی اینجایی؟نه اون پسره عشقت کنارته نه زندگی راحتی داری!اما اگه منو ترک نمی کردی شاید الان داشتیم به فکر به دنیا اومدن بچه امون بودیم!ای کاش راه برگشتی بود تا می بخشیدمت و با پولی که به دست می یومد از این راه می رفتیم کنار هم زندگی می کردیم اما حیف که از چشمم افتادی! هفته ی اخره که پیش همیم اریکا بعد اون قراره بشم رعیس کل مافیا های ایران و از اینجا برم!نمی دونم من مراقبت نباشم چه بلایی بقیه سرت میارن اما باید بفهمی خیانت به من چه تاوانی داره!اریکا دوستت دارم. خشم شد و با دقت به صورت اریکا نگاه کرد اشک هاش از چشم هاش روی صورت اریکا ریخت و بلند شد. شونه هاش می لرزید و دستاشو جلوی صورت ش گرفته بود. نگاه اخر شو به اریکا انداخت و از در زد بیرون. با مکث بلند شدم و از در بیرون زدم و دنبال ش راه افتادم. باورم نمی شد ودکتری که تمام مدت دنبال ش بودیم همین احسان خنده رو بود. همونی که همه بهش می گفتن چون خشن نیستی کلاه ت پس معرکه است! اما همه چه می دونستن در واقعه کسی که سفت کلاه شو چسبیده و کارشو بلده خودشه! از عمارت خارج شد و قسمت پارکینگ رفت. لباس مو جمع کردم با دستم و کفش هامو در اوردم تا صدایی ایجاد نشه. پشت یکی از ماشین ها قایم شدم هر چند ثانیه یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. رسید به دیوار پارکینگ اژیر خطر رو زد اما صدایی نیومد بلکه صدای تیکی اومد و یه دریچه کف پارکینگ وا شد و احسان رفت پایین و در بسته شد. خدایا عجب جایی درست کرده بود! سریع برگشتم عمارت و مستقیم رفتم بالا. با شدت در زدم که کامیار درو باز کرد و داخل رفتم نفس عمیقی کشیدم. بهت زده بهم نگاه می کردن کامیار لب زد: - رنگت پریده خوبی؟نکنه بچه اذیتت کرده؟ها؟ خواستم بگم نه اما یه چیزی مانع ام شد. به کاملیا و سامیار دیگه اطمینانی نداشتم و بعید نبود اگر بگم جای محموله ها رو پیدا کردم نرن سر وقت شو کار رو تمام کنن و بعد به اسم خودشون تمام بشه قضیه مخصوصا کاملیا که اصلا احساس خوبی بهش نداشتم. یه جورایی بهش می خورد باند مافیا باشه تا پلیس. پس سری تکون دادم و گفتم: - لگد زد دردم گرفت نمی خواستم کسی بفهمه زود اومدم بالا. کامیار نفس شو فوت کرد و گفت: - بشین یکم بشین. نشستم و برام اب قند اورد. امشب خودم باید کار رو تمام می کردم. با حرف کامیار بهش نگاه کردم: - این دفتر چیه توی دستت؟ به دفتر نگاه کردم وای دفتر اریکا هنوز توی دستم بود لب زدم: - دفتر خاطرات اریکا ست داده بخونم رمانه خودش نوشته منم گرفتم. سری تکون داد و توی اتاق رفتم. دفتر رو باز کردم. چند تا عکس های عاشقانه از اریکا و احسان بود
6پارت رمان تقدیم نگاهتون🌱🤍
وای‍‌ی‍‌ی‍‌ی‍‌ی‍‌ی‍‌ی‍‌ی رض‍‌ای‍‌ت‍‌ش‍‌و .𖤛.🫂🫀.≬ ب‍‌م‍‌ون‍‌ی #ق‍‌ل‍‌ب‍‌م‍‌ .𖤛.🫂🫀.≬ ش‍‌م‍‌ام‍‌ ب‍‌م‍‌ون‍‌ی‍‌ن ب‍‌ه‍‌ت‍‌ره‍‌ .𖤛.🫂🫀.≬ @pezeshk313𖤛.🫂🫀.≬
دخترا برای همه جایزه دارم لطفا صبر کنید💞
پایان چالش
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :»حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟« شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :»بلیط بگیر!« از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :»نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!« سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی- خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک عدالت خواهیام را عَلم کردم :»اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!« و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می- کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب لذت میبرد. در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده- ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :»امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!« در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :»خب چرا نمیریم خونه خودتون؟« نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - بی توجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و اعتراض کردم :»اینجا کجاس منو اوردی؟« به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم این همه خودسری اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین این همه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از قدش را بیقواره تر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!« پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی- فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی هستی؟« از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :»من که همه چی رو برا ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
³پارت تقدیم نگاهتون🙈❤️
شر‍وع فعال‍یت ا‍د ساد‍ات ☁️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروف 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
بک گراند 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313