🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت1🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 از درب حوزه خارج شد.چادرش را روی سرش مرتب کرد و
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
(کش را از موهایش بیرون کشید و موهایش را از حالت دم اسبی،،به دور شانهاش پخش کرد.
دستگیرهٔ اتاقش را کشید و وارد شد.
روبروی آینه ایستاد.نگاهش به تقویم روی عسلی افتاد.
دو هفتهی دیگر آغاز بهاری جدید بود.
بهاری که تنفسی زیبا را برای همگان به ارمغان می آورد.
بهاری که با آمدنش مهدیا را ۲۸ ساله میکرد.
بهاری که همه را به ۱۳۹۱ لینک میکرد.
در حال فکر کردن بود که وانگهی ندا را در آینه دیدم.
به سمتش چرخیدم و شاکی گویانه گفت:
+«یه اهمی یه اوهمی!اینقدر ساکت؟!»
خندید..
-«تو ناراحت شدی اینو گفتم؟»
+«چرا باید ناراحت بشم؟فقط ای کاش نمیرفتی»
سرش را پایین آورد.مهدیا در ذهنش روز هایی را نگاه میکرد که ندا دیگر همراهش نبود؛و آن روز ها با یک چشم به هم زدن فرا رسید...ندا خیلی سریع عقد کرد و دیگر پا به حوزه نمیگذاشت.گاهی اوقات از طریق تماس تلفنی این دو دوست با یکدیگر ارتباط میگرفتند.از اوضایش میگفت.که جهیزیه اش را خریده و با نامزدش،،خانه ای را اجاره کرده اند و قرار است در آیندهٔ نه چندان دور،جشن عروسیشان را بگیرند.
۲۷تیر ۱۳۹۱:
+«مامان خانوم من برم دیگه کاری نداری؟»
-«برو مادر بسلامت»
مهدیا کیفش را از روی میز برداشت.
یک لحظه زینب،خواهر مهدیا او را صدا کرد.
+«جانم آبجی؟»
زینب نگاهی مهربانانه به خواهرش کرد و سپس گفت:
-«مراقب خودت باش!»)
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 (کش را از موهایش بیرون کشید و موهایش را از حالت
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
(احساسات مهدیا به قلیان افتاد.
بوسی برای خواهرش فرستاد و راهی حوزه شد.
حدود ۳ ماهی میشد که دیگر همراه مهدیا در حوزه،ندا نبود.
او تازگی با دختری به نام "زهرا" دوست شده.
زهرا سادات،،دختری رئوف و واهب بود و در طی آن مدت حسابی خودش را در دل مهدیا همچون پرنده ای جا کرده بود.
با دوستِ جدیدش روی نیمکت پارک نشسته بود...مشغول صحبت کردن با هم شدن.
او از ازدواجش میگفت:
+«ازدواج کردن خب جز محسوس ترینِ چیزهاست...اما من از این انتخابم خیلی خوشحالم!»
لبخندی زد و خیره به چهرهٔ مهدیا شد..
مهدیا هم لبخندی زد و دستش را در دست زهرا قرار داد.با چشمانش برای او آرزوی سعادتمندی و خوشبختی کرد. او از همنشینی با زهرا لذت میبرد.
زهرا چشم از دختر خارق العاده روبرویش بر نمیداشت.لحظه ای مکث کرد:
+«ازدواج کردی راستی؟»
-«نه فعلا.»
+«چرا خوب؟دختر این همه اعلی و با کمالات!پس چرا شریک زندگیت رو انتخاب نمیکنی جانم؟!»
نفسی کشید و گفت:
+«شریک زندگیم برام خیلی مهمه!خیلی مهمه که قراره به عمر با کی زندگی کنم!خیلی مهمه که قراره کی رو انتخاب کنم!دوست دارم اینقدر در این مسئله دقت کنم که فردا پس فردا بعد از اینکه ازدواج کردم بهش بگم بهترین کاری که تو زندگیم کردم،این بود که قلبم رو به تو دادم!
میخوام حامیم تو زندگی مردی باشه که دستاش بهترین شال گردنی برای شونه هام باشه!
میخوام معنی واقعی زندگی رو با انتخاب درستم بچشم.
به خاطر همینه که خیلی از خواستگارامو رد کردم!و گرنه میتونستم زودتر هم ازدواج کنم!)
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۵🤌🏻
نویسنده:فاطمهمولایی🌱✍🏻
مهدیا از همان ۱۶ سالگی خواستگار هایی داشت که میتوانست به آنها جواب مثبت هم بدهد؛اما او همیشه به دنبال مردی بودم که مثل خودش باشد.که با همهی مرد ها فرق داشته باشد.
زهرا شنوندهٔ خوبی برای حرف های مهدیا بود.
به نشانهٔ تایید سخنانش،سرش را بالا و پایین کرد.سپس گفت:
+«ولی خوشبحال مردی که تو زنش میشی!چقدر قشنگ از عشق حرف میزنی!
-«عشقی که من میخوام خیلی نابه!اینقدری که منتظر میمونم تا بهش برسم اما هیچوقت از دستش نمیدم!
مهدیای جوان به دور دست ها چشم دوخت!به پرنده ای که در آسمان،بال هایش را به نور خورشید سپرده بود تا پروانه ای که با گل ها بازی میکرد.به نهالی خیره شدم که زندگانی را تازه آغاز کرده بود.او هم قرار بود روزی چناری سربلند شود که سایه اش،زینب* عبور کنندگان شود.
تشبیه نهال به هر نوجوان و جوان زیباست!نه؟
او هم نهالی بودم که تازه شکوفه زده بود و سایه اش روز به روز بلند تر میشد.
سخنان استادش در گوشش انعکاس یافت:
+«جهان آفرینش مجموعهای از نشانهها و شگفتیهای خداست که وقتی این شگفتیها و آیات خدا را مینگریم عظمت خدا را در جهان احساس کرده و غیر او را حقیر و کوچک میشماریم.»
یک لحظه صدای زهرا سادات مهدیا را متوجه خودش کرد:
+«ملاکت برای ازدواج چیه؟»
-«چطور؟نکنه میخوای شوهرم بدی؟
خندید...شکلاتی از کیفش درآورد و به داخل دهانش گذاشت.یکی دیگر را هم به زهرا داد.
همزمان گفت:
+«من هیچوقت تو زندگیم ملاکم پول نبوده.. ملاک اصلی من اینه طرف مذهبی باشه!امام حسینی باشه!زندگیش وقف امام حسین علیه السلام باشه!محب امیرالمومنین باشه!بخدا قسم اون بهتر از همه،عشق میفهمه!
چشمان زهرا سادات برق زد...لبخندی زد..
+«حالا چرا مذهبی؟»
تک خنده ای کرد
جوابش را اینگونه داد:
+«اینـکه میگویـم دمـا دَم مـذهـبى ها عاشق ترند..
بـا دلـیل میگویـم کـه آنها واقـعا عـاشـق تـرنـد..»
*زینب:در عربی به سایهٔ درختی که مردم به زیرش مینشینند و از سایه آن بهره میبرند "زینب" میگویند.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۶🤌🏻
نویسنده:فاطمهمولایی🌱✍🏻
مهدیا از بیرون به خانه برگشت!
آیفون خانه را فشرد.
کمی منتظر شد؛اما کسی در را باز نکرد.
چندین بار انگشتش را روی دکمه آیفون فشرد..اما همچنان در روبرویش بسته بود.
نگاهی به کیفش کرد!کلید را نیاورده بود..
ناچار مجبور شد به تلفن ثابت خانه زنگ بزند تا ببیند،،کسی آنجا هست یا خیر.
اما تلفن ثابت هم مهدیا را بی جواب گذاشت.
به همراه مادرش تماس گرفت.
بعد از بوق سوم صدای مادرش را شنید:
+«بله مهدیا؟!؟»
صدای مضطرب مادر،،دل مهدیا را لرزاند.
-«مامان کجایین؟چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدین؟اتفاقی افتاده؟
+«ببین مهدیا ما بیمارستانیم.حیدر نفسش گرفته!کسی هم خونه نیست،،همه اینجان.سریع بیا بیمارستان ابن سینا،بخش اورژانس میبینمت.
قلب مهدیا برای برادرش درد گرفت!
ای کاش او آسم نداشت... امیر حیدر هر وقت ناراحت میشد نفسش میگرفت.
راست میگفتند که همیشه خواهر غمخوار برادرش است.
گام های بلندش را از تجریش به مقصد بیمارستان ابن سینا بر میداشت.
به بیمارستان رسید..
نفس نفس میزد و عرق روی پیشانی اش نشسته بود!
به سمت پذیرش رفت و هراسان پرسید:
+«ببخشید خانم خسته نباشید!
بیمار امیر حیدر محمدی رو کدوم تخته؟»
-«اجازه بدید..!»
با خودکارش روی دفتر بیماران در قسمت(م) راه میرفت.
آخر پیدایش کرد!
+«تخت ۱۵»
مهدیا تشکر کرد.
تخت پانزده را پیدا کرد؛سپس پرده را به سمت راست کشید..دستگاه تنفس به برادرش وصل بود..
اشک در چشمانم جمع شده بود..
امیر حیدر چشمانش را بسته و به خواب فرورفته بود.
همانطور که برادرش را با بغض درون گلویش،،نگاه میکرد ناگهان دستی را پشت شانه اش احساس کرد..
مادرش بود..
چهرهٔ درهم و پریشانش چنگ به دل فرزند دومش زد.
+«سلام مادر..بیا اینجا بشین!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۷🤌🏻
نویسنده:فاطمهمولایی🌱✍🏻
نگاهم را به نگاهش دادم:
+«سلام مامان جان.چی شد یهو؟چرا حیدر اینجور شد؟خیلی وقته دیگه نفسش اینطوری نمیگیره!»
قطره ای اشک روی صورتِ مهدیا بارید...خودش را در آغوش گرم مادرش رها کرد.دیدن امیر حیدر با آن شرایط،،حالش را دگرگون کرده بود.
مادرش دستانش را روی کمرِ دخترش گذاشت و نوازشش کرد و زیر لبش گفت:
+«خدا بزرگه دخترم!خدا بزرگه!»
از آغوش مادرش بیرون آمد..
با آستینش اشک هایشان را پاک کرد.
مادر او را به سمت نیمکت هدایت کرد..
هر دو رفتند و آنجا نشستند..
مهدیا چشم از رخ مادرش بر نمیداشت.
مادرش تسبیح را از درون کیفش درآورد و شروع به ذکر گفتن کرد.
+«مامان میشه بگی چی شد یهو؟!»
با چشمانش اشاره کرد که دارد ذکر میگوید و نمیشود،آن را قطع کند.
در همان لحظات پدر مهدیا حاج احمد رضا با کیسه ای از آبمیوه و کیک وارد شد.
مهدیا به سوی پدر شتافت.
+«سلام آقاجون!»
-«سلام مهدیا خانوم.خوبی بابا؟
مهدیا مضطرب گفت:
+«نه آقاجون خوب نیستم!چرا باید یهویی امیر حیدر رو اینقدر پریشون ببینم؟
چشمانش بر چهرهٔ آرامشبخش پدرش کلیک شد...در همهی مواقع سخت،پدر برای اعضای خانواده مرحم بود و آرامش را به آنها تزریق میکرد:
-«باباجان آروم باش...توضیح میدم...»
دستش را به سمت نسرین،همسرش دراز کرد..مامان نسرین بلند شد و همانطور که ذکر میگفت سرش را به معنی سلام بالا و پایین کرد.
پدرم هم سلام او را بی پاسخ نگذاشت و سپس خواست که بنشیند.
پدر و دختر،،هر دویشان نشستند.
حاج احمد شروع کرد:
+«باباجان کی شما رو خبر کرده؟»
-«آقا جون والا از بیرون میاومدم که کلید همرام نبود...هر چی زنگ زدم در رو کسی باز نمیکرد.به تلفن ثابت هم تماس گرفتم کسی جواب نمیداد.زنگ زدم به مامان گفتن که همه اینجان.»
حاج احمد دستی به صورتش کشید. مهدیا احساس کرد که پدرش نمیخواهد حال بدش را به دخترش منتقل کند.لبخندی مصنوعی زد و گفت:
+«آره بابا.همه اینجا بودن!آبجی زینبت هم رفته نسخه ها رو بگیره الان میاد.
یک لحظه در ذهنِ مهدیا یاد نگاره افتاد:
-«راستی آقاجون زنداداش نگاره خبر داره؟!
رنگ از رخسار پدرش پرید.آرام و زیر لب گفت:
-«همه هستن به جز نگاره!
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۸
نویسنده:فاطمه مولایی🌱✍🏻
سوالی درون ذهن مهدیا،سبز شد:
+«چرا؟نکنه خبر نداره؟!»
پدرش سری تکان داد و گفت:
+«نه بابا!احتمالا پدر و مادرش بهش گفتن چی به امیر حیدر کردن.
نگران خیرهٔ پدر شد.ملتمسانه گفت:
+«یکی تو رو خدا اصلِ ماجرا رو به من بگه آقاجون!تو رو خدا!
پدر متاثر،،نگاهش را به سرامیک بیمارستان داد:
-«والا امیر حیدر و نگاره بهم خوردن.
امروز پدر و مادرش اومدن؛گفتن که پریشب که امیر خونشون بوده،گفته که قراره تا وقتی که معلم بشه و بره سر کار، تو خونهٔ مسجد زندگی کنن.اونها هم مخالفت کردن..چند باری هم بحث پول افتاده،که توقع خانواده دختر،به وسع امیر حیدر نرسیده.
میگفتن که پسرتون نمیتونه انتظارات ما رو برآورده کنه.زندگی تو مسجد در شأن و شخصیت خاندان ما و دخترمون نیست؛و البته پسرتون هم همینطور!
حاج احمد رضا دمی بازدم کرد و ادامه داد:
+«ما هم گفتیم آقای الفتی! خانم الفتی!این دوتا جوون دو ماهه که با هم صیغه موقت کردن.با هم سفر رفتن.و از طرفی هم همدیگه رو دوست دارن.مادیات مگه چقدر مهمه که میخوای این دو تا رو بهم بزنی؟ مگه چقدر قیمت داره؟
میدونی بابای نگاره جوابمو چی داد؟»
مهدیا که از چیزی خبر نداشت،،سرش را به معنی چه میدانم تکان داد
پدرش ادامه داد:
+گفت به قیمت خواستگار خوب و ثروتمند دخترم.
که باباش نه فرهنگی نه خودش خادم مسجد و دانشجوی فرهنگی...
باباش کارخونه داره!پسره هم تنها وارث اون همه ثروته...
همهٔ این صحبتا جلوی چشم امیر حیدر زده شد.
مادرت هم اومد جلو و حرفاشو زد.
زنِ الفتی هم شروع به داد و هوار سر مادرت که امیر بلند شدو جوابشون رو داد.
زنیکهٔ بی حیا هم یقه پسرم رو گرفت و با اون هیکل قول پیکرش،،جسم ضعیف پسرم رو پرت کرد به دیوار...
ذره ذره ی دل مهدیا با شنیدن این جمله آب شد.
وقتی پدر کلمه،زنیکه، را تلفظ کرده بود،،یعنی دگر خیلی عصبانی بود...
مهدیا دستانش را روی شقیقهاش گذاشت و مالش داد؛همزمان گوش سپرد؛ایندفعه به مادرش:
+«ولی مهدیا پسرم بلند شد و از عشقش دفاع کرد..خوب بارشون کرد...
-«پس چرا نفسش گرفت؟!
+«امیر بیرونشون کرد.وقتی که رفتن،منو حاجی هم افتادیم دنبالشون که جلو در و همسایه آبرو ریزی نکنن..وقتی برگشتیم دیدیم مادر مرده رو زمین افتاده بیحال..
نباید داد میزد..نباید حرصی میشد..اینو دکترش چند بار گفته..
نگاه مهدیا به دستان لرزان پدرش افتاد..
سرش را بلند کرد و لبخندی چاشنی با بغض روی لبش نشاند:
+«عه آقا جون..چرا دستتون میلرزه..
بیاین از این آبمیوه ها بخورین..»
داشت کیسه را باز میکرد که پدرش گفت:
-«بابا جون برو یه لیوان آب بیار برام اگه زحمتت نمیشه!»
مهدیا بی درنگ گفت:
+«چشم»
بلند شد و به سمت آب سرد کن اورژانس رفت.
لیوانی در آورد و زیر آب قرار داد..
اشک هایش اجازهٔ دید واضح را از او گرفته بودند..
با خودش میگفت حال امیر حیدر با عشق مردهٔ خویش چه کند؟
مگر پول چقدر مهم است که زوجی را از هم پاشید؟
چرا بعضی ها اینقدر پول پرست بودند؟
در فکر های غمبار خودش بود که آب،،سرشار شد و روی دستانش فوران میکرد..
آب را قطع کرد.
خواست به سمت پدر و مادرش برود که در کنار درب ورودی،،زینب را دید..
منتظر شد تا خواهرش بیاید.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۰🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
بوق هایی که بی جواب ماندند.
اولین بار اشغالش کرد.
اما مجدد مهدیا شماره اش را گرفت.
دوباره اشغال کرد.
+«مهدیا،،جواب نمیده؟
-«نده به ضرر خودش تموم میشه.. اینقدر زنگ میزنم تا مجبور شه جواب بده!
زینب پوزخندی زد و گفت:
-«امثال اینا باید بری درِ خونه بهشون بگیری..داد و هوار کنی تا اونوقت جوابتو بدن..با رفتارشون اینو نشون دادن!
کاملا نظر زینب نسبت به خانواده نگاره عوض شده بود...چون او هم شاهد کل ماجرا بود.
سر تماس سوم،،مهدیا و زینب در خیالشان میگفتند که باید زنگ چهارم را بزنند که با بوق هشتم،،صدایی از پشت خط شنیده شد:
+«بله!»
مهدیا دستش را تکان داد و گفت:
-«جواب داد!»
زینب سر رو پا توجه،،خیرهٔ مهدیا شده بود:
+«الو!نگاره تویی؟
-«بله! بفرمایید!
جواب سرد و خشک نگاره،باعت شد مهدیا بزاق ذهناش را قورت بدهد.
مهدیا با لحنی مهربان لب گشود:
+«خوبی عزیزم؟خواستم باهات صحبت کنم.
-«توقع دارید خوب باشم؟میدونم میخواین در مورد چی صحبت کنین.انگیزه ای برای شنیدن این حرفا ندارم.
از این جواب مهدیا دست به دهان ماند.البته حدس میزد با این واکنش مواجه شود؛اما نه از سوی نگاره ای که او را چند سالی بود که میشناخت.
+«نگاره گوش کن!بدون که حال ما از تو بدتره.برادر من حالش بده شده افتاده رو تخت بیمارستان!به خاطر چی؟به خاطر تو!عجیبه..اینو به هرکس بخوای بگی!
نگاره خواهش میکنم!
میدونم خانوادهات مخالفن..میدونم در سعیان تا رایتو بزنن!
تو هم میتونی برادرمو رها کنی..در واقع نامزدتو رها کنی...
مهدیا خواست تمامی حرفانش را بزند تا قبل از اینکه تلفن قطع شود.
ممکن بود هر اتفاقی بیفتد.
اما سوالی شنید که متعجب شد:
+«امیر کدوم بیمارستانه؟!
در اوج نامیدی زینب و مهدیا،،بسی امید شکوفا شد..اینکه حال امیر حیدر،نگاره را منقلب کرده.
+«ابن سینا!بیا و ببین!
مهدیا ادامه داد:
+«رها کردن خیلی آسونه!
نگاره،تو یه کار پر چالش تر رو امتحان کن!
مثلا وفادار باش...!
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۱🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
پشت خط،،دختری احساساتش به قلیان افتاده بود..
او هم دوست نداشت همه چی روی هم آوار بشود.
نگاره هم تحت فشار خانوادهاش بود..
در آن لحظات،،یاد روزی افتاد که جلوی پدر و مادرش ایستادگی کرده بود و با صراحت و شجاعت گفته بود که انتخابش را کرده...اما آن روز مثل دیروزش نبود...دگر نگاره دختری نبود که ثبات داشته باشد..انگاری کسی ثباتش را تبر زده بود؛و آن کس خانواده اش بودند.
صدای مهدیا را میشنید:
+«نگاره فقط به خاطر حیدر!»
ناخودآگاه با شنیدن نام حیدر،،اشکی از گونه اش سرازیر شد..
در حال شنیدن حرف های مهدیا بود و سکوت کرده بود که متوجه حضور خواهرش منصوره نشده بود...
وانگهی منصوره گوشی را از دستش قاپید.
تا موبایل را گرفت
آنقدر داد زد که مهدیای متحیر شده،،موبایل را از گوشش فاصله داد تا کمتر صدای خشونت آمیز زنی که پشت تلفن بود را بشنود.
و با داد و بی داد شروع کرد..
+«برید دست از سر ما بردارید..ولمون کنید..دختر نمیدیم مگه زوره..
آه و نفرین ما بوده دامن گیر داداشت شده..حالا کجایی؟
دست خواهر ما رو میگرفت،،میبرد اینور اونور..
ما دختر به گدا نمیدیم..تمام.
نگاره التماس میکرد که به این صحبت های
تلخش خاتمه دهد.
از آن طرف هم، هر دو خواهر به یکدیگر نگاه میکردند و چشمان باز شدهٔ زینب و دستی که مهدیا روی دهانش گذاشته نشان از حیرتشان میداد...
آخر کلام گفت:
+«یه بار دیگه هم مزاحم بشی گزارشتون رو میدم...»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۱۱🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 پشت خط،،دختری احساساتش به قلیان افتاده بود.. او
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۲🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
هر دو مات و مبهوت به یکدیگر نگاه میکردند.
+«زینب صداشو در نیار...باشه؟»
-«باشه»
شانه به شانهٔ هم قدم برداشتند و به سمت پدر و مادرشان رفتند.
قرار شد که پدر و مادر و زینب به خانه بروند و مهدیا آنشب در کنار امیرحیدر بماند.
همانطور که روی صندلی نشسته بود،چشمان امیر باز شد.
مهدیا خنده ای کرد و گفت:
+«سلام داداشی..»
حیدر دیدش واضح نبود ولی با صدای نرم و مهربان مهدیا،،متوجه حضور خواهرش شد..
کمکم همه چی برای او هم بهتر شد.
پرستاری به بالای سرش آمد و گفت که فردا میتوانند حیدر را به خانه ببرند.
بعد از آن اتفاقات،،مهدیا غمگین بود اما قبولانده بود به خودش که دیگر این ریسهٔ پاره شده،،بهم وصل نمیشود.
+«بهتری داداش؟»
-«الحمد»
+«خوب خدا رو شکر!مراقب خودت باش خان داداش.ما که یدونه امیر حیدر بیشتر نداریم..»
لبخندی زد.
اما امیر حیدر همانطور به مهدیا نگاه میکرد..
+«حیدر چیزی میخوری برات بیارم؟»
-«نه..میل ندارم»
و سپس سرش را به سمت چپ متمایل کرد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
با نوازش دستی،،چشمانش را باز کرد.
مادرش را دید.
لبخند ملیح روی صورتش،،دل دخترش را شاد کرد.
+«پاشو مهدیا خانوم..پاشو.»
-«وای ساعت چنده مامان؟»
نگاهی به ساعتی که روی دیوار نمازخانه نصب شده بود،کرد.
عقربهٔ کوچک روی هشت صبح،نشسته بود.
+«اینقدر خسته بودم که اصلا متوجه نشدم سه ساعت خوابم!»
-«بابات رفته کارای ترخیص حیدر رو انجام بده..بلند شو تا بریم.»
با دستانم،چشم های عسلی رنگم را مالش دادم.
بلند شدم و چادرم را روی ابرو هایم تنظیم کردم.
امیر را به خانه بردیم.
حالش بهتر شده بود.
از آن اتفاقات هیچ سخنی نمیگفت..
به هر حال کنار آمدن با آن شرایط،،خیلی برایش سخت بود.خیلی خیلی برایش سخت بود.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
آن اتفاقات،،شرحی نداشت.
بانگ الله اکبر،،همه جا را فراگرفته و به گوش همه میرسید.
دست آخر مهدیا در وضوخانه،،وضویش را گرفت و سپس به نماز خانه رفت و الله اکبرش را گفت.
در قنوتش زمزمه میکرد:
+«اَلْلهُم کُلْ لِوَلیکَ اَلْحُجَتْ اِبْن اَلْحَسن…»
چه زیباست در همهی موقعیت ها به یاد صاحب امرت باشی...
او همیشه پشتیبانش را مهدی صاحب زمان علیه السلام میدید و امیدش به خدایش بود.
حتی در آن لحظات هم خدا را شکر میکرد که این اتفاقات را رقم زده.
خدا هیچوقت بد بنده اش را نمیخواهد.
نمازش را تمام کرد.
تسبیح را بهدست گرفت و ذکر صلوات را قرائت کرد..
چشمانش خواب آلود بود..
دیشب تا صبح بیدار بود..
کمی دراز کشید تا خستگی اش به در بشود که چشمانش گرم شد و خوابش برد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۵🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
دو روزی از آن اتفاقات میگذشت.
در حال مطالعه کتاب هایش بود که زینب در اتاق را زد و وارد شد:
+«تلفن کارت داره مهدیا»
مهدیا دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت.نگاهی به صفحهاش کرد.شماره ناشناس بود.
همانطور که زینب از دور خواهرش را تماشا میکرد و خنده میکرد،،مهدیا لب گشود:
+«بله؟!»
صدای پشت گوشی،،چشمان مهدیا را تا آخرین حد ممکن باز کرد.
ندا بود!
دختر پر شیطنت و مهربانِ دوران کودکی و نوجوانی اش.
نام او در دفتر بهترین رفیق های،زندگیش نوشته شده بود.
-«سلام..رفیق نیمه راه.شوهر کردی ما رو فراموش کردی!»
خوشهٔ موهای بور و فرفریاش را پشت گوشش انداخت:
+«نه بخدا.مشغله ها و دغدغه ها باعث شد تا یه مدتی ازت بیخبر بشم.
مهدیا با لحنی شوخی گویانه گفت:
+«باشه حالا!میبخشمت.
صدای خنده های ندا به گوش مهدیا میرسید..از اینکه خوشحال بود،مهدیا نیز خوشحال شد.
همان لحظه از صمیم قلبش برایش آرزو کرد که دنیا جوری بچرخد که همیشه صدای قهقهه هایش،گوش آسمان را کر کند…
ادامه داد:
+«چه خبر حاجی؟»
-«سلامتی..دیگه ما هم تو حوزه بدون تو میگذرونیم اما با یه دوست جدید!»
+«با کی اونوقت؟!»
حسادت بچهگانه اش را دوست داشتنی بود:
-«زهرا سادات»
+«که اینطور حاجی»
-«همش میگی حاجی..دختر بزار برم حج،اونوقت.»
مهدیا لبخندی زد
ندا ادامه داد:
+«میری انشالله...»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۶🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
آن روز ها مثل برق و باد گذشت...
یک روز زهرا طی یک تماس تلفنی با مهدیا ،از او خواسته بود که به جشن تکلیف یکی از دختران حوزه بروند و آنجا يکديگر را دیدار کنند..
گفته بود کار مهمی با او دارد.
جشن تکلیف دخترِ مشکات،بهترین لحظات را برای بشری به همراه داشت.
دخترک،،۹ ساله شده بود و شادمانی میکرد..از اینکه همه به او بابت فرا رسیدن محدودهی سنی ای که او را آمادهی بر عهده گرفتن تکالیف الهی،،تبریک میگفتند و آن را خجسته مینهادند.
مهدیا هم با دین آن لحظات یاد روزی افتاد که چادر رنگی،،مملو از پروانهاش را به سر کرده بود و حجاب را از همیشه بیشتر پاس داشته بود.
با مرور آن اتفاقات،لبخندی روی لب مهدیا نشست.
زهرا هدیه یک روسری و یک گیره و مهدیا یک چادر رنگی و یک عطر حرم امام رضا را برای بشری کنار گذاشته بودند.
بعد از مماشاتی که با هم داشتند مهدیا پرسید:
+«کار مهمت چی بود سید؟»
زهرا دستانش را بهم مالید و شروع کرد:
-«ازدواجت!»
مهدیا بهت زده به زهرا چشم دوخته بود و تکه ای از شیرینی ای که در دهانش بود،در حلقش پرید.
چند سرفه کرد و متعجب پرسید:
+«چی گفتی؟»
زهرا لیوانی آب ریخت و به دست مهدیا داد:
-«مهدیا ببین من بلد نیستم مقدمه چینی کنم...ببین..من میخوام یه بنده خدایی رو بهت معرفی کنم.
ازش مطمئنم..مثل چشمام.همونطور که تو رو تو این چند ماه شناختم و ازت مثل چشمام مطمئنم،از اونم همینطور مطمئنم!
مهدیا خنده ای کرد و گفت:
+«خوب اون کیه که اینقدر ازش اطمینان داری و مطمئنی؟»
زهرا سادات مکثی کرد و گفت:
+«برادرم!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۷🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
مهدیا همانطور که به گُلِ فرش،،با چشمانی گشاده نگاه میکرد و گفت:
+«برادرت؟»
نفس زهرا سادات گرم شد:
-«آره برادرم..طلبهس!
بخدا هر چی ازش بگم کمه.سید محمد حسن،نور چشم همهٔ ماست.
مهدیا!سید هم مثل تو،در ازدواجش خیلی وسواس داشت.
بیا و به برادرِ ۳۱ ساله من جواب مثبت بده.»
مهدیا نمیدانست باید چه کار کند یا چه بگوید..
به آن صحبت های زهرا سادات،چه واکنشی باید میداشت.
بشقاب میوه اش را روی میز گذاشت و گام هایش را به سمت حیاط برداشت.
دمی بازدم کرد.
زهرا به سمتش آمد و گفت:
+«نمیخوای چیزی بگی؟»
-«نمیدونم واقعا چی بگم؟
تو جای من بودی چی میکردی اصلا»
+«جواب مثبت میدادم.»
در آن مدت زهرا سادات را به خوبی شناخته بود.
میدانست که او سیدی عزیز است و بد او را نمیخواهد.
در آن مدت،زهرا سادات شده بود دوست صمیمی اش.
+«اجازه میدی برسیم خدمتتون؟»
مهدیا در ذهنش علامت تعجب لبریز شده بود...
-«نمیدونم..باید خانوادهم رو در جریان بزارم.!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۸🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
ابر ها تورِ روی صورت خورشید شده بود.
مهدیا وقتی به خانه رسید،سلامی کرد و بلافاصله به اتاقش رفت.
لباسش هایش را عوض کرد و تنِ خستهاش را،روی تختش رها کرد.
به سقف اتاق چشم دوخته بود.
روز اولی که زهرا را در حوزه دیده بود را به یاد آورد..
همان روزی که زهرا آنقدر با مهدیا صمیمی شده بود که جای ندا رو پر کرده بود.
آن روز هایی که زهرا هدیه ای را به مهدیا داده بود و گفته بود که عاشق خنده رویی و خوش اخلاقی او شده.
با خودش حساب کرد.
۲روز دیگر دوستیشان،،۴ماهه میشد.
صحبت های زهرا در بعد از ظهر آن روز،کافی بود که مهدیا به فکر فرو رود و سکوت را به پا دارد.
همانطور که به اتفاقات روزش فکر میکرد چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت.
عقربه کوچک هم روی عدد ۱۰ ایستاده بود.
اما آن طرف زینب در آشپزخانه با مادرش صحبت میکرد:
+«مامان مهدیا چشه؟!»
مادر که در حال پاک کردن سبزی ها بود،چشمانش را روی چهرهٔ دخترش کلیک کرد و گفت:
-«خستهس مادر»
+«فکر نکنم ربطی داشته باشه.این یه چیزیش نشده؟!»
علامت سوال بزرگی هم در ذهن مادر مهدیا به وجود آمد...
دستانش را در سینک ظرفشویی شست و به سمت اتاق مهدیا رفت.
دستگیره را فشرد.
اتاق خاموش بود.
وقتی دخترش را روی تخت و خواب دید تصمیم گرفت فردا سوالش را از مهدیا بپرسد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۹🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
فردا آن روز از راه رسید.
وقتی که همگی سر سفره نشسته بودند و در حال صبحانه خوردن بودند پدر پرسید:
+«مهدیا بابا اون شِکر رو بده!
مهدیا شکرپاش را به پدرش داد.
پدر از او تشکر کرد.
در همان لحظه مادرش لب گشود:
+«اگه همگی شبا مثل امشبِ مهدیا زود بخوابید مثل امیر حیدر نمیشید که تا الان تو خواب بوده!»
همگی خندیدند.
امیر هم کش و قوسی به خودش داد و گفت:
+«خسته بودم دیگه!»
او که بعد از ماجرای نگاره،در خودش فرو رفته بود،رقبتی هم به چیزی یا کسی نداشت...اما کم کم آن ماجرا برایش کمرنگ میشد؛با وجود اینکه هنوز در فکرش بود.
-«منم خسته بودم دیشب!»
مهدیا این را گفت و لقمه اش را گازی گرفت.
مادر سر بحث را گرفت:
+«خسته بودی یا ناراحت!»
لقمه در گلوی مهدیا گیر کرد...چند سرفه کرد و در آخر گفت:
-«خسته!»
مادر سرش را تکان داد.به حاج محمد اشاره ای کرد و گفت که حرفش را بزند.
+«راستی خانوم!خودتون و بچه ها آماده بشید که انشالله واسه هفته های آتی بریم شمال!»
مهدیا و زینب خیلی خوشحال شدند،حیدر هم لبخندی زد؛اما مادر گفت:
+«پس بچم ایلیا؟اونم میاد چند روز دیگه…بزارید سربازیش تموم بشه تا اونم بیاد!»
همگی به این حس مادرانه،نسرین خندیدند.
که در همه لحظات به فکر پسر ته تغاریش است.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۰🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
یکشنبه،،مهدیا و خواهرش به بازار رفتند تا برای خانوادهشان در شمال هدیه بخرند و در سفری که به آنجا داشتند به آنها بدهند.
+«آجی به نظرت به عمه یاسمن چی رنگی میاد؟»
مهدیا جواب داد:
+«رنگ پوستش سفیده!وایسا ببینم..آها.همین سبزه خوبه دیگه..
زینب آن بلوز را برداشت و همراه با خواهرش،،آخرین خریدشان را انجام داد.
همانطور که در تاکسی نشسته بودند،،مهدیا به فکر فرورفته بود.
به آخرین تماسی که زهرا با او گرفته بود و اصرار نموده بود که برای خواستگاری از او،به خانهشان بیایند.
وقتی پیاده شدند و به خانه رسیدند،کلید را وارد کردند و در باز شد.
در را که بستند،وانگهی هر دویشان خیس شدند و شروع به جیغ جیغ کردند.
پسر جوان پر شیطنت خانه،خواهرانش را با آب شلنگ خیس کرد.
امیر حیدر سر از پنجره بیرون آورد و گفت:
-«ایلیا!ایلیا!
ایلیا بی توجه به برادرش،،به کارش میپرداخت و میخندید.
-«ایلیا با توام.نکن.صداشون تا سر کوچه رفت.»
همانطور که یک دست را از پنجره بیرون آورده بود و مدام از برادرش میخواست آن کار را انجام ندهد،خودش هم یک لحظه خندهاش گرفت؛به این شیطنت های برادر کوچکش.
+«خدا بگم چیکارت کنه ایلی!چادرم رو اتو زده بودم..خیس شده.مطمئنم دوباره چروک میشه!
-«باشه زینب خانوم!از کی تا حالا وسواس گرفته تو رو؟!»
زینب با چهره ای بامزه،حرصی شد و گفت:
+«از وقتی تو پرو شدی!
و در حیاط به دنبالش افتاد.
در دلش میخواست حسابی،ایلیا را خیس کند.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۱🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
زینب به دنبال برادرش دوید.
صدای قهقهه هایشان زیبا تزیین چیزی بود که میشد در آن لحظات شنید.
زینب شانه برادرش را گرفت و از پایین او را قلقلک داد و شلنگ را قاپید و سر تا پای ایلیا را خیس کرد.
قطره های آب از موهای ایلیا چکه میکردند.
مهدیا چادرش را روی طناب پهن کرد و رو به مادرش گفت:
+«ماشاالله به بچه های تهتغاریت!»
و سپس خندید...
همگی در حال آماده شدن بودن.
ایلیا به حمام رفته بود تا دوش بگیرد.
حیدر به کمک مادرش رفته بود.
و مهدیا و زینب نیز ساک ها را آماده میکردند.
پدر برای طول مسیر خوراکی خریده بود..
هرکس سرش مشغول کاری بود که حیدر به خیال خودش خیلی آرام از آشپزخانه خارج شد.
چشم مادر او را تعقیب میکرد..
مادرش حواسش به امیر حیدر بود.
پسرش داشت چیزی را از درون کیف پولش بیرون آورد و آن را پاره کرد و درون سطل انداخت.
از اتاقش بیرون آمد که سینه به سینه مادرش شد.
سرش را پایین انداخت و خیلی سریع رفت.
مادرش مانده بود و هزار فکر.
وارد اتاق شد.
سطل زباله را نگاه انداخت.
عکس پاره شده ای را دید.
عکس یادگاری امیر حیدر و نگاره..
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#مهآنا #پارت۲۲ امیر در آن زمانم،،اثری از عشقش با معشوقهاش را در ذهن میگذراند. اما با پاره کردن آن
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
در مسیر تهران به شمال بودند...
طبیعتی که از جلوی چشم خانواده محمدی خیلی سریع میگذشت،،خیره کننده بود.
مادر چایی ای ریخت و به همسرش داد.
لبخندی به روی لبش نشاند و پدر هم بل چشمان مهربانش از او تشکر کرد.
در بین آن چند سال،،عشق نسرین و احمد رضا دیدنی بود..به اندازه قلب مملو از عشق هر دویشان.
همانطور که میرفتند،،مهدیا با صلوات شمارش،ذکر میگفت.
حیدر در حال مطالعه کتابش
و زینب هم خواب بود.
این وسط حوصله ایلیا سر رفته بود.
وانگهی شروع به خواندن شیر گیلکی کرد:
+«سنگ و آجر ناره
هرجا کی بهار بخایه
گل و سبزه واکاره
می جانَ گیلانَ میان»
دست میزد و ترانه میخواند
+«می جانَ گیلانَ میان»
همه قهقهه میزند.
با شنیدن نام زیبای گیلان.
حتی زینب هم بیدار شد و لبخندی زد.
لبخندی که نشان از دلتنگی برای سرزمین مادری میداد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 در مسیر تهران به شمال بودند... طبیعتی که از جلو
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
+«تقصیر حاج خانوم نبود دلش تو رو میخواست.بابا نمکدون»
ایلیا هم عشوه ای داد و به شوخی پاسخ داد:
+«ما دیگه بچه ته تغاری حاج خانومیم!»
و سپس خندید.
به روستا رسیدند.
طبیعت خیره کننده گیلان،،برق را غع چشمانشان نشانده بود.
حدود یک سالی میشد که به گیلان نرفته بودند.
عمه یاسمین دوان دوان به سمتشان آمد.
+«خوش اومدید نور چشمام»
ابتدا برادرش را بوسید و بعد به سمت برادر زاده هایش رفت:
+«سلام مهدیا دردت به جونم»
-«خدا نکنه عمه یاسمین!خوبی دورت بگردم؟!»
و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
عصر زیبای آن روز به کام همگان بود.
چه مهدیا و خانواده اش چه خانواده رده دومش!یعنی عمه اش و عمو هایش.
گلسانا دختر عمه یاسمین برایشان چای آورد:
+«خوبی گلی؟»
-«ممنونم دختر دایی.شما خوب هستین؟»
و سپس سرش را پایین انداخت.
مهدیا لبخندی به او زد.
زینب به گلسانا گفت که بیاید و پیش او بنشیند.
حمید شوهر یاسمین شروع به بحث کرد:
+«حاج احمدرضا خوبه این برنج کاری هست شما گاهی اوقات یادی از ما فقیر فقرا ها میکنید.»
حاج احمد رضا تسبحیش را دستش تکان داد و گفت:
+«والا تو تهرانم سرمون شلوغه حمید خان»
-امیر خان شما چقدر لاغر شدی عمو!»
امیر که سرش پایین بود و داشت چایی میخورد پاسخ داد:
+«چه عرض کنم! شاید دغدغه ها!»
قطعا دغدغهاش بهم خوردن پیوند عاشقی اش با معشوقهاش بود.
این را همه میدانستند.
و البته نسرینی که خودش عکس عاشقی پسرش با عروسش را زیر فرش خانه پنهان کرده بود
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 عصر زیبای آن روز به کام همگان بود. چه مهدیا و خ
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۶🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
آن شب را خانه عمه یاسمینشان خوابیدند.
صبح آن روز دلانگیز،،وقتی که نان های تازه پخته شده روی سفره گذاشته شده بود و قوقولی قوقوی خروس ها شنیده میشد،،قرار شد که به کلبه خودشان بروند.
پدر اصرار داشت که هر چی زود تر کار را انجام بدهند و به تهران بازگردند.
عقربه ساعت روی ۸ و نیم صبح در حال استراحت کردن بود که خانواده محمدی به سمت کلبه خودشان حرکت کردند.
+«بنده خدا ها مزاحمشون شدیم!»
ایلیا این حرف برادرش را تایید کرد که زینب برگشت و گفت:
+«مگه خونه عمهمون نی؟
یه شب هم بمونیم!
چی میشه؟ زمین به آسمون که نمیرسه!»
وقتی که در کلبه را باز کردند وارد شدند.
تار های عنکبوت لانه کرده بودند و آن خانه نیاز به تمیزی اساسی داشت.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۶🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 آن شب را خانه عمه یاسمینشان خوابیدند. صبح آن
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
در طی آن یک سالی که به شمال نرفته بودند،،کسی نبوده که کلبه را تمیز کند.
دخترها،،لباسشان را پوشیدند.مادر شالی را دور سرش بست.
و با یک بسم الله،،شروع کردند.
زینب طی را از این ور خانه به آن ور میبرد.
مهدیا پنجره ها را با روزنامه تمیز میکرد.
مادر با جارویی خانهی همه عنکبوت ها را خراب کرد...
میگفتند و میخندیدند.
تعریف میکردند و میخندیدند.
نگاه به هم میکردند میخندیدند.
و خنده چه حالِ خوبی را در بین این دو دختر و مادرشان ایجاد کرده بود.
اما همه میدانستند مهدیا،،خوش خنده تر از همه است...
عصر شده بود.
زینب و مهدیا با تن های خسته در روبروی ساحل نشسته بودند.
جزر و مد صحنه بسیار زیبایی را خلق کرده بود.
زینب سرش را روی شانه خواهرش گذاشت:
+«میدونی خوشبخت ترینِ آدما کیه؟»
مهدیا سرش را به سمت خواهرش برگرداند و گفت:
-«تو بگو!»
زینب نگاهی مهربانانه به چهره زیبا و سفید خواهرش انداخت و گفت:
+«اونی که خواهر داره..»
مهدیا از سر محبت چشمانش را باز و بسته کرد و دست خواهرش را گرفت و روی صورتش گذاشت.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
زینب ادامه داد:
+«یادت میاد وقتی بچه بودیم،یه بار با هم دعوا کردیم من تل تو رو شکوندم تو هم دفتر منو پاره کردی؟
یادش بخیر.
چه روزگاری بود!!»
مهدیا لب گشود:
-«یادت میاد وقتی بچه بودیم ایلیا و امیر رفته بودن شده بودن یه تیم ما هم یه تیم،با هم مبارزه میکردیم!»
خندید و ادامه داد:
+«به دعوای خواهر و برادری میگفتیم مبارزه!»
زینب تک خنده ای کرد:
+«اونا میگفتن پسرا شیرن مث شمشیرن.دخترا بادبادکن دست میزنی میترکن!ما هم بالعکس اینو میگفتیم و گاهی هم میگفتیم دخترا..»
مهدیا کودک درونش فعال شده بود،،او هم با خواهرش میخواند:
+«دخترا یاسن مثلا الماسن..»
به یاد کودکی قشنگش.
به یاد کودکی پر جنب و جوشش.
لبخندی زد و زیر لب گفت:
+«چه روزگاری بود!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 زینب ادامه داد: +«یادت میاد وقتی بچه بودیم،یه
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
هر دو بلند شدند و قدم زنان به روی شن های کنار دریا،،گام هایشان را برداشتند.
صدایی که دریا به گوششان با رفت و آمدش،،میرساند؛حس دل انگیزی به آن دو تزریق میکرد.
در میانه راه با یکی از زنان فامیل مواجه شدند و شروع به مماشات کردند:
+«ماشالله هزار الله اکبر به این دوتا دختر.
سلام به مادر پدرتون برسونید!»
-«حتما..بزرگیتون رو میرسونیم.»
وقتی به خانه رسیدند،،کفش هایشان را در آوردند.
زینب رفت تا کمی آب بنوشد.
مهدیا نیز روی زمین نشسته بود.
که وانگهی پدرش از راه رسید:
+«حاج خانوم بفرمایید غذا رو درست کنید..
ضعفمون گرفته!»
مهدیا رو به پدرش گفت:
+«مامان داره با کی حرف میزنه آقا جون؟»
-«نمیدونم بابا گوشی تو زنگ خورد..نبودی مادرت جواب داد»
حس اینکه چه کسی به او زنگ زده،علامت سوالی در ذهن مهدیا ایجاد کرد.
همان لحظه مادر خارج شد!
+«سلام علیکم!»
همگی به او سلام کردند.
مادر اشاره کرد که الان میآید و غذا را آماده میکند.
لحظه ای روی دو پایش ایستاد.
چشم در چشم مهدیا.
و حرفی را زد که مهدیا توقعش را نداشت:
+«خواستگارت فردا این موقع شماله!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌