"دخترانِ حیدری"
#جبھہ_عاشقے #قسمت20 #کمیل به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - جانم فرمانده امری هست؟ سری تکون داد و گفت:
#جبھہ_عاشقے
#قسمت21
#زینب
پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم .
البته که نمی تونستم بهش بگم بچه!
چه بسا که 13 ساله های ما الان هر کدوم مثل یه مرد توی جبهه ها می جنگیدن!
اینا بچه نیستن!
اما طاقت شنیدن کلمه شهادت از دهن امید رو نداشتم.
خاله می فهمید حتما سکته می کرد!
جون ش به جون امید وصل بود البته که امید خیلی خاله رو می خواست و ور دست ش بود محال بود کاری بگه و امید نگه چشم!
از خاک ریز پایین اومدم سمت قسمت اشپزخونه رفتم.
محمد توی بغلم جا به جا کردم و به رزمنده های اشپز نگاه کردم.
با دیدن من جون گرفتن و یکی ش گفت:
- ابجی بلدی غذا درست کنی؟
سری تکون دادم وگفتم:
- غذا های من توی روستا تک بوده فقط محمد و چیکار کنم؟
یکی از رزمنده ها گفت:
- مثل قدیم ببندش به کمرت ابجی.
فکر خوبی بود .
یه روسری رو به حالت حاصی بستم دور کمرم و محمد و امید بلند کرد از توی اون روسری رد کرد.
حالا دیگه به کمرم بسته بود و راحت تر بودم.
با دستای کوچولو ش لباس مو گرفته بود و سرشو به کمرم تکیه داده بود.
شروع کردم به پخت و پز و چون فرز بودم سریع اماده اش کردم.
بلاخره بعد از دوساعت همه چیز اماده بود و کلی ازم تشکر کردن.
البته که وظیفه ام بود.
سمت چادر فرماندهی رفتم و خسته نه باشید ی رو به فرمانده ها گفتم.
امید از پشتم محمد و در اورد بچه ام خواب بود.
روسری رو دور کمرم وا کردم و محمد و گرفتم سر جاش خوابوندم و به امید گفتم:
- امید برو از اشپزخونه اینو پر اب جوش کن بیار محمد شیر نخورد خوابید بلند شه گرسنه است.
سری تکون داد و سه تا لاک شو گرفت و رفت.
نشستم کنار محمد و رو به فرمانده گفتم:
- راه نداره من امشب برم جلو؟
فرمانده گفت:
-گفتم بهت که خواهر من دختر من نمی شه!عملیاته سخته با چهار تا بمب و موشک تمام نمی شه جنگ به تمام معناست به صغیر و کبیر رحم نمی کنن دسته دسته شهید و زخمی میارن اونجا جای زن و بچه و دختر نیست!
سری تکون دادم راست می گفت پس کوتاه اومدم.
حدود یک ساعت محمد بیدار شد و دستشو مک می زد این یعنی اینکه گرسنه اشه!
لاک شیر شو برداشتم و توی دهن ش گذاشتم شروع کرد به خوردن و با دستش پاشو می گرفت میاورد بالا بازی می کرد.
هم غذا رو می خواست هم بازی.
باید حتما تست می کردم ببینم شنوایی ش سالمه یا نه!
رو بروم وسط چادر نشوندمش و به رزمنده سمت چپی اشاره کردم.
که با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت نگاهش کرد و به راستی اشاره کردم که اون با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت این یکی رو نگاه کرد.
خودم دست زدم که بهم نگاه کرد و خندید و دست زد.
قربون صدقه اش رفتم و دستامو باز کردم که چهار دست و پا با ذوق خودشو بهم رسوند و خودشو انداخت تو بغلم.
بغلش کردم و صورت شو بوسه بارون کردم.
غروب بود که چند تا امبولانس و تویتا زخمی ها و شهدا رو از خط مقدم فرستادن عقب.
محمد و بغل کردم و سمت تویتا و اتوبوس رفتم.
شهدا رو که مستقیم فرستادن عقب تر.
چند تا از زخمی ها هم شهید شده بودن که اونا رو هم فرستادیم عقب چند تایی وعض شون وخیم بود و بغضی ها هم نه!
محمد وجفتم نشوندم و سریع دست به کار شدم.
۵ نفری بودن که امید به زنده بودن شون نبود با دیدن تک تک شون حالم بد شده بود و اشکام مدام سر می خورد روی گونه ام.
با پشت دست اشکامو پاک کردم و لعنتی زیر لب به صدام فرستادم.
پهلوی رزمنده رو بستم تا جلوی خون ریزی شدید و بگیرم.
حدود15 سالش بود و بیهوش بود اما گاهی از درد ناله می کرد لباش خشک شده بود و رنگ ش زرد زرد شده بود.
نمی دونستم جلوی خون ریزی پهلو رو بگیرم یا جلوی خون ریزی تیر های توی کتف ش رو.
سه تا تیر خورده بود و اصلا وعضیت خوبی نداشت.
خر خر می کرد و نفس می کشید.
با دیدن ش حس می کردم دارم غذا می کشم و بدتر گریه می کردم.
یهو قلب ش نزد.
وحشت زده نگاهش کردم سرمو نزدیک قلب ش بردم نمی زد نبظ ش نمی زد رنگ گردن ش نمی زد.
دستمو روی قلب ش گذاشتم و تند تند فشار دادم اما هیچی به هیچی!
"دخترانِ حیدری"
#جبھہ_عاشقے #قسمت21 #زینب پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم . البته که نمی تونستم بهش بگم بچه!
#جبھہ_عاشقے
#قسمت22
#زینب
هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم.
دو تا از رزمنده ها اومدن و این شهید رو هم سمت مابقی ماشین هایی بردن که بقیه شهدا توشون بود.
خدایا این چندمی بود که جلوی من جون می داد.
می ترسیدم سمت بعدی ها برم و باز جلوی چشام پر پر بشن!
با گریه بلند شدم و سمت بعدی رفتم تیر توی گردن ش خورده بود و گفتن اوضاع ش خیلی وخیمه.
تا چند دقیقه پیش صدای خرخر گلوش همه جا رو برداشته و حالا ساکت بود.
با رنگی پریده نبظ شو گرفتم.
چشامو روی هم فشار دادم نمی زد!
نبظ نمی زد و شهید شده بود.
دستای خونی مو جلوی صورت ام گرفتم و صدای گریه ام همه جا رو پر کرد.
با ناله های یه رزمنده دیگه سریع سمت ش رفتم و تند تند دستمو به چشام کشیدم تا بتونم خوب ببینمش.
تیر توی پاش خورده بود.
سریع دست به کار شدم و تیر رو در اوردم و پانسمان کردم.
خداروشکر حالش خوب بود و بچه ها توی چادر بردن ش.
به بقیه هم تک تک رسیدگی کردم و اخرین نفرات هم توی ماشین امبولانس بود که همه اشون شهید شده بودن.
چشمای تمام رزمنده ها سرخ بود.
مگه می شد این همه شهید اینجا با شه و کسی گریه نکنه؟
محمد و بغل کردم و از ماشینن پایین اومدم و رو به امید و دو تا رزمنده ی دیگه گفتم:
- همه شهید شدن.
با سر پایین سری تکون دادن و در امبولانس و بستن!
صدای نوحه و مداحی پادگان رو پر کرده بود و همه به سینه می زدن .
گردان جدید که قرار بود برن خط مقدم به صف شده بودن تا سوار ماشین ها بشن و گردان که از خط مقدم اومده بود داشت جایگزین گردان می شد.
سمت چادر فرماندهی می رفتم و کارم تمام شده بود.
با دیدن فردی قلبم ایستاد.
ناباورانه نگاهم روش خیره و ثابت مونده بود.
نکنه خودش نیست؟
بهت زده بهش چشم دوخته بودم و اونم همین طور.
خدایا واقعا خودشه؟کمیله؟
قدمی جلو رفتم و با بهت با صدایی که خودم به روز شنیدم لب زدم:
- کمیل اومده کمیل من!
"دخترانِ حیدری"
#جبھہ_عاشقے #قسمت22 #زینب هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم. دو تا از رزمنده ها اومدن و این
۳پارت جدید از رمان جذابمونننن😍
"دخترانِ حیدری"
دل میکَنم به خاطر تو از دیار خویش ای خاطِرت عزیزتر از خاطرات من🥲❣ #یهنمهشاعری
روز ها با فکر او دیوانهام شب بیشتر!
هردو دلتنگ همیم اما من اغلب بیشتر:)❤️
#یهنمهشاعری
"دخترانِ حیدری"
گرچھرفتیزِدلم حسرٺروےتونرفت .. دراینخانھبهامیدتوبازاستهنوز..!✨🌼 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
عمـرم شدھ..
ٺاریخ پر از حسرتِ ایـرآن ؛
در هر وَرقـم خائـن
و نــامرد زیـاد اسٺ . .☁️❤️
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این امتحانات پایان ترم نیست پایانِ منه🥲😂
#حرفدل
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄