👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت49
#سارینا
سرهنگ نفس شو فوت کرد و گفت:
- شما رفتین ته عمارت اره؟
متعجب سری تکون دادیم و سرهنگ گفت:
- قضیه اش مفصله می گم براتون کاری باهاتون ندارن دیگه نرید اونجا.
من و سامیار متعجب بهش نگاه کردیم و زل زدیم بهش که گفت:
- باشه می گم بابا جان چرا اینطور نگاهم می کنید؟
سامیار گفت:
- شما می دونستی سرهنگ و اینجا رو گرفتی؟
سرهنگ سر تکون داد و گفت:
- اره امن ترین جاست اون خانواده هم کاری به شما ندارن .
خانواده؟
سامیار فکر منو به زبون اورد:
- خانواده؟
روی مبل ها نشستیم و یکی از بادیگارد ها دوتا لیوان اب قند داد بهمون و زود خوردیم.
همه دور هم روی مبل ها نشستیم و سرهنگ گفت:
- اینجا قبلا اینطور نبوده! یعنی این ویلا که الان توش هستیم حیاط بوده و اون خونه هایی که دید قبلا نمای قشنگی داشت و خونه یه خان بود مال زمان قدیم و خان ها اون موقعه ثروت زیادی داشتن خان روستا خیلی دختر باز بوده و به زور دختر های روستا رو مجبور می کرد زن ش باشن! اه و نفرین مردم روستا به دامن ش افتاده بود زن ش که خیلی قشنگ بود حتا قشنگ تر از کل دخترای روستا وقتی رفتار خان رو می بینه نمی تونسته حرفی بزنه قدیم اون موقعه زن جایگاهی نداشت که یکی می شه عین خود خان و با مردای عمارت خان بوده! اون بچه هایی که دید بچه هایی هستن از رابطه های خان با دخترای روستا به جا مونده پسر بزرگ ش که کپی خوده خان بوده20 سالش بوده پسر بعدی17 اونم همین طور دختر بعدی15 که اون چون توی عمارت خان بزرگ شد کپی همونا شد و پسر بعدی که 10 سالش بوده یه روز توی کوهسار کنار یه چشمه اب به یه دختر کوچیک تعرض می کنه! میرزا حسن شکار وقتی می بینه کوچیک ترین عضو اون خاندان کثیف چه بلایی سر تک دختر 9 ساله اش اورد حق و بر خوردش تمام دید و پیش تمام مردم روستا رفت اونا هم عذاب می کشیدن خان هر بار دست می زاشت روی ناموس شون و حسن شکار چون اون مدقعه عدلی نبوده و دادگاهی وجود نداشته و خان و خانزاده زور گو بود خودش دست به کار میشه و همه اون خانواده رو می کشه!
و این ویلا رو می ده می سازن خودش اول به مردم روستا می رسید اما غم دخترک ش که به خاطر تجاوز مرده بود جون شو گرفت و مرد بعد از اون مردم روستا تک تک رفتن اون خانواده ای که دیدید می گن از رحمت خدا محروم ان و سال هاست توی دیواره های این عمارت حبس شدن و از کنار اون اتاقک های نحس نمی تونن جلو تر بیان دیده می شن اما اسیبی نمی تونن بزنن!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿#رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت48 توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم. فق
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت49
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر چرا همسر مو راه نمی دین داخل بیاد؟ اگه مگه چه اشکالی داره؟ یا من که حالم خوب شده بزارید منو ببرن بخش .
دکتر متعجب گفت:
- کی همچین حرفی زده؟ من کی گفتم همسر شما نمی تونه بیاد؟ همسر شما کی هست؟ چطوره که من ندیدمش؟
با حرفای دکتر نگرانی بهم تزریق شده بود.
بهت زده گفتم:
- اون بچه های امنیتی گفتن شما گفتین.
دکتر اقای صالحی(جواد) رو صدا کرد و سه تایی شون اومدن داخل.
متعجب گفت:
- من کی گفتم همسر ایشون حق نداره بیاد دیدن ش؟
غم توی چهره تک تک شون نشست و صالحی گفت:
- دکتر می شه شما بیرون باشید؟
دکتر سری تکون دادو بیرون رفت.
با نگرانی گفتم:
- مهدی من کجاست؟ اتفاقی افتاده؟ حال ش چطوره؟ پاش شکسته بود بدن ش زخم و زیلی بود کی بهش توی این مدت رسیدگی کرده؟
صالحی از جیب کاپشن چرم ش یه نامه بهم داد و گفت:
- این و مهدی داده .
ازش گرفتم و ذوق زده باز کردم.
برگه انگار با گریه نوشته شده بود.
چون قطره های اشک روش به خوبی مشخص شده بود.
بیرون رفتن صالحی و اون دوتا رفیق ش و دوتا پرستار داخل اومدن.
انگار می خواستن کاری بکنن.
متعجب شروع کردم به خوندن:
- به نام خدا
سلام.
امیدوارم که حالت وقتی این نامه رو می خونی خوب باشه ترانه خانوم.
وقتی این نامه رو بخونی من خیلی ازت دورم دوری که مجبورم اجباره برای تو برای ازادی تو برای اینکه تمام عمر با ترس زندگی نکنی خانوم.
من شرمنده اتم شغل من خطرناکه و دشمن های زیادی دارم که هر کدوم به خون من تشنه ان و برای اینکه به هدف شون برسن دست به هر کاری می زنن وقتی پیدا ت کردم و توی اون وضعیت دیدمت صد بار خودمو نفرین کردم که چرا گذاشتم بهم نزدیک بشی و علاقه امو سرکوب نکردم به خاطر خودت !
من معمور مخفی اطلاعاتی هستم و نمی تونستم از اول اینو بهت بگم چون قوانین شغل من به این صورته! امیدوارم من حقیر رو حلال کنی و از سر تقصیرات من بگذری مجبورم ترک ت کنم تا خطری تو رو تهدید نکنه تو اول راهی و کلی امید و ارزو داری صیغه ما ۱ ساله است و تقریبا11 ماه دیگه تمام می شه بعد از اون می تونی ازدواج کنی و اون خونه رو به عنوان مهریه و تمام زحمت هایی که برام کشیدی به نام ت زدم مراقب خودت باش خانوم حلالم کن خداحافظ
مهدی نیک سرشت.
خنده ام گرفته بود حتما مهدی شوخی ش گرفته.
می خواد امتحانم کنه یا مسخره بازی در میاره.
بلند تر خندیدم که دوتا پرستار حالت اماده باش جلو اومدن با خنده گفتم:
- شوخی می کنه من و ول نکرده الان میاد الان از در میاد داخل مهدی من همین جاست خونه است پاش شکسته نمی تونه بیاد باید برم خونه منتظرمه.
خنده هام به هق هق تبدیل شد می خواستم برم مطمعنم خونه است هیجا نرفته .
پرستار ها با زود گرفته بودنم و اون یکی داد می زد:
- عزیزم اروم باش تکون نخور الان سرم رگ تو پاره می کنی حسینی ببندش.
حسینی سریع خم شد و از زیر تخت بانداژ هایی رو در اورد و دست و پآهام و محکم به تخت بسته بود.
هق می زدم و التماس می کردم:
- توروخدا بازم کن مهدی من منتظرمه خونه است ما داشتیم شام می خوردیم منتظر منه بریم شام بخوریم تورو خدا بازم کنید می خوام برم گرسنه است.
با سرنگی که توی سرم زدن بیهوش شدم.
#سه روز بعد
تاکسی پیاده ام کرد و جلوی در وایسادم.
با کلیدی که توی نامه بود درو باز کردم و داخل رفتم.
با خوشی بلند داد زد:
- مهدی اقا مهدی عزیزم من اومدم.
سریع حیاط و طی کردم و ساک و انداختم پایین پله ها رو دویدم بالا و در پذیرایی رو باز کردم وجب به وجب خونه رو شروع کردم به جست و جو کردن:
- مهدی بسه قایموشک بازی دلم برات تنگ شده بیا دیگه مهدی.
نبود چند دست از لباس هاشم نبود.
روی جا ش که هنوز پهن بود نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
باورم نمی شد مهدی من رفته بود.
منو ترک کرده بود.
از اون روز به بعد تنهایی های من شروع شده بود.
بسیجی که با مهدی رفته بودیم شده بود خونه دومم زیاد می رفتم ناهار و شام زهرمارم شده بود و یاد اخرین شام مون میوفتم و معده درد شده بود رفیقم.
پیامک و تماس های بابا که هر روز داغ دل منو تازه می کرد و پشت سر مهدی من بدگویی می کرد و می خواست برگردم.
تمسخر بچه های دانشگاه که تیری بود توی اعماق وجودم.
سوال های دوستای مهدی که روم نمی شد بگم مهدی من و ترک کرده و رفته.
شب تا صبح به یاد روزای اول اشنایی مون می رفتم گلزار شهدا روی همون قبر شهید ی که با مهدی اولین بار رفته بودیم.
و مهدی که انگار قرار نبود واقعا برگرده.
خیلی وقتا دلم می خواست میام خونه خونه باشه و بهم بخنده بگه شوخی کرده بود.