#سلامبدیمبهارباب...✋🏻
˼ بِسۡـمِرَبِالْحُـسِیـنۡ...˹♥️
«اَلسَّلامُعَلَیْکَیـااَباعَبْـدِاللَّهِوَعَلَـیالاَْرْواحِ
الَّتـیحَلَّتْبِفِنائِکَعَلَیْکَمِنّیسَلامُاللَّهِاَبَـداً
مابَقیتُوَبَقِیَاللَّیْلُوَالنَّهارُوَلاجَعَلَهُاللَّهُآخِرَ
الْعَهْدِمِنّیلِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُعَلَـیالْحُـسَیْـنِوَ
عَلیعَلِیِّبْنِالْحُسَیْنِوَعَلیاَوْلادِالْحُـسَیْـنِوَ
عَلـیاَصْحابِالْحُسَیْـنِ♥️🖐🏻»
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
˚.#ایده🌱
_ بدتریناشتباهاتیکبرنامهریزیدرسی :
- برنامهخارجازتوانتریختی🥲💕.
- تایماستراحتنداری☁️🌿.
- ازخـوابشبـتزدی😌🌸.
- تایممرورنـداری 🤾🏼❤️🔥.
- استفادهازگوشیتویوقتاستراحت🤓💘.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
؛_
-
همه جا رفتم و خوردم به درِ بسته حسیـن ،
فقط آخر ك رسیدم به تو راهــم دادی .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
خواستم بهت یادآوری کنم حتی اگه از هم دور باشیم بازم بهترین رفیق منی :)))❤️
#رفیقونه|#پروف👭♥️.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
« وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم » هر که به شما پناه آورد امان یافت . .
#ابـٰاعبداللّٰہ❤️🩹 |#بیو
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
بخونیمباهم!
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء؛
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃:)))!
#پروفایل🌿
#امام_زمان
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بخونیمباهم! ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء؛ ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃:)))! #پروفایل🌿 #
توییکهحوصلتنمیشهبخونی؛
شایدامامزمانفقطمنتظرهتوعه🥲🫀:)))
دعایی کن
دوباره چند وقتیست
هوایِکربلا
دارم اباالفضل
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
https://eitaa.com/joinchat/1902248805Cc546affff0
گپ دخترونه مونه❤️🙃
به گپ دخترونمو به پیوندید✌️🏻کلی خوش میگذره تازه دوستای جدیدم پیدا میکنی😍 گپ قبلی مون با ۲۳۰ تا عضو به دلایل خودمون انتقال دادیم بیا این گپ که قراره کلی بترکونیم! منتظرماااا🔥
یادت باشد....
#پارت_دوازدهم
* 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚
حمیدی که به خاستگاری من اومده بود همون پسر شلوغ کاری بود که بابام اسم حمید و داداش دوقلوش رو انتخاب کرده بود. همون پسر عمه ایی که همیشه با سعید لباس ست میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهاش هم از ته میزد؛ یک پسر بچه ی کچل فوق العاده شلوغ و بینهایت مهربون که از بچگی هوای منو داشت. نمیذاشت با پسر ها قاطی شم. دعوا که میشد همیشه طرف منو میگرفت، مکبر مسجد بود و با باباش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این ها چیزی بود که از حمید میدونستم.
زیر اینه که دیدش تو حیاط بود که خلوت بود نشستم. حمید هم کنار من به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مامانم خواست درو ببنده تا راحت صحبت کنیم. جلوی در رو گرفتم و گفتم:ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندن!
سر تا پای حمید رو وراندازکردم. شلوار طوسی و پیرهن معمولی؛ اونم طوسی رنگ که روی شلوارش انداخته بود.بعدت متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین ریش هاش بلند بود. به جز چشم هاش که از اون ها نجابت میبارید.
مونده بودم کدوممون باید شروع کنیم. نمکدون ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به اون دست با نمکدون بازی میکرد. من هم سرم پایین بود و چشمم به گره های فرش شیش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن کرده بودم بود؛ خون به مغزم نمیرسید. چند دقیقه اتاق ساکت بود که حمید پرسید:معیارت برای ازدواج چیه؟
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』