eitaa logo
"دخترانِ حیدری"
4.4هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
چنل ِ²عدد دختر ِخراسانی به همراه رفقای عکاسشون!😌 _وگوشه دنج از احوالاتمون؛👀💘. و بخشی از زندگیمون با چاشنی روزمرگی هامون🐈~ کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟نه نه اصلا با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️🧷. https://daigo.ir/secret/9857715145
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار سر راه ماشین شو با یه پراید که شیشه هاش دودی بود عوض کرد! این همه ماشین از کجا میاره؟ جلوی در مدرسه وایساده بودیم و داشتم ناهار می خوردم برای بار سوم قابلمه رو گرفتم سمت سامیار و با دهن پر اشاره کرد که کلافه گفت: - نمی خورم سارینا نگاه کن بیین کدومه. به درکی گفتم و به دخترا نگاه کردم لب زدم: - اینا این حسنی. سری تکون داد و حسنی یه تاکسی گرفت و راه افتادیم. توی بالا شهر بود خونه اشون و جلوی یه برج وایساد و مریم حسنی رفت داخل. سامیار هم همون جا موند. یه ساعت گذشت که گفتم: - الان ما تا کی باید بمونیم؟ چشم از این برج برنمی داشت یعنی این برج ترک ورداشت. همون طور که نگاهش به برج بود گفت: - تا وقتی بیاد بیرون. ساعت از 12 شب گذشته بود ولی نیومد. سامیار ماشین و روشن کرد و حرکت کرد. لب زدم: - چرا نیومد؟ با حرص و خشم گفت: - چون می دونن لو رفتن. متعجب گفتم: - از کجا؟ نگاهی با اون چشای قرمز ش بهم انداخت و گفت: - چون یکی از کیک ها رو برداشتی کار و خراب کردی نباید بر می داشتی همین که می گفتی دست کی بود می رفتیم دنبالش الان رسیده بودم به باند! گند زدی! بغض کردم انگار من پلیس ام انگار من معمور مخفی ام بدونم چیکار کنم چیکار نکنم این همه هم که زحمت کشیدم تهش اینطور روم داد بزنه. جلوی خونه امون نگه داشت و با خشم گفت: - برو پایین. درو باز کردم اما نمی تونستم بدون لیچار بزارم برم: - ببین من نه پلیس مخفی ام نه تکاور که بدونم چی به چیه جز چند تا حرکت رزمی هم چیزی به من یاد ندادی تا کیک و اوردم که خوب کپک ت خروس می خوند حالا که نیومده من شدم احمقه و تو شدی رعیسه اره؟ نه اونی که یخ سرنخ پیدا کرده منم من! انقدر ادای رعیس ها رو در نیار شده تا ته این ماجرا رو در میارم می کنم تو چشت که انقدر سر من داد نکشی! پیاده شدم و در ماشین شو کوبیدم. زنگ در و زدم پیاده شد چیزی بگه که در باز شد و سریع رفتم تو درو کوبیدم. مامان دم در منتظرم بود با لبخند نگاهش کردم و اون بغلم کرد و بوسیدتم و گفت: - اومدی مامان جون کلی نگران ت شدم خسته شدی بریم تو شام بخوری. رو بهش گفتم: - با سامیار شام خوردم می خوام بخوابم . اره ارواح عمه ام کوفت هم که نداد بخورم کلی هم لیچار بارم کرد . مامان گفت: - باشه دخترکم برو گلم خسته ای. بوسیدمش و رفتم تو اتاقم. روی تخت نشستم باید روی این سامیار رو کم می کردم. اما چطوری؟ اخه من که پلیس نیستم!
"دخترانِ حیدری"
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت22 دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم
ࢪمآن↯ ﴿ چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود. هوا گرگ و میش بود. نشستم که کمر و بازوم تیر کشید. از تخت گرفتم و بلند شدم. چادرم رو محکم توی بغلم گرفتمش . من عاشقش بودم مثل یه عاشق که تازه مجنون شو پیدا کرده. باید از دست بابا فرار می کردم. توی این خونه دیگه جای موندنی برای من نبود. تمام پول هام و پس انداز هامو برداشتم و توی ساک ریختم. وسایل ضروری مثل شناسنامه و ...برداشتم . کمرم تیر می کشید و گاهی جلوی چشمم سیاهی می رفت. ماشین ام که اینجا نبود چطور می رفتم؟! بعد جمع کردن وسایل از بالکن که بابا اصلا حواسش بهش نبود پایین رفتم بی سر و صدا. شماره مهدی رو گرفتم دیگه داشت قطع می شد که صداش پیچید: - سلام بعله خانوم کامرانی؟ نمی دونم چرا تا صدا شو شنیدم بغض کردم و بغض ام ترکید! بیشتر نگران شد و گفت: - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟ با گریه گفتم: - بابام منو تهدید کرد من من از دستش فرار کردم توروخدا بیاین در خونه امون دنبالم همه بدنم درد میکنه. با نگرانی گفت: - الان میام . باشه ای گفتم و قطع کردم. اشکام بند نمیومد و واقعا تنم درد میکرد. بعد یه ربع گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مهدی سریع بلند شدم و به سختی خرید ها رو برداشتم و چمدون رو درو باز کردم زدم بیرون. سریع پیاده شد و اومد سمتم. ازم گرفت وسایل رو پشت ماشین گذاشت. تو ماشین دراز کشیدم و سوار شد و گفت: - حالتون خوبه؟ ببرمتون دکتر؟ سری تکون دادم که همون لحضه پیامک اومد روی گوشیم: - منتظر بلا هایی که قراره سر اون پسره بیارم باش به زودی باید بره زندان. خم شدم و پیامک و برای مهدی خوندم . یکم فکر کرد و گفت: - ببنید حتما می خواد بره شکایت کنه و بگه من شما رو دزدیدم و به من اتهام بزنه بهتره بریم پزشکی قانونی جای کبودها رو ببین و رفع اتهام بکنیم. سری تکون دادم و گفتم: - من روی گوشیم دوربین های خونه رو هم دارم می تونم صحنه تهدیدو ... نشون بدم. مهدی زود گفت: - پس زود ذخیره کن ممکنه پدرت پاک ش کنه. باشه ای گفتم و فیلم رو سیو کردم. یکم تو خیابون با ماشین این ور و اون ور رفت و گاه و بی وقت می پرسید: - خوبین؟ خیلی درد دارین،؟ میدونستم که با دیدن من توی این شرایط داره عذاب میکشه. ساعت ۶ صبح بلاخره یه کبابی باز پیدا کرد ماشین و این ور خیابون پارک کرد و با گفتن الان میام رفت سمت کبابی. با دست پر برگشت و من نشستم . وقتی به ماشین تکیه دادم کمرم سوخت. مهدی مرتب و قشنگ کباب ها و بقیه چیزا رو توی سینی چیده بود و خم شد اروم روی صندلی کنارم گذاشت. درو بست و جلو نشست و منتظر تا بخورم. واقعا خیلی گرسنه ام بود و دیشب هم جای شام نخورده بودم. با ولع شروع کردم به خوردن . تا حالا صبحونه کباب نخورده بودم و حالا که مهدی خریده بود انگار مزه بهشت می داد. وقتی سیر شدم تازه یادم افتاد بهش تعارف نکردم. لب زدم: - ببخشید. متعجب گفت: - چرا؟ با خجالت گفتم: - اخه یادم رفت بهتون تعارف کنم. سری تکون داد و گفت: - دشمن تون شرمنده من سیرم نوش جون تون. ممنون ی گفتم و اون ادامه داد: - بریم پزشکی قانونی؟! سری تکون دادم و گفتم: - من تاحالا نرفتم ولی اگر لازمه حتما بریم. باشه ای گفت و راه افتاد. 5ساعت بعد دقیقا همون طور که مهدی پیش بینی کرده بود بابا به جرم دزدیدن من ازش شکایت کرد. توی سالن اداره اگاهی نشستیم تا بهمون بگن بریم داخل. با استرس به مهدی نگاه کردم که کاملا خونسرد بود. بابا و عمو و شاهرخ روبرومون نشسته بودن و بابا اونا رو به عنوان شاهد اورده بود. با صدا زدن اسممون داخل رفتیم و ما روی صندلی های سمت راست و اونا روبرمون نشستن. سروان پرونده شکایت بابا رو برسی کرد و گفت: - خوب جناب کامرانی گفتید که این اقا دختر شما رو خام کرده و شبانه هم دختر شما رو دزدیده! دخترتون ایشونن؟ من سری تکون دادم و گفتم: - بعله. جناب سروان گفت: - دخترم پدرت درست می گه؟ رو به مهدی گفتم: - اون حکم و بده. بهم داد و بلند شدم دادم به جناب سروان و فلش که فیلم روش بود و نشستم و گفتم: - نه پدر من از دین و مذهب و اسلام بدش میاد و کلا متعقده شما نظامی ها و بسیجی ها باعث عقب افتادگی کشور میشین و نمی زارین کشور مثل کشورهای غربی پیشرفت کنه و چون مهدی بسیجیه و من رو مذهبی کرده از مهدی بدش میاد و همین طور به خاطر چادری شدنم من رو تهدید و زندانی کرده بود منم فرار کردم از خونه و زنگ زدم به مهدی بیاد دنبالم صبح هم رفتیم پزشکی قانونی حکم دادن که درسته که ‌‌... سروان نگاه عصبی به بابا انداخت و بابا فکر نمی کرد همچین کاری بکنم و همین طور منم فکر نمی کردم یه روز به خاطر انتخاب و سلیقه ام ...