👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت54
#سارینا
#1هفته بعد
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
یه اتاق قشنگ!
یه اتاق با وسایل سلطنتی!
خواستم تکونی بخورم اما نمی تونستم.
نگاهی به خودم کردم یه سرم توی دستم و این دستم به بالای تخت و این دستم چون سرم توش بود به وسط های تخت و پاهام به پایین تخت بسته شده بود.
تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
نگاهمو به پهلوم دوختم.
لباس های بیمارستانی تنم بود و درد خفیفی داشت پهلوم یعنی زنده موندم؟
اگر می مردم که بهتر بود!
از اینکه دست و پاهام بسته شده بود بیشتر وحشت می کردم خدایا خودت بهم کمک کن.
در باز شد و نگاهم و دوختم بر.
خودش بود! خود شخص کیارش که به خون من تشنه بود.
ای کاش حداقل بی درد بکشتم!
نگاه حیرون و ترسیده امو که دید با خنده گفت:
- نگآه کن چه رنگ ش پرید! اخی نازی کاریت نکردم که هنوز فقط یه تیر نوش جان کردی اونم یکی چیزی نیست که!
اب دهنمو سخت قورت دادم انگار گلوم خشک شده بود.
گوشیش و باز کرد و داشت فیلم می گرفت یعنی می خواست چیکار کنه؟
شروع کرد به حرف زدن:
- بلاخره خانوم بهوش اومد زخم ت چطوره عزیزم؟ هووم؟ بزار ببنییم چطور شده .
با ترس نگاهش کردم که دست ش روی پهلوم نشست و نفسم توی سینه ام حبس شد.
خندید و بی هوا فشاری داد که جیغی از ته دل کشیدم و می خواستم تکون بخورم اما نمی تونستم.
فشار دست ش که بیشتر شد جون از تنم رفت و بی حال شدم که دستشو برداشت و گفت:
- ای بابا چقدر لوسی تو هنوز کاری نکردم که!
درد ش تا مغز و استخون مو می لرزوند.
به پیراهن نگاه کردم که رنگ خون گرفته بود و چشام روی هم افتاد.
این بار با درد چشم باز کردم یه دختر در حال تجدید بخیه بود و بی سر و صدا کارشو کرد رفت بیرون.
هنوز قلبم تند می زد.
در باز شد و با قلبم اومد تو دهن م اما خودش نبود یه بادیگارد بود.
دست و پاهامو باز کرد و بازمو کشید بلندم کرد.
به سختی سر پا وایسادم و روی دلم خم شدم که هلم داد سمت جلو و با زانو خورد زمین و افتادم.
ناله های بی جون ام توی اتاق پیچید.
بازمو گرفت و کشون کشون تا یه جای دیگه بردتم.
کیارش روی میز ناهار خوری نشسته بود و گفت:
- عه اوردیش بیا عزیزم منتظرت بودم.
این ادم به شخصه یه روانیه روانی.
بادیگارد صندلی رو کشیدو پرتم کرد تقریبا روی صندلی.
میز و گرفتم نیفتم اما جون توی دست و پام نبود و از اون ور صندلی افتادم و زدم زیر گریه.
کیارش گفت:
- ای بابا یونس اروم با مهمون مون رفتار کن .
بلند شدم و خم شد جلوم خبیثانه گفت:
- می خوای کمکت کنم عزیزم؟
و دست ش سمت پهلوم اومد که هق زدم:
- نه توروخدا خودم پا می شم.
دست ش وایساد و سری تکون داد و نشست سر جاش و گفت:
- یالا زیاد منتظرم گذاشتی.
از میز گرفتم و بلند شدم و روی صندلی نشستم.
نفس مو با شدت بیرون فرستادم و اشک هامو پاک کردم.
دوباره اون لبخند ترسناک و زد و گفت:
- بکش عزیزم همه چی هست!
با چشای اشکی نگاهش کردم و گفتم:
- می خوای منو بکشی؟
برای خودش برنج ریخت و گفت:
- اومم نه یکم اول باید با هم تصویه حساب کنیم تصویه حساب حرفای اون شبت و مخفی شدن این 3 ماهت اگر پسرعمو جونت مواد ها رو برگدوند برگردوند اگر نه اره اون موقعه جسد تیکه تیکه شده اتو براش می فرستم.
واقعا این ادم یه روانی به تمام معنا بود.
برام کشید اما با وجود حضور نحس ش اونم دقیق کنارم حس می کردم توی جهنمم و شیطان کنارم نشسته! با دادی که زد دستم سمت قاشق رفت فوری و با ترس و لرز خوردم اما انگاد راه گلوم و بسته بودن و نمی تونستم قورت ش بدم.
که گفت:
- من از غذا خوردن با ناز بدم میاد از دخترا بدم میاد .
محکم کوبید به صندلی که پرت شدم با صندلی روی زمین و روی شکم افتادم و با لگد افتاد به جون پهلوی سالمم و انقدر ضربه اش شدید بود خیلی زود از هوش رفتم.
چشم که باز کردم با دیدن چیزی که دیدم هنگ کردم..
"دخترانِ حیدری"
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت53 با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره ب
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت54
ظرف غذا رو برداشتم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم .
که صدای اذان بلند شد .
نگاهی بهم انداخت و بی توجه بهم بلند شد با همون حال ناخوشی که داشت یکم اب از توی بطری برداشت و توی کاسه ریخت و با بدنی لرزون وضو گرفت حتا نمی تونست با قدم های ثابتی راه بره.
مجدد وضو گرفتم و به نماز وایسادیم.
هر کلمه ای که زیر لب تکرار می کردم اشکی از چشمم سر می خورد و از خدا می خواستم دل ترانه رو باهام صاف کنه.
تازه متوجه اشتباه م شده بودم.
زیر چشمی نگاه ش بهش انداختم توی رکوع می خواست بیفته و چشاش بسته می شد.
چشامو با درد روی هم فشار دادم و خدا رو از ته دل صدا می کردم.
بلند شد که جون از تن ش رفت و فرویخت.
از هوش رفته بود.
خودمو کنترل کردم تا ندوم سمتش.
نماز مو خوندم و وقتی تمام شد سریع رفتم سمت ش و صداش زدم:
- ترانه ترانه یکی بیاد کمک.
هر چی تکون ش می دادم و به صورت ش می زدم بهوش نمی یومد.
مسعول شون و فرمانده و چندتا از خادم ها دورمون حلقه زدن.
هر کاری می کردم فایده نداشت اب به صورتش زدم ولی هیچ.
یکی از خادم ها ابمیوه توی دهن ش ریخت و پاهاشو یکم بلند کردن تا یکم رمق به دست و پا ش برگشت.
فرمانده گفت:
- فایده نداره سریع باید برسونیش بیمارستان.
سوار امبولانس ش کردیم با فرمانده و مسعول شون راه افتادیم.
نگران نگاهش می کردم و مدام باهاش حرف می زدم اما جوابی بهم نمی داد.
گاهی فقط بی رمق لای پلک شو وا می کرد همین.
فرمانده ام با دیدن حالم گفت:
- قوی باش مرد خانوم ت خوب می شه اروم باش.
مسعول شون گفت:
- شوهرش؟ بلخره از معموریت برگشتید؟
متعجب گفتم:
- معموریت؟
سری تکون داد و گفت:
- خانوم ت گفته بود رفتید معموریت چند ماهه.
حتا به کسی نگفته بود من ترک ش کردم.
امید داشت برمی گردم.
لبخند تلخی زدم چیکار باهاش کرده بودم!
دست سرد ش که بی جون کنارش افتاده بود و رو توی دستم گرفتم که متوجه انگشترش شدم.
همون انگشتری که ازش توی حیاط خاستگاری کرده بودم و اون که توی بیمارستان دستش کرده بودم.
حتا حلقه هاش رو هم در نیاورده بود.
به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم و بیرون وایسادم و دکتر بالای سرش رفت.
نگران پشت در اتاق قدم می زدم.
بلخره بعد از ده دقیقه دکتر بیرون اومد و یه نسخه دستم داد و گفت:
- نسبت تون با بیمار چیه؟
لب زدم:
- همسرشم خانوم دکتر حال خانومم چطوره؟
با عصبانیت درحالی که چیزی می نوشت گفت:
- اقای محترم انگار اصلا به فکر خانوم تون نیست وضع معده اش خیلی خرابه اگر کنترل نکنه معده اش واقعا دیگه قابل استفاده نیست مگه شما به فکر همسرتون نیستید؟ ایشون انقدر کم خون و کم ویتامین هست که ما به زور رگ شونو پیدا کردیم سرم بزنیم با جای سوزن های روی پوست ش هم می شه فهمید هر روز بیمارستانه که! به تغذیه خانوم تون برسید و گرنه از دست می ره تلف می شه! گودی و کبودی زیر چشم شون به خاطر بی خوابی زیاد و خستگی شدید کار کردن بیش از حد گریه های زیاد و کم خونی هست وضعیت چشم هاشونو دادم برسی بکنن سرخی چشم هاشون بیش از حده سریع دارو ها رو بگرید.
با لیست بیماری هایی که دکتر برام گفته بود مونده بودم چی بگم!
چیکار بکنم!
خدایا من چه بلایی سرش اورده بودم!
من چقدر احمق بودم که فکر کردم ترک کردن ش به نفعشه!
سرمو بین دستام گرفتم و فرمانده ام نسخه رو گرفت و گفت:
- برو پیش خانوم ت من می گیرم.
با چه رویی برم پیشش؟
خدا لعنت ام کنه!
وارد اتاق شدم چند تا سرم بهش وصل بود و پرستار وضعیت شو چکاپ می کرد.
روی صندلی همراه کنار تخت ش نشستم و گفتم:
- خانوم پرستار کی همسرم به هوش میاد؟
سرنگی رو توی سرم تزریق کرد و گفت:
- به نظر که خیلی خسته میاد فعلا خوابه تا شب دارویی هایی هم که مجبور شدیم بزنیم قوی هست به خاطر همین تا شب خوابه .
ممنونی گفتم.
رنگ چهره اش حداقل بهتر از قبل شده بود .
پتو رو روش مرتب کردم که گوشی ش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه سریع جواب دادم:
- سلام بفرماید!
صدایی نیومد .
متعجب گفتم:
- الو؟
که صدای پدرش بهت زده پیچید:
- چی ! بازم تو! دخترمو بدبخت کردی رفتی حالا برگشتی؟