"دخترانِ حیدری"
#جبھہ_عاشقے #قسمت28 #زینب #دو روز بعد با کمیل داشتیم قالی ها رو پایین میاوردیم تا ببریم پهن کنیم.
#جبھہ_عاشقے
#قسمت29
#زینب
دو زانو توی حیاط افتادم و دستامو جلوی صورتم گرفتم و گریه می کردم.
نسرین و سمیه خانوم دور نشسته بودن و دلداریم می دادن.
هق زدم و رو به کمیل که نگران نگاهم می کرد و لیوان اب دست ش بود گفتم:
- کمیل توروخدا بچه امو پیدا کن کمیل توروخدا حتما الان داره گریه می کنه کمیل.
نسرین و سمیه دستامو گرفتن و بلندم کردن و پیاده سمت خونه می رفتیم.
یعنی الان محمدم کجاست خدایا هر جا هست سالم باشه.
از کوچه قاسم پور داشتیم می گذشتیم که صدای گریه خورد به گوشم.
وایسادم که نسرین بهم نگاه کرد و گفت:
- چی شد زینب جان .
اشکامو و تند تند پاک کردم و گوش تیز کردم نگاهمو به خونه ای که درش سفید بود انداختم مطمعن بودم صدای گریه محمده.
سریع سمت در دویدم و تند تند در زدم.
نسرین سعی کرد نگهم داره و می گفت توهم زدم.
در باز شد و یه جوون درو باز کردم سریع گفتم:
- صدای گریه بچه امه بچه من اینجاست.
متعجب بهش نگاه کردم که کنارش زدم که صدای گریه محمد واضح تر شد.
دیگه نوایسادم و دویدم توی خونه.
چند نفر اینجا بودن و محمد م توی بغل یه خانومی بود و سعی می کرد اروم ش کنه.
خیز برداشتم و محمد و از بغلش کشیدم و محکم به خودم فشردم.
بچه ام انقدر گریه کرده بود سینه اش خس خس می کرد.
دودستی چادر مو توی مشت های کوچولوش گرفت و اروم شد و با لبای برچیده گفت:
- ماما ماما.
اشک از چشام ریخت پایین و لب زدم:
- جان جانم پسرم قربونت برم مامانت بمیره گریه نکن دورت بگردم محمدم.
هیچ جونی برام نمونده بود و نشستم.
همون زنه بهت زده نگاهم می کرد و گفت:
- لیلا.
نگاهمو بهش دوختم که گفت:
- تو تو لیلای؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- من زینب ام .
همه اشون متعجب بهم نگاه کردن.
همون زنه گفت:
- من خواهر لیلا م خاله محمد محمد دست تو چیکار می کنه؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- شما خاله محمد این؟
سری تکون داد و گفتم:
- من رفتم جبهه توی یکی از روستاهای جنگ زده همه مردم روستا رو شهید کرده بودن فقط محمد و یه دختر جوون سالم بودن لیلا و همسرش و بقیه شهید شدن.
نزدیک بود پس بیفته که دخترش گرفتش.
رو به نسرین گفتم:
- می شه به کمیل بگید بیاد؟
سری تکون داد و از خونه بیرون رفت.
کلا توی شک بودن و حال خوشی نداشتن.
عجیبه که انقدر دیر متوجه شدن.
رو به خاله محمد گفتم:
- شما محمد و از توی مسجد برداشتین؟
پسرش گفت:
- من برداشتمش چرا تنها اونجا ولش کرده بودین؟
به محمد که حالا ساکت توی بغلم نشسته بود و به زبون بچه گونه اش چیزی می گفت نگاهی انداختم و گفتم:
- محمد با همسرم اونجا بودن محمد خواب بوده و همسرم توی انبار بوده .
اهان ی گفت.
در زده شد و گفتم:
- حتما همسر من کمیل هست.
سری تکون داد و باز کرد.
کمیل سراسیمه یا الله گویان داخل اومد و با دیدن محمد توی بغلم اروم گرفت و محمد با دیدن ش خندید و چهار و دست و پا سمت ش رفت.
کمیل بغلش کرد و و بوسیدتش و گفت:
- الهی دورت بگردم کجا بودی تو بابا جان من و مامانت سکته کردیم که.
محمد و توی بغلم گذاشت و گفت:
- الان ارومی خوبی؟
"دخترانِ حیدری"
#جبھہ_عاشقے #قسمت29 #زینب دو زانو توی حیاط افتادم و دستامو جلوی صورتم گرفتم و گریه می کردم. نسرین و
#جبھہ_عاشقے
#قسمت30
#زینب
سری تکون دادم و گفتم:
- ایشون خاله محمد هستن.
کمیل رو بهشون گفت:
- سلام خوب هستید؟
سری تکون داد فقط و گفت:
- ممنون.
محمد دستشو خورد و رو به کمیل گفتم:
- بچه ام گرسنه اشه کمیل.
کمیل گفت:
- الان می ریم خونه.
و رو به خاله محمد گفت:
- من ادرس خونه رو براتون می نویسم هر وقت دوست داشتید بیاید.
خاله محمد سری تکون داد که بلند شدیم و گفت:
- می شه بدید بغلش کنم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما .
محمد و سمت ش گرفتم اما محمد خودشو چسبوند بهم دودستی طوری که هر کاری کرد نرفت بغلش.
خاله اش لبخند تلخی زد و گفت:
- پیش لیلا هم همین طور بود اصلا توی بغل کسی بجز لیلا و احمد نمی رفت خداروشکر شما هستین و گرنه محمد تلف می شد از گریه.
سری تکون دادم و گفتم:
- می خواید بریم خونه ما؟محمد جلوی چشتون باشه شاید حالتون بهتر بشه.
سری تکون دادن و از در بیرون اومدیم.
کلا یه کوچه بین خونه ما و خونه خاله محمد بود.
مسیر رو طی کردیم و کمیل نگاهی به در باز انداخت و گفت:
- انقدر که گریه کردی منو ترسوندی در رو یادم رفت بزنم.
محمد و به خودم فشردم و گفتم:
- نمی تونم بی محمد کمیل نه بی تو نه بی محمد.
لبخندی زد و داخل رفتیم همگی.
محمد و روی فرش گذاشتم و رو به کمیل گفتم:
- بشین پیش محمد بی تابی نکنه تا غذا و چایی بیارم.
چشم ی گفت و نشست پیش محمد محمد با دیدن خاله اش اینا که نشستن احساس غریبی کرد و چهار دست وپا رفت پیش کمیل و کمیل بغلش کرد.
سریع اول برای محمد سوپ اوردم دادم به کمیل بهش بده.
چایی دم کردم و اوردم گذاشتم.
محمد سمتم اومد و خودشو توی بغلم انداخت و خابالود دستاشو به چشاش مالوند.
بغلش کردم و توی بغلم تاب ش دادم که خوابید.
کمیل جاشو پهن کرد و از بغل گرفت گذاشتش روی جاش.
"دخترانِ حیدری"
#جبھہ_عاشقے #قسمت30 #زینب سری تکون دادم و گفتم: - ایشون خاله محمد هستن. کمیل رو بهشون گفت: - سلام خو
#جبھہ_عاشقے
#قسمت31
#زینب
خاله محمد با حال زاری گفت:
- خودتون لیلا و احمد رو دیدید؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله من دیدم کزال همون دختری که زنده مونده بود هم دید یعنی اون پیکر ها رو به من نشون داد و گفت محمد بچه کیه!
لب زد:
- کژال رو می شناسم اون کجاست؟
لب زدم:
- توی جبهه از من جدا شد برش گردوندن اما من مدتی جبهه بودم.
سری تکون و دخترش گفت:
- خدا ازشون نگذره خدا لعنت شون کنه.
و زد زیر گریه.
مادرش بغلش کرد و گفت:
- گریه نکن دختر گریه نکن دشمن شاد مون نکن هیچکس از ما اشک ش رو دشمن نباید ببینه!سر بلند باشید سرتونو بالا بگیرید شهادت افتخاره کسی نباید گریه کنه باید خوشحال باشید.
به این روحیه اش احسنت گفتم .
در زده شد نگاهی به کمیل انداختم و بلند شد رفت درو باز کنه.
از پنجره نگاه کردم چند تا مرد بودن.
کمیل یهو شکه شد و برگشت به خونه نگاه کرد که منو تو پنجره دید و سریع نگآهشو برگردوند یه ساک دست ش دادن و کمیل درو بست.
باز دلم مثل صبح اشوب شد همون دم در موندم کمیل اومد داخل و بی مقدمه گفتم:
- خوبی؟کی بود؟
لبخند زورکی زد و گفت:
- اره خانم چرا بد باشم هیچی رفقام بودن.
نگاهمو به ساک دوختم نزدیک بود قلبم بیاد تو دهنم.
این که ساک امید پسرخاله ام لود که تو جبهه است.
"دخترانِ حیدری"
#جبھہ_عاشقے #قسمت31 #زینب خاله محمد با حال زاری گفت: - خودتون لیلا و احمد رو دیدید؟ سری تکون دادم و
#جبھہ_عاشقے
#قسمت32
#زینب
ساکو از دست کمیل گرفتم و گفتم:
- این ساک امیده دست تو چیکار می کنه؟چرا بهت دادن ش؟
کمیل گفت:
- نمی دونم اوردن دم در دادن امید و دیدیم بدیم بهش.
وارفته روی زمین نشستم که کمیل سریع کنارم نشست و گفت:
- زینب خانومم باز چی شد امروز تو منو سکته می دی به خدا.
لب زدم:
- امید شهید شده؟
سرشو انداخت پایین که صدای گریه ام به اسمون رفت.
زجه می زدم و گریه می کردم.
تمام کار هاش حرکت هاش شیطونی هاش اومد جلوی چشم و بدتر اتیش ام می زد.
جیغ می کشیدم و محکم روی پام می زنم نمی دونستم باید چیکار کنم فقط حس می کردم قلبم داره می سوزه.
دارم از درد و ناراحتی اب می شم خاله و دختر خاله محمد دستامو گرفتن و سعی کردن ارومم کنن ولی چطور اروم باشم اخ اگه خاله بفهمه تک پسر ۱۳ ساله اش شهید شده می میره دق می کنه.
به زور نگهم داشتن و اب بهم دادن.
محمد بیدار شد با سر و صدای من و زد زیر گریه .
من گریه می کردم و اون بدتر گریه می کرد.
کمیل محمد و بغل کرد و سعی کرد ارومش کنه.
ولی سر محمد می چرخید سمت منو و اروم و قرار نداشت می خواست بیاد پیشم.
هق زدم و دستامو باز کردم و گفتم:
- بده محمد رو بچه ام هلاک شد.
کمیل توی بغلم گذاشتش و بغلش کردم به خودم چسبوندم ش و سعی کردم گریه نکنم حداقل به خاطر محمد.
هق هق خفه ای کردم و سعی کردم اروم باشم:
- جان محمدم جان پسرم عزیزکم بغل منی بغل مامانی اروم باش الان شیر می دم به گل پسرم بخوره خوب.
اروم شد و با دو تا تیله درشت ابی ش زل زد بهم.
کمیل که دید اروم گرفتم خداروشکری زیر لب گفت و شیشه شیر محمد رو اورد.
لب زدم:
- کمیل تن ام جون نداره بغل کن محمد و خودت بهش شیر شو بده.
کمیل باشه ای گفت و محمد و از بغلم گرفت خودش بهش داد.
محمد گهگاهی نگاهم می کرد که مبادا در حال گریه کردن باشم.
سرمو به شونه خاله محمد تکیه داده بودم و به زور خودمو کنترل می کردم گریه نکنم و مدام چشام پر و خالی می شد.
خاله محمد با صدای با صلابت و محکمی گفت:
- باید اروم باشی دخترم اگر تو اینجور زجه بزنی دشمن شاد مون می کنی تو تنهایی تو خونه ات گریه کن اما بیرون زجه نزن پسره خاله ات شهید شده افتخاره برای تو نباید گریه کنی که جای بدی نرفته بهترین جا رفته جایی که لیاقت ش بوده سرتو بگیر بالا با افتخار بگو پسر خاله ات شهیده گریه و زاری نکن!
سری تکون دادم و گفتم:
- تازه 13 سالش شده بود شناسنامه اشو دست کاری کرده بود بتونه بره جبهه تک بچه بود عزیز بود اخ که جلوی خودم بزرگ شد چطور اروم بگیرم قلبم داره تیر می کشه به مادرش و خواهراش چی بگم به مادرش بگم تک پسرتو شهید کردن؟به خواهراش بگم بی برادر شدید؟
نگاهمو به کمیل دوختم و گفتم:
- پیکر امید کجاست می خوام ببینمش!
کمیل جا خورد و هول شد.
سعی کرد چیزی بگه اما وسط هاش هی اما و ولی کرد که با بغض گفتم:
- نگو که مفقود و الثره؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه ولی..
با حآل خرابی منتظر بقیه حرف ش بودم که گفت:
- خمپاره خورده نزدیک ش گفتن سر و صورت ش خیلی ..پر از ترکشه نصف سرش رفته نمی شه ببینی .
اشکامو دیگه نتونستم کنترل کنم و محمد خداروشکر خواب بود دستمو جلوی دهنم فشار دادم صدام در نیاد و چشامو با درد بستم که قطره های ریز و درشت و اشک روی گونه و دست ام ریخت
"دخترانِ حیدری"
#جبھہ_عاشقے #قسمت32 #زینب ساکو از دست کمیل گرفتم و گفتم: - این ساک امیده دست تو چیکار می کنه؟چرا ب
چهار پارت جدید از رمان خفنمون خدمتتون🥰🥲
"دخترانِ حیدری"
چون من رویاهامو دنبال میکردم بهم میگفتن...(:👀 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم اونقدر موفق بشم که حتی اخرشبام وقت نکنم گوشیموچک کنم🤌👀
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
"دخترانِ حیدری"
من اینجورم که بهترین مشاوره عمرتو بهت میدم ولی اخر حرفم یه «بازم خودت میدونی» اضافه میکنم محض احتیاط
قاشق نشسته های محترم که سرتون تو زندگی منه اصلا تسلیم نشید خدای نکرده سکته نزنید یه وقتااا چون فصل جدید زندگیم تو راه بهزودی و در سال جدید ۱۴۰۴ منتشر میشه 🦦😂🌱
#یهنمهحرف