آرزوهای زیادی در دلم دارم ولی دیدن کرببلایت از همه واجب تر است :)💔
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
و اینِجا بهترینِ ارامشهِ منعِ🥲
بعدش بریمِ حرمِ
ممنونم از امام رضاِ کِ بهم لیاقت خادمی اینجا رو دادِ🙂🤍
پ. ن. امشبِ قشنگِمون هم اینجاِ میگذرهِ💘✨
کپی ؟ نه جاااانمِ
#روزمرگی
چه عجببب امروز برقا نرفتتت
حقیقتا نگران اداره برق شدم .
نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه ؟
قرار بود ساعت ² برقا بره آخه 😐🫴
#یهنمهحرف
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
چه عجببب امروز برقا نرفتتت حقیقتا نگران اداره برق شدم . نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه ؟ قرار بود
به برق رفتن عادت کرده بودم ..
یعنی چی آخههههعه ، برقو قطع کنید لطفا🦦😂
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم🥺🥀
-شِعࢪهَایَمهَمِگۍدَࢪدِفِرٰاقاَست،بِبَخش..؛
صُحبَتاَزکَࢪبُوبَلآیَتنَکُنَممۍمیࢪَم࣫͝ . .❤️🩹🌱"¡
#سلطـٰانکربلا 🫶🏻``
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم🥺🥀
「ألسَلآمُعَلَیڪَاٌلحُسِیْن؛
بقَـدرِشُـوقی،حَنِیـنِیوحُبِی..!」
سلامبرتواےحسین ؛
بہاندازهشوقودلتنگۍوعلاقہام🩵🫀..′':))
#سلطـٰانکربلا
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم🥺🥀
ִֶָ ࣪گَـرچِـهغَـرقِگنـٰاهَـموَلـیدِلَـمطِـفـلیسـت..؛
کِـهمیـشَـوَدشَـبجُمـعِـهبَهـٰانِـهگیرحُـسِـیـن . .💔🍃"¡
#سلطـٰانکربلا 🫁 ♪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وزنه ای سنگین تر از بلند کردن خودم نبود👀
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
رابطهی من و چایی جوریه که انگار همیشه بهم میگه : تو برو بشین ، من به جات همهی غصههاتو میخورم☕️✨
#دلنویس
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
- نیمہشبشددلمندرتبوتاباستهنوز
یادآنشبکہدلشرابہدلمدادبخیر🪞`🔓
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
خدا عقل را به انسانی نداد جز آنكه روزی او را با كمک عقل نجات بخشید...🌱🌗 #نهـجالبلاغہ | #مولـا ꪶⅈꪀ𝕜
« قال مولـا علے‹؏› »
"..💚🍃📗.."
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
« قال مولـا علے‹؏› » "..💚🍃📗.."
اگر بر دشمنت دست يافتى،
بخشيدن او را شكرانه پيروزى قرار ده🌱🌗
#نهـجالبلاغہ | #مولـا
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
من جَوان بودم که مُردم؛
گرچه این جسمِ مرا
احتمالاً وقتِ پیری زیرِ خاکش میکنند.🥲🚶♀️
#دلی
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ولی بعد من هیشکی دیگه واسه تو من نمیشه؛🤌👀🚶♀️
Emo_Band_-_Bidaram_(128) (1).mp3
3.71M
بغض تو گلوم سنگین شده از بس....!👩🦯
بریم کویر؟؟! 🙈
تفریح قبل امتحانات 😄
#روزمرگی
#ادمهسا
کپی؟ نچ نچ
چہشودگرتوبیایۍوبرۍغمزدلما
کہبہهرخستہاۍ،دوایۍوبہهربستہکليدۍ!🪴̶͢.͜.̶🩷̶͢››
#بابامهد؎ِقلبم
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سـن مـنیم چدکیم نفسـین سَبَبیسَن تـو علت نفس کشیدنِ منی!٬🌼😇 #عاشقانہمذهبی ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
⧼🫶♥️⧽
``ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی،زین خوبتر نباشد😇
#عاشقانہمذهبی
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سیوش کن : Fe26 «عنصر آهن»
چون مثل آهنه واست
اگه نباشه کم خونی ، خستگی ، بی حوصلگی ،
سفیدی مو و نهایتاً مرگ به سراغت میاد !🥲
#سیویجات
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت26 شروع کردم به پیانو زدن ،ذوق و خوشحالی رو تو چشما
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت27
از کانون داشتیم بیرون میرفتیم که آقا رضا با اقا مرتضی اومدن سمت کانون بدون هیچ سلامی از کنارشون رد شدیم ،اشک از چشمام سرازیر شده بود ...
نوید: بافریاد گفت سوار شو...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
با تمام سرعت حرکت کرد،کنار دستش هم چند تا شیشه مشروب بود ،شروع کرده بود به خوردن ....
کم کم تعادلشو از دست داده بود
ترس تمام وجودمو گرفته بود
از شهر خارج شدیم
- کجا داریم میریم؟
( با دستش محکم زد دهنم ،دهنم پر خون شد)
نوید: خفه شو تو ،کدوم گوری بودی تا حالا ،نگفتم که گیرت میارم ،نگفتم چالت میکنم
( گریه ام گرفته بود، فقط از خدا خواستم کمکم کنن ،خدایا همین الان جونمو بگیر ،تا به دست این کثافت بی آبرو نشدم )
نزدیکای غروب بود که رسیدیم همون باغی بود که اون شب اومده بودیم ،از ماشین پیاده شد ،در رو باز کرد ،ماشین و برد داخل، بعد رفت در رو بست...
اومد سمت من به زور منو از ماشین پایین برد
در و باز کرد ،
اینقدر خورده بود ،تعادل راه رفتن هم نداشت
چادرمو از سرم کشید انداخت داخل استخر
دستمو میکشید و باخودش داخل ویلا برد
من هی داد میزدم و کمک میخواستم ولی دریغ از یه نفر احساس کردم دیگه تمام شد ،دیگه زندگیم به آخر رسید، خدایا خودت شاهدی که من هیچ وقت خودمو در مقابل کسی به حراج نزاشتم....
خدایاصدامو نمیشنوی چرا !
خدایا تو را جان آبروی زینبت ،در کربلا آبرومو حفظ کن...
یه دستش مشروب بود و با یه دستش منو میکشوند ،منو انداخت روی مبل
بلند شدم از جام نفس نفس میزدم
نوید می اومد جلو و من میرفتم عقب تر
نوید: نگفتم صداتو یه جوری میبرم تا آخر عمر حرفی نزنی ،البته دیگه امشب آخر عمرته ،همینجا داخل همین باغ چالت میکنم
کسی نمیفهمه...
- تو رو خدا بزار برم...
من که گفتم به درد تو نمیخورم...
نوید: چقدرم با حجاب تو دل برو تر شده بودی
اومد سمتم و منو به دیوار چسبوند ،دهنش بوی کثافت میداد...
چشمام بسته بودم جیغ میزدم
ناگهان هولش دادم ،صدایی زمین خوردن شنیدم ،چشمامو باز کردم ،دیدم سره نوید به میزی خورده و از حال رفته بود،ازسرش خون میاومد.
گریه ام شدت گرفت روسریمو برداشتم سرم کردم با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین از داخل کیفم موبایلمو برداشتم
تنها کسی میتونه کمک کنه نرگس بود
شماره نرگس و گرفتم
نرگس: الو رها، الووو ،
صدای گریه ام بلند تر شده بود..
اصلا نمیتونستم حرف بزنم
نرگس: رها تو رو خدا یه چیزی بگو ،خوبی؟
- نرگس،فک کنم مرد...
نرگس: کی مرد ،چه اتفاقی افتاده ؟
- ترو خدا بیا اینجا نرگس...
من میترسم ...
نرگس: آدرسو بفرست بیایم...
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت27 از کانون داشتیم بیرون میرفتیم که آقا رضا با اقا
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت28
آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،بیرون نشسته بودمو گریه میکردم
دوساعتی گذشت
رفتم سمت جاده
منتظر شدم که یه ماشین دیدم ،کنارم ایستاد ،نرگس و آقا رضا پیاده شدن
نرگس و بغل کردمو گریه میکردم
نرگس: آروم باش عزیزم ،چی شده
- نمیدونم ،فک کنم مرده
همه رفتیم داخل ساختمون
آقارضا: نبضش کند میزنه ،باید ببریمش بیمارستان
آقا رضا ،نوید و کشان کشان تا دم ماشین برد
آقارضا: نرگس ،تو رانندگی کن ،رها خانم شما هم جلو بشینین
آقا رضا و نوید عقب ماشین نشستن
تا برسیم بیمارستان صد بار مردم و زنده شدم
وارد بیمارستان شدیم
نوید و بردن اتاق عمل
بعد چند ساعت
دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربه ای که به مغزش خورده ،نوید رفته تو کما ،معلوم نیست کی به هوش بیاد
نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت
نرگس اومد سمتم: رها جان ،خدا رو شکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده ،اون پسره هم حقش این بود ،میمرد نه اینکه الان تو کما باشه
نای حرف زدن نداشتم
شماره خونه نوید اینا رو به پرستارا دادم و به همراه نرگس و آقا رضا رفتیم سمت خونه
جونه پیاده شدن و نداشتم ،پاهام سست شده بود
با کمک نرگس از ماشین پیاده شدم
نرگس زنگ در و زد
در باز شد
مامان و بابا اومدن بیرون
با دیدنم مامان دوید سمتم
رفتم تو بغلش و گریه میکردم ،
اینقدر حالم بد بود از نرگس و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی نکردم
آقا رضا و نرگس هم همه ماجرا رو واسه بابا و مامان تعریف کردن
رفتم توی اتاقم و مامان یه مسکن خواب آور داد و خوابیدم چشمامو به زور باز کردم
نگاهی به ساعت روی میزم کردم
نزدیکای ظهر بود
صدای دراتاق اومد
در باز شد ،نرگس بود
نرگس: سلاااام بر خانم تنبل
- سلام
نرگس: همین الان بگم بهت ،من کارمند یه خط در میون نمیخوامااا
رها جان اومدم امروز بهت بگم ،بچه ها دلشون برات خیلی تنگ شده ،میگن کی میری براشون پیانو بزنی (اشک از چشمام جاری شد)
نرگس: قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم ،خدا رو شکر کن
و اینقدر غصه نخور
تازه یه کادو هم برات آوردم
بفرمااا
- خیلی ممنونم
نرگس: دیروز بعد رفتنت ،رضا اومد ،وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافه اش تا غروب تو هم بود نمیدونم چش شد...
نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا ،دیشبم در موردت حرف زدم باهاش،فهمیدم که آقا عاشق شده
- من به درد داداشت نمیخورم
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت28 آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،ب
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت29
نرگس : این حرفا چیه میزنی!
این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد
درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم ...
فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه
- به سلامت
کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم...
روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه ولی فکر کنم مجبوری بود...
منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم
برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد
همه چی رو آماده کرده بودن
- سلام
معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه
- خیلی ممنونم
مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟
- اره
مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور
- چشم
لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم
اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،باصدای اذان گوشیم بیدار شدم
وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم ...
در اتاق باز شد
هانا اومد داخل
هانا: هنوز آماده نشدی ؟
- الان کم کم آماده میشم...
هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟
خوشبختت میکنه؟
- هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟
انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه
هانا: پس عاشق شدی ؟
- نمیدونم، شاید
هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو
- باشه
کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین
مامان یه نگاهی به من انداخت:
واقعا اون چند روزی پیش ما نبودی اینقدر روت تاثیر گذاشته اینقدر اعتقادی شدی
رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری مادر؟
- نه مامان جون ، نمیشه
مامان: باشه ،هر جور دوست داری من چیزی نمیگم!
نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش..
روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸ و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد
منم چادرمو روی سرم مرتب کردم
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈