🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
🤍🔗
میـانِ تمـامِ مردم دنیـا
‹تـ∞ـو› دنیـای من شُـدی🌙♥️🌚
#عاشقونه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
مکانم لامکان باشد نشانم بینشان باشد🔓`
نه تن باشد نه جان باشد که من از جانِ جانانم🫶🏼✨>>
#عاشقونه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
"ما هُوَ لَکَ، سَوْفَ یَجِدْکَ"
چیزی که از آن توست، تورا پیدا خواهد کرد.🫀
#خدای ِقلبها .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین فیلمی که امروز دیدم🥺😂
#استوری
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت19 درد پهلوم هی کمتر و کمتر پی شد ولی تیر های خفیفی می
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت20
به یه پاساژ رسیده بودیم به نام حجاب زینبی.
پیاده شدیم و در ماشین و قفل کرد و وایساد اول من برم.
سری تکون دادم و وارد پاساژ شدیم.
همه بوتیک ها چیزای مذهبی داشت و من تاحالا انقدر وسایل مذهبی یک جا ندیده بودم.
کلی ذوق کرده بودم و از همه اش می خواستم.
برگشتم سمت مهدی و گفتم:
- وای خدا چقدر خوشگله اینجا بریم اول چادر بخریم؟
چشم آرومی گفت .
سمت بوتیک چادر فروشی رفتیم.
انواع مختلفی چادر بود.
ولی من که نمی دونستم کدومو بپوشم!
یا اصلا کدوم برای من خوبه!
برگشتم و گفتم:
- کمکم می کنی؟ من تاحالا نزدم چادر یه چیزی بگو بگیرم که راحت باشه برام.
یکم فرد کرد و رفت سمت یه چادر که پایین ش حالت دامن داشت و بالاش یه طور دیگه.
رو به خانوم فروشنده که کاملا محجبه بود گفت:
- خواهر می شه به ایشون کمک کنید چادر رو بپوشن؟
خانومه حتما ی گفت و یه نمونه اشو اورد و گفت:
- این چادر قجری یا کمری هم بهش می گن خیلی راحته و نیاز نیست با دست جلوش گرفته بشه و اذیت بشید.
اون حالت دامن شکل پایین ش بالاش پیش کمرم یه بند بود که دور کمرم بسته می شد و تا باز ش نمی کردم چادر در نمی یومد و بالاش هم کش رو سرم کرد و واقا خیلی راحت بود و اصلا چادر زدن سخت نبود.
جلوی اینه رفتم واقا خوشگل شده بودم.
روبروی مهدی وایسادم و گفتم:
- قشنگ شدم؟
یکم این پا و اون پا کرد و در اخر گفت:
- جواب این سوال تونو توی یه روز خاص بهتون می دم.
متعجب سری تکون دادم .
رفتم چادر و در بیارم که مهدی اومد گفت:
- واسه چی درمیارید؟ بزارید سرتون دیگه .
راست می گفتا!
باشه ای گفتم و لب زد:
- بریم روسری بخرید.
لب زدم:
- واییسا حساب کنم.
سمت در رفت و درو باز کرد و گفت:
- حساب کردم بفرماید.
از در خارج شدم و اونم پشت سرم اومد که گفتم:
- من خودم پول باهام هست.
اونم گفت:
- مگه من گفتم پول باهاتون نیست؟
نمی فهمیدم دلیل این رفتار شو.
وارد بوتیک روسری فروشی شدیم.
خیلی روسری های بلندی داشت بازم به مهدی نگاه کردم یعنی خودت بخر من سر در نمیارم.
به روسری ها نگاه کرد و رنگ های ملایم زیبایی برداشت.
حدود ۱۰ تا.
حساب کرد و بیرون اومدیم.
این دفعه اون سمت مانتو فروشی رفت و من دمبالش.
با دقت نگاه می کرد و هر لباس رو کلی وارسی می کرد.
مبادا تنگ باشه
مبادا حریر باشه
مبادا جنس ش خوب نباشه
مبادا جایی ش تور باشه و...
با سخت گیری خیلی زیاد چند دست خرید.
همه لباس ها مذهبی و بلند بودن.
چندتایی ش هم شبیهه چادرم تا روی زمین بودن.
بعد از اون وارد سجاده فروشی شد و گفت:
- شما می خواید نماز بخونید و با خدا حرف بزنید سجاده اتون باید انتخاب خودتون باشه.
الحق که سلیقه اش تا اینجا محشر بود.
ولی راست می گفت.
یه قران زیبا با جلد صورتی خریدم یه سجاده سفید با نقش پروانه های صورتی کمرنگ و تسبیح و مهر ست ش.
مهدی چند تا کتاب قران ی دیگه برداشت و حساب کرد.
ساعت ۱ بود که خرید هامون تمام شد.
سوار ماشین شدیم و من با ذوق همه رو باز می کردم و نگاه می کردم دوباره.
دوست داشتم زود تر همه رو بپوشم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت20 به یه پاساژ رسیده بودیم به نام حجاب زینبی. پیاده شدی
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت21
مهدی گفت:
- برسونمتون خونه؟
توی این ساعت روز بابا خونه نبود پس می تونستم راحت خرید ها رو ببرم بالا.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
ادرس و پرسید و بهش دادم.
اگه بابا منو با چادر ببینه چه واکنشی نشون می ده؟!
یه دعوای اساسی در پیش داریم.
کمی عقب تر وایساد و گفت:
- نمی خوام منو ببین و مشکلی براتون پیش بیاد.
سری تکون دادم و پیاده شدم و دستی براش تکون دادم.
چند تا از همسایه ها که تازه از سفر رسیده بودن با تعجب بهم نگاه می کردن.
درو باز کردم و رفتم تو.
زود پله ها رو طی کردم و وارد سالن شدم که جا خوردم!
بابا و عمو و شاهرخ!
ای شاهرخ دهن لق.
با دهن باز داشتن بهم نگاه می کردن.
اب دهنمو قورت دادم و سلام کردم.
دختر ترسویی نبودم ولی واکنش بابا نگرانم کرده بود.
با خشم جلو اومد و گفت:
- شاهرخ گفته بود من باور نمی کردم دخترم خام بشه! اونم خام یه بچه فلکی مذهبی! اون پسره ی ...
با لقب ی که بابا بهش داد عصبی شدم و گفتم:
- حق ندارید چیزی بهش بگید.
شاهرخ گفت:
- بفرما عمو نگفتم چنان تو دانشگاه طرفداری شو می کنه همه فکر می کنن شوهرشه ابرو مو نو برده.
با خشم گفتم:
- هه اینجا برا من بلبل زبون شدی؟ اونجا که با اخم مهدی جرعت نداشتی تکون بخوری از ترس کم مونده بود بمیری جلوی بابات دم در اوردی؟مهدی شرف داره به صد تا امثال تو فهمیدی؟
بابا سرم داد کشید:
- ساکت شو دختره ی خیره سر فقط بفهمم سمت ش رفتی من می دونم با تو اینم از سرت در بیار.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت21 مهدی گفت: - برسونمتون خونه؟ توی این ساعت روز بابا خو
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت22
دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم !
اما اون اصلا پشیمون نبود و تهدید وار گفت:
- دم در اوردی؟ انگار یادت رفته تمام قلدرم بلدرم ت به خاطر وجود منه که الان وایسادی جلوی من و از اون پسره ی یالا قباد طرفداری می کنی! این چه انداختی رو سرت؟تمام زیبایی هاتو پوشونده زن یعنی کسی که زیبایی داره و باید اونا رو به نمایش بزاره تا به چشم بیاد با این وضعیتی که برا خودت درست کردی کسی نگات هم نمی کنه!
حالا معنی حرفهای مهدی رو می فهمم.
پس زن اگر تن شو به نمایش نمیزاشت برای این نوع مرد ها اصلا به چشم نمیومد و در واقعه بابام با زیبایی من پز می داد!
از خشم تن و بدن ام می لرزید.
واقا چقدر احمق بودم که تاحالا متوجه نشده بودم با بدحجابی و بی حجابی فقط خودمو بی ارزش و تبدیل به یه کالا می کردم.
حالا میشه فهمید چرا پسرا به دخترای بی حجاب خیره می شن و متلک میپرونن و بلا سرشون میارن ولی دخترای محجبه رو نه! چون ما خودمون با بد حجابی و بی حجابی مون باعث و بانی این کار می شیم و در واقعه با این رفتار مون بهشون چراغ سبز نشون می دیم!
تیپ زن های تنگ و کوتاه و مارک دار و طوری و حریری شخصیت نمیاره بلکه ما رو بی عفت و بی حیا و تبدیل به یه کالا می کنه ! شخصیت ما رو حفظ نمی کنه و چنان ما رو تخریب می کنه که همه جرعت کنن هر طور دوست داشتن با ما برخورد کنن! و ارزشی برای ما قاعل نشن.
توی چشم های بابا خیره شدم و گفتم:
- من این چادر رو از سرم در نمیارم با مهدی هم می گردم اگر بلایی هم سر مهدی بیاری می رم شکایتت می کنم.
خرید هامو برداشتم تا برم بالا از کنار شاهرخ گذشتم و چشم غره ای بهش رفتم هنوز چند پله نرفته بودم که بابا بازومو کشید و بردم سمت بالا و گفت:
- حالا تو روی من وایمیسی نشونت می دم.
تاحالا عصبانیت شو ندیده بودم که به خاطر خودم باشه.
تو گوگل خونده بودم به شهید علی وردی گفتن به رهبر ناسزا بگو ولت کنیم اما نگفت و شکنجه اش دادن تا شهید شد یعنی من نمی تونم مثل اونا باشم حداقل جلوی بابام ؟
عزم مو جم کردم و گفتم:
- من از عقاید م دست نمیکشم چادرمم در نمیارم اصلا می دونی چیه می خوام با مهدی ازدواج کنم می خوام مثل اون بش..
بابام همیشه از مذهبی و دین و اسلام و ایران و بسیجی و نظامی بدش می یومد و حالا من دست گذاشته بودم روی نقط ضعف ش.
همیشه از شاه می گفت غربی ها.
رفت و درو کوبید و قفل ش کرد.
از شدت ضعف و درد از حال رفتم و دیگه هیچی نمی فهمیدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت22 دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت23
چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود.
هوا گرگ و میش بود.
نشستم که کمر و بازوم تیر کشید.
از تخت گرفتم و بلند شدم.
چادرم رو محکم توی بغلم گرفتمش .
من عاشقش بودم مثل یه عاشق که تازه مجنون شو پیدا کرده.
باید از دست بابا فرار می کردم.
توی این خونه دیگه جای موندنی برای من نبود.
تمام پول هام و پس انداز هامو برداشتم و توی ساک ریختم.
وسایل ضروری مثل شناسنامه و ...برداشتم .
کمرم تیر می کشید و گاهی جلوی چشمم سیاهی می رفت.
ماشین ام که اینجا نبود چطور می رفتم؟!
بعد جمع کردن وسایل از بالکن که بابا اصلا حواسش بهش نبود پایین رفتم بی سر و صدا.
شماره مهدی رو گرفتم دیگه داشت قطع می شد که صداش پیچید:
- سلام بعله خانوم کامرانی؟
نمی دونم چرا تا صدا شو شنیدم بغض کردم و بغض ام ترکید!
بیشتر نگران شد و گفت:
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟
با گریه گفتم:
- بابام منو تهدید کرد من من از دستش فرار کردم توروخدا بیاین در خونه امون دنبالم همه بدنم درد میکنه.
با نگرانی گفت:
- الان میام .
باشه ای گفتم و قطع کردم.
اشکام بند نمیومد و واقعا تنم درد میکرد.
بعد یه ربع گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مهدی سریع بلند شدم و به سختی خرید ها رو برداشتم و چمدون رو درو باز کردم زدم بیرون.
سریع پیاده شد و اومد سمتم.
ازم گرفت وسایل رو پشت ماشین گذاشت.
تو ماشین دراز کشیدم و سوار شد و گفت:
- حالتون خوبه؟ ببرمتون دکتر؟
سری تکون دادم که همون لحضه پیامک اومد روی گوشیم:
- منتظر بلا هایی که قراره سر اون پسره بیارم باش به زودی باید بره زندان.
خم شدم و پیامک و برای مهدی خوندم .
یکم فکر کرد و گفت:
- ببنید حتما می خواد بره شکایت کنه و بگه من شما رو دزدیدم و به من اتهام بزنه بهتره بریم پزشکی قانونی جای کبودها رو ببین و رفع اتهام بکنیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- من روی گوشیم دوربین های خونه رو هم دارم می تونم صحنه تهدیدو ... نشون بدم.
مهدی زود گفت:
- پس زود ذخیره کن ممکنه پدرت پاک ش کنه.
باشه ای گفتم و فیلم رو سیو کردم.
یکم تو خیابون با ماشین این ور و اون ور رفت و گاه و بی وقت می پرسید:
- خوبین؟ خیلی درد دارین،؟
میدونستم که با دیدن من توی این شرایط داره عذاب میکشه.
ساعت ۶ صبح بلاخره یه کبابی باز پیدا کرد ماشین و این ور خیابون پارک کرد و با گفتن الان میام رفت سمت کبابی.
با دست پر برگشت و من نشستم .
وقتی به ماشین تکیه دادم کمرم سوخت.
مهدی مرتب و قشنگ کباب ها و بقیه چیزا رو توی سینی چیده بود و خم شد اروم روی صندلی کنارم گذاشت.
درو بست و جلو نشست و منتظر تا بخورم.
واقعا خیلی گرسنه ام بود و دیشب هم جای شام نخورده بودم.
با ولع شروع کردم به خوردن .
تا حالا صبحونه کباب نخورده بودم و حالا که مهدی خریده بود انگار مزه بهشت می داد.
وقتی سیر شدم تازه یادم افتاد بهش تعارف نکردم.
لب زدم:
- ببخشید.
متعجب گفت:
- چرا؟
با خجالت گفتم:
- اخه یادم رفت بهتون تعارف کنم.
سری تکون داد و گفت:
- دشمن تون شرمنده من سیرم نوش جون تون.
ممنون ی گفتم و اون ادامه داد:
- بریم پزشکی قانونی؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- من تاحالا نرفتم ولی اگر لازمه حتما بریم.
باشه ای گفت و راه افتاد.
5ساعت بعد
دقیقا همون طور که مهدی پیش بینی کرده بود بابا به جرم دزدیدن من ازش شکایت کرد.
توی سالن اداره اگاهی نشستیم تا بهمون بگن بریم داخل.
با استرس به مهدی نگاه کردم که کاملا خونسرد بود.
بابا و عمو و شاهرخ روبرومون نشسته بودن و بابا اونا رو به عنوان شاهد اورده بود.
با صدا زدن اسممون داخل رفتیم و ما روی صندلی های سمت راست و اونا روبرمون نشستن.
سروان پرونده شکایت بابا رو برسی کرد و گفت:
- خوب جناب کامرانی گفتید که این اقا دختر شما رو خام کرده و شبانه هم دختر شما رو دزدیده! دخترتون ایشونن؟
من سری تکون دادم و گفتم:
- بعله.
جناب سروان گفت:
- دخترم پدرت درست می گه؟
رو به مهدی گفتم:
- اون حکم و بده.
بهم داد و بلند شدم دادم به جناب سروان و فلش که فیلم روش بود و نشستم و گفتم:
- نه پدر من از دین و مذهب و اسلام بدش میاد و کلا متعقده شما نظامی ها و بسیجی ها باعث عقب افتادگی کشور میشین و نمی زارین کشور مثل کشورهای غربی پیشرفت کنه و چون مهدی بسیجیه و من رو مذهبی کرده از مهدی بدش میاد و همین طور به خاطر چادری شدنم من رو تهدید و زندانی کرده بود منم فرار کردم از خونه و زنگ زدم به مهدی بیاد دنبالم صبح هم رفتیم پزشکی قانونی حکم دادن که درسته که ...
سروان نگاه عصبی به بابا انداخت و بابا فکر نمی کرد همچین کاری بکنم و همین طور منم فکر نمی کردم یه روز به خاطر انتخاب و سلیقه ام ...
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت23 چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود.
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت24
بعد دیدن فیلم و برسی حکم پزشکی قانونی گفت:
- درسته و شکایت ایشون منزوی می شه و شما می تونید شکایت بکنید!
به مهدی نگاه کردم و گفت بگم نه
منم طبق خواسته اون گفتم:
- نه شکایتی ندارم
جناب سروان گفت:
- شما میتونید برید بفرماید.
دو قدم نرفتیم که گفت:
- راستی خیلی بهم میاید
لبخندی زدم و به مهدی نگاه کردم که با لبخند سرش پایین بود
سوار ماشین شدیم و مهدی حرکت کرد و گفتم:
- خوب من الان یه دختر اواره ام که جایی برای موندن نداره فکر کنم باید کارتون خواب بشم.
مهدی با دقت رانندگی می کرد و به حرفام گوش می کرد و وقتی حرفم تمام شد گفت:
- این چه حرفیه؟ شما برید خونه من که قابل تون رو هم نداره منم تو ماشین دم در می خوابم.
فکر می کردم بگه ازدواج می کنیم ولی با حرف ش کاملا جا خوردم .
به بیرون نگاه کردم که صدای ظبط مداحی رو کم کرد و گفت:
- خونه مسیر زیاده منم براتون خاطره تعریف می کنم.
با اشتیاق نگاه مو بهش سوق دادم و منتظر موندم.
حرف زدن با مهدی برام معنای دیگه ای داشت و حرفاش بدجور به دلم می نشست.
لب تر کرد و گفت:
- یه شهید داریم به شهید پاییزی معروفه!
متعجب گفتم:
- شهید پاییزی؟ چرا؟
مهدی طوری که انگار داداشه و خیلی میشناستش گفت:
- چون این داداشم توی پاییز به دنیا اومد توی پاییز رفت کربلا توی پاییز ازدواج کرد و توی پاییز هم شهید شد.
واقا خیلی عجیب بود! با حیرت موندم تا بیشتر برام بگه و اون سکوت مو که دید بدون معطلی ادامه داد:
- این شهید مون عاشق دختر برادر مادرشه! اسم این خانوم فرزانه بوده و حسابی درس خون و فکر شوهر نبوده و چند باری دست رد به سینه دادش ما زده ولی داداش ما از خود حضرت معصومه عشق شو خواسته و حضرت معصومه هم اونو به عشقش رسونده و خود خواهر فرزانه هم که نگران بوده نیت می کنه ۴۰ روز متوسل بشه و دعا بخونه و توی این چهل روز هر خاستگاری زود تر اومد به اون جواب مثبت بده و وسط های چهل روز داداشمون رفته و جواب بعله رو گرفته یه چیز جالب براتون بگم روز عقد داداشمون شناسنامه اش یادش می ره موتور هم وسط راه خراب می شه با دستای روغنی که موتور رو درست کرده بود نشسته بود سر سفره و وقتی می خواسته عسل بزاره دهن عروس خانوم عروس فراری بود تا اقا داماد دست هاشو پاک کرده و عروس خانوم رضایت داده.
بلند خندیدم واقا خیلی جالب بود.
مهدی هم خنده اش گرفته بود .
با کمی خنده ادامه داد:
- تازه هنوز مونده وقتی می رن محضر ثبت عقد ماشین و جفت جدول پارک کرده و عروس خانوم رفته تو جدول!
چشام گرد شد و دوباره زدم زیر خنده.
دلم و گرفته بودم و می خندیدم که یهو مهدی گفت:
- اگر من با شما این کارو می کردم شما چیکار می کردید؟
از سوال ش جا خوردم مخصوصا که می گفت خودمونو تصور کنم .
با شیطنت گفتم:
- تک تک موهاتو با موچین تک تک می کنم!
مهدی گفت:
- خوب شد گفتید اصلا این کارو انجام نمی دم!
الان داشت اعتراف می کرد که همچین روزی قراره بیاد و ما قراره مال هم بشیم؟
مهدی با اب و تاب ادامه داد:
- راستی نگفتم این شهیده بازم اون روز شناسنامه رو جا می زاره.
دوباره افتادم رو دور خنده.
مهدی با خنده گفت:
- اخه ذوق داشته یادش می رفته بنده خدا! خیلی شهید مهربون و خوش رویی بوده کتاب ش خونه هست می دم بخونید.
لب زدم:
- واقا جالب شد خیلی مشتاق ام بخونم ش تو که منو کتابی کردی یه روز نخونم روزم شب نمی شه.
مهدی سری تکون داد و گفت:
- خیلی ام عالی انشاءالله که ما همیشه به کار های خوب عادت بکنیم.
جلوی یه خونه با در سفید وایساد.
پیاده شدیم و خرید ها رو برداشت به همراه چمدون و درو باز کرد و کنار وایساد من برم داخل.
داخل رفتم یه حیاط با درخت و گل و پاغچه و حوز مثل خونه قدیمی ها!
جلو تر رفتیم یه خونه اجری که کف ش انباری بود و حالت زیر زمینی داشت و از دو طرف پله می خورد می رفت بالا چهار تا در داشت که کاشی های رنگی رنگی داشت .
با بهت و شگفتی اطراف و نگاه می کردم.
از پله ها بالا رفتم از در روبرو وارد خونه شدم .
یه اشپزخونه دل باز و پذیرایی مستطیل شکل و دوتا اتاق که در هاشون روبروی هم باز می شد.
پشتی و زیر پشتی های سنتی توی پذیرایی بود و یه تاقچه گلی که عکس رهبر و امام خمینی و قرار باز شده و اینه و شمع گذاشته بود.
مهدی خرید ها رو پایین گذاشت و خواست حرفی بزنه که گفتم:
- اینجا خیلی محشره! خیلی خوشگله.
از حرفم جا خورد و دستی پشت سرش کشید و گفت:
- خداروشکر فکر می کردم خوش تون نمیاد.
لب زدم:
- نه عالیه خیلی قشنگه واقا مهو ش شدم.
مهدی با اجازه ای گفت و سمت پذیرایی اومد رخت خواب ش که پهن بود و با معذرت خواهی جمع کرد و مرتب توی اتاق چید و گفت:
- خداروشکر پس تحویل شما من مرخص می شم فقط..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت24 بعد دیدن فیلم و برسی حکم پزشکی قانونی گفت: - درسته و
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت25
بهش نگاه کردم ببینم چی می خواد بگه.
سمت اتاق سمت چپ رفت و در شو باز کرد.
انواع عکس شهید و قفسه های کتاب کاهگلی و سربند.
واقا دکوراسیون خاکی و جالبی داشت که ارامش رو به جونم تزریق می کرد.
و حس می کردم شبیهه همون جبهه هایه که توی کتاب شهدا خونده بودم.
مهدی گفت:
- کتاب ها اینجاست هر کدوم دوست داشتید بخونید اگر کسی هم احیانا اومد دم در و با من کار داشت به من زنگ بزنید.
سری تکون داد و گفت:
- پس با اجازه.
و رفت.
با شور و شوق کل خونه رو دور زدم و هر جا رو چند بار نگاه می کردم
به کل اتاق ها سرک کشیدم مخصوصا اتاق مهدی!
لباس نظامی و بسیجی و ..انواع لباس نظامی رو داشت.
چند تا پوتین با رنگ های مختلف که ست لباس ها بود انواع سربند و چند تا قران لباس هایی که همه با شخصیت و مذهبی بودن .
رخت خواب هاش که گوشه اتاق منظم جمع شده بود.
پس پسر منظمی هست مثل خودم.
کلا خونه ساده ای بود و من واقا از ته دل خوشم اومده بود.
تا قبل از مهدی فکر می کردم سادگی یعنی زشتی یعنی بدبختی یعنی بی سلیقگی!
حالا دارم معنای کلمه سادگی رو حس می کنم .
سادگی یعنی نزدیکی به خدا یعنی ارامش یعنی زیبایی یعنی دور از مادیات غرق کننده دنیا که ظاهر زیبایی دارن و وقتی ما سمت شون بریم مثل باتلاق ما رو توی خودشون غرق می کنن و تهش هیچی نیست! پوچه! خودت می مونی و یه عالمه گناه!
و این وسط توی این باتلاق مهدی بود که دست منو گرفت و کشیدتم بیرون!
با صدای ایفون از جا پریدم.
چون تو فکر بودم صدای یهویی ترسوندتم.
سریع دویدم سمت در ببینیم کیه!
درو باز کردم که دیدم مهدی هست.
متعجب گفتم:
-چرا نیومدی تو؟ تو که کلید داری.
خرید ها رو سمتم گرفت و گفت:
- گفتم شاید بدون حجاب باشید راحت باشید من کاری داشتم ایفون می زنم هر چی که فکر می کردم نیازه خریدم چیزی نیاز داشتید بگید من تا شب کار دارم اومدم شام می گیرم میارم امری نیست؟
یاد کتاب هایی که خوندم افتادم و از زبونم پرید:
- من خودم می خوام شام درست کنم.
مهدی از حرفم جا خورد می دونستم اونم می دونه من اهل این کار ها نیستم ولی قبول کرد و با خداحافظ ی رفت.
خوب عالی شد منی که دست به سیاه سفید نزدم و سمت گاز نرفتم قراره شام بپزم.
اخه من که چیزی بلد نیستم!
دروغ چرا تاحالا تخم مرغ هم درست نکرده بودم همیشه یا بابا بود یا خدمتکار!
با فکر گوگل دلم خوش شد!
البته اگر وصل باشه به خاطر اغتشاشات اخیر همیشه قطع بود!
راستی باید از مهدی جریان م.هس.ا امی.نی و بپرسم خیلی دوست دارم بدونم حق با کدوم طرفه پلیس و ایران یا جوونا و مه.سا امی.نی!
خرید ها رو چیدم و خیلی طول کشید چون اولا که بلد نبودم و بار اولم بود دوما که خونه بابا نبود!
رفتم توی گوگل که خداروشکر انگار کار می کرد.
خوب چی درست کنم؟ اها ماکارانی.
سرچ کردم و دستور پخت رو اوردم بالا.
تا همه مواد و بیارم و بچینم سه ساعت طول کشید!
بماند چقد ظرف کثیف کردم!
بلخره با هر بدبختی که بود درستش کردم و در قابلمه رو گذاشتم.
انگار که کار خیلی شاخ و بزرگی کرده باشم دستای خودمو بوسیدم و گفتم:
- همینه بعله من تونستم افرین ترانه افریین.
کلی از خجالت خودم در اوردم و حسابی از خودم تشکر کردم.
وقتی خوب به خودم و اعتماد به سقف م رسیدم با دیدن ظرف های کثیف پنچر شدم!
نه همه رو من بشورم؟
نه په اون مهدی بدبخت بیاد بشوره!
با دیدن ظبط کنار طاقچه اوردمش بلد نبودم باهاش کار کنم همه رو کمه ها رو شانسی زدم که بلخره روشن شد و مداحی پخش شد.
خوشم اومد و هی تمام می شد ظبط رو روشن خاموش می کردم تا از اول همین پخش بشه و حسابی یادش گرفته و این اخری باهاش می خوندم:
- باید با چادرت سپر عمه جون باشی_با عفت و حیا پا به رکا بشون باشی _تایار لشکر بانوی بی نشون باشی!..
نفهمیدم کی ظرف ها تمام شد ظبط و خاموش کردم که زنگ در زده شد.
با فکر اینکه مهدی اومده سریع چادر سفیدم که ست جانماز بود و برداشتم و سرم کردم و دویدم درو باز کردم که یه دختر جوون ی رو دیدم.
دختره با دیدن من جا خورد و نگاهی به خونه انداخت و دوباره به نگاه کرد که گفتم:
- سلام با مهدی کار دارین،؟
دختره گفت:
- سلام گلم بعله کجاست؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم بهش زنگ بزنید گفت تا شب نمیاد.
سری تکون داد رفت.
یعنی کی بود؟ این دختر با مهدی چیکار داشت؟
با فکری مشغول سمت خونه رفتم.
یه ساعت بعد زنگ در زده شد و فهمیدم این دفعه دیگه مهدی هست.
درو باز کردم خودش بود.
سلام کردم و اومد داخل.
باز منتظر بود من جلو برم خونه خودش بود ولی حرمت نگه می داشت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت25 بهش نگاه کردم ببینم چی می خواد بگه. سمت اتاق سمت چپ
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت26
وارد پذیرایی شدیم و نشست روی یکی از پشتی ها.
وسایل سفره که اماده بود پس سفره رو بردم و پهن کردم.
تا دید دارم سفره پهن می کنم بلند شد اومد کمک.
کمکم وسایل ها رو گذاشت و قابلمه هم چون داغ بود و من نتونستم خودش اورد.
نشستیم و استرس دارم در قابلمه رو وا کنم.
طلبکارانه لب زدم:
- از همین قبل بگم ها من بار اولمه رفتم تو اشپزخونه پس بد شد مقصر من نیستم.
مهدی بدبخت هم بی چون و چرا چشم گفت.
کلا پسرم اروم بود و متین!
پسرم خودمم از لفظ خودم خنده ام گرفت .
در قابلمه رو باز کردم که دود زیادی اومد بالا و بوی سوختگی می داد یکم.
اب دهنمو قورت دادم و دیس و برداشت و همش زدم .
شبیهه شیر برنج بود خیلی له بود.
یعنی چنگ ش می زدی مثل خمیر می شد!
تهش هم سوخته بود.
دیس و گذاشتم و وارفته زل زدم به ماکارانی که به هر چیزی شبیهه بود الا ماکارانی!
زدم زیر گریه!
مهدی بدبخت قاشق به دست نگاهش به بشقاب جلوم بود و گفت:
- اخه برای چی گریه می کنید؟ ما که هنوز نخوردیم ببینیم خوبه یا نه حالا خوب هم نبود غذا سفارش می دیم.
با حرفاش اروم شدم و یکم کشید و یه قاشق خورد نمیره صلوات!
خودمم زیر لب صلوات فرستادم.
قاشق دومی رو خورد و همین طور سومی رو.
چند تا کفگیر دیگه کشید و گفت:
- خیلی خوشمزه است نرم هم هست راحت ادم می خوره نگاه به قیافه اش نکنید وارفته است واقعا خیلی خوشمزه است.
کنجکاو یکم کشیدم.
راست می گفت مزه اش مزه ماکارانی خوشمزه بود ولی قیافه اش نگم بهتره شل و وا رفته.
من که یه بشقاب بیشتر نخوردم ولی مهدی دیس و قابلمه رو خالی کرد.
خیلی با اشتها و باحال می خورد.
بعد که تمام کرد کمکم جمع کرد و رفت پای سینک ظرف بشوره سمت ش رفتم و گفتم:
- خودم می شورم تو خسته ای .
اونم از جاش تکون نخورد و انگار حرف منو نشنیده باشه مشغول شد.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- چرا ماکارانی اینطوری شد؟ من که طبق دستور درست کردم.
مهدی گفت:
- چند دقیقه گذاشتید ماکارانی توی اب جوش بمونه؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- فکر کنم نیم ساعت یا ۴۰ دقیقه.
لب زد:
- خوبه دیگه اشتباه کردید باید ۱۵ یا ۲۰ دقیقه میزاشتید چقد گذاشتید بپزه؟
لب زدم:
- از همون ساعت ۶ تا ۸.
مهدی با تک خنده گفت:
- خوب دیگه برا همین تهش سوخت باید نیم ساعت روی اجاق باشه.
یاد دختره افتادم که اومده بود دم در و با دلخوری و کنایه گفت
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت26 وارد پذیرایی شدیم و نشست روی یکی از پشتی ها. وسایل س
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت27
یاد دختره که اومده بود افتادم و با دلخوریو کنایه گفتم:
- یه دختری جونی اومده بود دم در کارت داشت.
متعجب گفت:
- با من؟ نگفت کیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم یه دختر قد ش یکم بلند تر از من چادری بود روسری ش هم سبز بود صورت گرد و تپلی داشت کنار لب ش هم خال داشت.
دستاشو خشک کرد با لباسش و گفت:
- ابجیمه کی اومده گوشیم خاموشه حتما زنگ زده.
متعجب گفتم:
- ابجی واقعیت؟
سری تکون داد و زود گوشی شو زد شارژ.
اخیش خیالم راحت شد ها.
گوشی شو روشن کرد و زنگ زد خواهرش و اونم گفت الان میاد اینجا.
ریز ریز خندید یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم:
- چرا می خندی؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- شما رو دیده صدای رنگ و بوی تحدید داشت.
خندیدم و گفتم:
- برو قایم شو الان میاد پوست از سرت می کنه.
خندید و گفت:
- با شوهر و برادر شوهرش داره میاد چادر بزنید به نظرم بهتره.
لباس تنم یکی از همون لباس های بلند تا روی زمین ی بود که خودش خریده بود و واقا مثل چادر هم می موند.
سری تکون دادم و چادر سفیدمم سرم کردم.
توی اشپزخونه رفتم و سعی کردم مثل خانوم خونه چایی درست کنم و وسایل پذیرایی و اماده کنم.
اب جوش اومد و گفتم:
- مهدی چقد چایی بریزم؟
لحن خودمونیم دست خودم نبود بلد نبودم مثل اون جمع ببندم.
اونم گفت:
- یه عاشق ترانه خانوم.
اولین بار می گفت ترانه خانوم.
من بی جنبه هم ذوق زده شدم.
تقریبا همه چی اماده بود مهدی سری زد و گفت:
- دستتون طلا.
با ذوق گفتم:
- کد بانو شدم.
که صدای در بلند شد.
مهدی رفت درو باز کنه با استرس جلوی در وردی وایسادم و بعد کلی بغل و حرف زدن اومدن داخل.
با خواهرش دست دادم و گفتم:
- سلام بفرماید .
الان باید بگم خونه خودتونه؟ خوب معلومه که خونه خودشونه.
اونم لبخندی زد و صورت مو بوسید منم همین کارو کردم.
به شوهر و برادرشوهرش هم سلام کردم.
اونا هم مثل مهدی بودن.
نشستن و رفتم اول چایی اوردم ریختم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.
مهدی پاشد ازم گرفت و چید جلوی بقیه.
اونا هم انگار فیلم سینمایی دیده باشن زل زدن به ما!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میوه بیارم؟
مهدی هم مثل خودم اروم گفت:
- نه هنوز زوده.
سری تکون دادم و نشستیم.
خواهرش حسابی کنجکاو بود و خیلی زود دوم نیاورد و گفت:
- مهدی جان نمی خوای معرفی کنی؟
زل زده بودم به مهدی بیینم چی می خواد بگه .
با حرف ش شکه شدم:
- همسر آینده ام ترانه خانوم اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بیاین اخر هفته یه جشن داشته باشیم برای عقد بلاخره یه مشکلاتی پیش اومده ترانه خانوم مجبور ه اینجا بمونه و نمی شه بیشتر از این طول ش داد.
همین چند جمله رو تا گفت جون ش دراومد حسابی خجالتی بود.
کلی عرق کرده بود خواهرش گفت:
- بریم روستا جشن بگیریم؟
مهدی گفت:
- هنوز تصمیم نگرفتیم نظر اصلی با ترانه خانومه.
خواهرش دست منو گرفت و گفت:
- اونجا انقدر خوشکله باصفا کلی درخت سرسبزی باغ جنگل کوه همه چی یه عقد بگیریم مردم روستا بیان خیلی خوش می گذره .
متعجب گفتم:
- روستا؟
سری تکون داد و گفتم:
- من تا حالا روستا نرفتم نمیدونم چه شکلیه!
خواهر مهدی متعجب گفت:
- نرفتی؟ مگه می شه؟
به مهدی نگاه کردم و اون گفت:
- ترانه خانوم دختر یکی از استادید دانشگآه ماست یعنی بالا شهر زندگی می کنن تا حالا روستا نرفته.
پسرا گرم صحبت شدن و منم فهمیدم اسم خواهرش فاطمه است.
کلی ازم سوال پرسید و خیلی دختر کنجکاو و شری بود عین خودم و حسابی جور شده بودیم.
کل اطلاعات از آشنایی تا الان رو از من کشید بیرون تا بلاخره اروم گرفت.
ساعت ۱۲ شده بود و وقت خواب بود.
فاطمه اهل خوزستان بود یعنی شوهرش اونجا بود و بعد ازدواج رفتن اونجا.
کمک مهدی جا برای مردا توی پذیرایی پهن کردم برا خودم و فاطمه هم توی اتاق.
فاطمه زود خواب ش برد ولی من خوابم نمی یومد.
هنوز تو شک حرف مهدی بودم.
واقعا اونم منو میخواست؟
چادرم و سرم کردم و پاورچین پاورچین از پذیرایی گذشتم و رفتم تو حیاط.
لب حوز نشستم که صدای جیر جیر در پذیرایی اومد مهدی بود.
اونم نخوابیده بود.
سمتم اومد و با فاصله نشست و گفت:
- دارید به حرفم فکر می کنید؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره تو واقا منو دوست داری؟
دستش که تو جیب ش بود و دراورد و گرفت جلوم یه جعبه مخمل صورتی بود.
بازش کرد بلند شد جلوم دو زانو روی زمین نشست و گفت:
- می شه لطفا با من ازدواج کنی؟ قول می دم کم برات نزارم و همیشه حامی و پشتت باشم دل ت رو نرجونم و باعث لبخند روی لب ت بشم.
با هیجان بهش چشم دوخته بودم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت27 یاد دختره که اومده بود افتادم و با دلخوریو کنایه گفت
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت28
از ذوق سر از پا نمی شناختم و اومدم چیزی بگم که چیزی به کمرم خورد و صدای بلند و وحشیانه یه گربه اومد.
از ترس از جا پریدم که خوردم به مهدی افتاد کامل حالت نشسته رو زمین و حلقه و جعبه اش از دستش توی حوزه اب افتاد.
نموندم ببینم چی شد و به خودم اومدم جلوی در پذیرایی بودم.
اب دهنمو قورت دادم و به گربه ای که حالا سر جای قبلی من وایساده بود نگاه کردم.
قشنگ معلوم بود وحشی یه.
یهویی پرید تو بغل مهدی جیغ بلند تری کشیدم.
به شدت از گربه ترس داشتم.
چشامو بستم و با دستام جلوی صورت مو گرفتم.
الان صورت مهدی و خراش میندازه با دندون هاش گازش می گیره که در به شدت باز شد و یکی برم گردوند.
چشامو با ترس باز کردم که دیدم فاطمه است.
با گریه رفتم تو بغلش.
بهت زده و هراسون گفت:
- چیه چی شده کسی طوریش شده؟
هنوز صدای میو میو وحشی گربه می یومد.
مهدی از اون ور داد زد:
- فاطمه یه اب قند بده به ترانه خانوم بنده خدا سکته کرد از ترس .
و از اون ور با گربه حرف زد:
- بچه اروم باش چته بزار بهت غذا بدم محسن یکم گوشت بیار بده بهم لطفا.
همون جا نشستم انگار جون از دست و پاهام رفته بود.
فاطمه برام اب قند اورد و به خوردم داد.
حس کردم جون به دست و پاهام برگشت.
که صدای در اومد.
مهدی همون طور که گربه دمبالش می رفت و هی پاچه اشو می گرفت رفت درو باز کرد و بعد کمی برگشت و گفت:
- اقای مرادی بنده خدا فکر کرد چیزی مون شده اومد سر زد.
وای همه رو زابرا کرده بودم.
فاطمه هم جفتم نشست و گفت:
- والا چنان ترانه جیغ زد فکر کردم می خواد بچه بیاره .
خنده ام گرفت .
محسن رفت سمت مهدی و گوشت و بهش داد.
مهدی به گربه داد و خداروشکر ولش کرد خورد بعد هم دم شو گذاشت رو کول ش رفت.
گربه هم گربه های قدیم این جدیدا خشن غذا گیر میارن.
مهدی با همون لباسا رفت تو خورد و خم شد تو اب با دست رو زمین می کشید.
برادر شوهر فاطمه رفت پیشش و گفت:
- تواین سرما به دل اب زدی تو دیگه خیلی عاشقی دمبال چی می گردی؟
مهدی گفت:
- حلقه داشتم از ترانه خاستگاری می کردم گربه اومد ترسید خورد بهم حلقه افتاد تو حوز داداش بیا پیداش کن کلی گشتم تا این پیدا کردم و چند ساله همه جا بردم تبرک ش کردم.
فاطمه گفت:
- خدا بهتون صبر بده مگه روز و ازتون گرفتن که نصف شب خاستگاری می کنی؟
من به حرف ش خندیدم و گفت:
- داداشم کم دیونه بود زن ش هم از خودش بدتر.
خنده ام بیشتر شد .
مهدی گفت:
- پیداش کردم خداروشکر.
محسن زد به پشتش و گفت:
- برو بزار دستش تا بگیریم بخوابیم صبح کار داریم.
مهدی سری تکون داد و همون طور خیس اومد بالا و نشست روبروم دستمو جلو بردم که فاطمه گفت:
- من می گم این دوتا امشب یه چیزی شونه! ترانه خانوم اون دست نه این دست.
اون دستمو بردم و گفتم:
- خوب من از کجا بدونم بار اولمه دارم ازدواج می کنم.
فاطمه یکم نگاهم کرد و تازه فهمیدم چی گفتم.
همه زدن زیر خنده.
بلاخره مهدی حلقه رو دستم کرد و فاطمه گفت:
- صلوات.
همه بلند صلوات فرستادیم و مهدی گفت:
- الان اقای مرادی بنده خدا می گه یه بار صدا جیغ شون میاد حالا دارن صلوات می فرستن فکر می کنه ما دیونه شدیم.
ریز ریز خندیدیم .
بقیه داخل رفتن منو و مهدی سر جامون نشسته بودیم.
به حلقه نگاه کردم یه انگشتر مذهبی خوشکل که روش نوشته بود یا زینب.
مهدی یه جعبه دیگه از جیب ش دراورد و گفت:
- حلقه هامون ست ان امیدوارم خوشتون بیاد.
و مال خودش رو هم نشونم داد ازش گرفتم و گفتم:
- خودم میخوام دستت کنم.
چشم سر به زیری گفت و دستش کردم.
بلند شدم و گفتم:
- یخ نزدی؟ لباسات خیسه.
سری تکون داد و با مظلومیت گفت:
- میشه برام از اتاقم لباس بیارید چون شما اونجا خوابید خوی نیست بیام.
سری به نشونه مثبت تکون دادم و داخل رفتیم.
یه زیر شلواری راحتی و پیراهن براش بردم گرفت و اروم طوری که بقیه بیدار نشن گفت:
- دستتون طلا.
توی اون یکی اتاق رفت تا عوض کنه.
منم توی اتاق رفتم و سر جام دراز کشیدم که صدای تیک گوشیم بلند شد برداشتم بابا بود:
- اون پسره خام ت کرده برگرد پیش من دخترم.
یکم فکر کردم و نوشتم:
- اخر هفته قراره عقد کنیم میاین؟
سریع جواب داد:
- خودتو بدبخت نکن اون هیچی نداره کل زندگیش اندازه یه ماشین زیر پای تو نیست.
هوفی کشیدم و نوشتم:
- چرا همه چیو تو پول می بینید؟ انسانیت داره که شما نداری داشتی دختر تو با کمربند نمی زدی.
با تاخیر نوشت:
- عصبی شدم دست خودم نبود برگرد از دل ت در میارم.
پیام اخر و نوشتم:
- من دیگه متاهل شدم بابا بدون مهدی نمی تونم زندگی کنم شب بخیر.
و گوشی بی صدا کردم و گرفتم خوابیدم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت28 از ذوق سر از پا نمی شناختم و اومدم چیزی بگم که چیزی
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت29
با صدا کردن های مکرر مهدی که به در می زد و صدام می کرد تو جام نشستم.
خمیازه ای کشیدم و همون طور چادرمو انداختم رو سرم و درو باز کردم چادر جلوی چشام بود نمی دیدمش.
مهدی متعجب گفت:
- چادرتون چرا اینطوریه؟
خابالود و با چشای بسته گفتم:
- چون چیزی سرم نیست الان بیدار شدم و اینطور گذاشتم با حجاب باشه.
خنده اش گرفت و صدای اروم خنده اشو شنیدم .
بعد کمی گفت:
- دانشگاه داریم اماده بشید صبحونه هم حاضره.
همون جور کله امو تکون دادم و مهدی رفت.
درو بستم و لباس پوشیدم .
دور مقنعه جدید حجابی که مهدی خریده بود بودم که خواهرش لقمه به است اومد و گفت:
- صبح بخیر عروس خانوم کجایی منتظر توعه شازده دوماد می گه تا عروس نیاد صبحونه نمی خورم.
با حرص گفتم:
- نمیدونم این مقنعه چجوره.
لقمه رو جوید و گفت:
- بیا من بلدم.
برام درست ش کرد و گفت:
- ماه شدی ماه هزار الله و اکبر.
نیشم باز شد که گفت:
- نچ نج عجب عروس بی جنبه ای.
و دوتایی خندیدیم .
محسن صداش کرد و فاطمه رفت.
یکم ارایش کردم و بیرون رفتم.
خواستم برم تو اشپزخونه که مهدی اومد بیرون و گفت:
- اومدید خواستم بیام دمبالتون.
خواست بره داخل که وایساد و برگشت زل زد بهم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت29 با صدا کردن های مکرر مهدی که به در می زد و صدام می ک
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت30
این دومین نگاه ش بود یهو گفت:
- لطفا برو صورتت و بشور .
خیلی جدی گفته بود و نتونستم چیزی بگم.
پس به خاطر ارایش بود.
خواست بره که گفتم:
- اخه چرا قشنگ شدم که!
با همون لحن جدی که سعی می کرد مهربونی توش باشه گفت:
- شما خودت قشنگی این یک دوما یه خانوم باید برای همسرش قشنگ باشه نه قشنگ کنه بره بیرون! این همون جنبه عمومی داره شما که دوست نداری عمومی باشی؟!
نه ای زمزمه کردم و گفت:
- خوب دیگه خدا خیرت بده .
تو روشویی صورت مو با دستمال مرطوب پاک کردم و رفتم تو اشپزخونه.
بین فاطمه و مهدی نشستم و گفتم:
- سلام صبح بخیر.
بقیه هم جواب مو دادن و مهدی نیم نگاهی بهم انداخت و دید پاک کردم خیالش راحت شد.
بقیه خورده بودم تقریبا فقط من و مهدی مونده بودیم .
زود زود خوردیم چون دیر شده بود و گفتم:
- بریم اومدیم جمع می کنم.
مهدی هم سر تکون داد و بلند شدیم.
فاطمه و محسن و برادرشوهرش هم گفتن می خوان برن دور کاراشون.
مهدی نشست و گفتم:
- عقب بشینم یا جلو؟
لبخندی زد و گفت:
- جلو.
درو باز کردم و نشستم .
مهدی حرکت کرد و گفت:
- بعد کلاس میام دمبالتون بریم پیاده روی و صحبت کنیم یه سر هم بریم ازمایشگاه.
متعجب گفتم:
- ازمایشگاه برای چی؟ حالت بده؟
با احتیاط نگاهش به جلو بود و همون طور جواب منو داد:
- خیر بریم ازمایش بدیم برای عقدمون خانوم! دکتر هم دکترای قدیم.
وای عجب سوتی دادم خودم دکترم و اینو یادم رفته بود.
خنده ای کردم و گفتم:
- خوب یادم رفته بود.
از شیشه به بیرون نگاه کردم که یه ماشین البالویی دیدم و راننده اش به نظرم اشنا بود و اونم انگار به ماشین مهدی خیره بود.
احساس می کردم جایی دیدم ش و با حرف مهدی اون کلا یادم رفت:
- راستی می خواستم یه چیزی بهتون بگم.
بهش نگاه کردم و اون ادامه داد:
- دختر یعنی وقتار با شخصیت متین!
دعوا مال پسرای لاته! شما دختری هر کی هر چقدر هم بهتون حرف زد کاری انجام داد نه جواب شو بدین نه باهاش دعوا راه بندازین فقط به من بگید اگر خودم اونجا بودم که هیچ نبودم به من بگید و اصلا با این افراد دهن به دهن نشید.
سری تکون دادم که گفت:
- مخصوصا اون پسره شاهرخ!
باشه ای گفتم ماشین و پارک کرد.
پیاده شدیم راه افتادیم سمت دانشگاه.
استرس عجیبی گرفته بودم.
اولین بار بود با چادر می یومدم دانشگاه.
مهدی متوجه استرسم شد و با خونسردی گفت:
- به نگاه ها توجه نکنیدانگار که هیچ چیزی تغیر نکرده به تیکه و کنایه ها هم گوش ندید! عادی باشید و خونسرد شما کار بزرگی کردی پا گذاشتی بری توی سپاه مادرم فاطمه زهرا پس باید قوی باشی و تحمل هر رفتار و حرفی رو داشته باشی .
با حرفاش گوله گوله ارامش بهم تزریق می شد و همه ترس و استرس م دود شد رفت هوا با دیدن شاهرخ که مات و مبهوت مونده بود ..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
「 🩷🫶🏻 」
⑇ نگذاࢪعـٰاشقِتواینهمهآشوبشود..؛៹
سمتِتوآمدهامحـٰالِدلمخوبشود. .❤️🩹🌱"¡
#عـزیـزمحـُـسِـین ‹🔗🌼♡-
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
「 🩷🫶🏻 」
˼هَرگِزبهڪَسوناڪَــسےاٌربابنَگفٺـیم..؛
زیرافَقَطاینلَفظسِزاوارِحُـسیناَسٺ..🤍🌱"¡˹
#اربٰابنٰاحسین ‹🔗🪻-
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°