🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ڪمۍازدلتسخنبگو🧷🧡 ›
مهمترینآدمزندگیتتوآدمۍ ِڪھ
بعدازخوندناینجملهاسمشبھذهنتاومد
دوستداشتناونقدرهاهمپیچیدھنیست!:)🍂🧡
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿#رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت48 توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم. فق
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت49
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر چرا همسر مو راه نمی دین داخل بیاد؟ اگه مگه چه اشکالی داره؟ یا من که حالم خوب شده بزارید منو ببرن بخش .
دکتر متعجب گفت:
- کی همچین حرفی زده؟ من کی گفتم همسر شما نمی تونه بیاد؟ همسر شما کی هست؟ چطوره که من ندیدمش؟
با حرفای دکتر نگرانی بهم تزریق شده بود.
بهت زده گفتم:
- اون بچه های امنیتی گفتن شما گفتین.
دکتر اقای صالحی(جواد) رو صدا کرد و سه تایی شون اومدن داخل.
متعجب گفت:
- من کی گفتم همسر ایشون حق نداره بیاد دیدن ش؟
غم توی چهره تک تک شون نشست و صالحی گفت:
- دکتر می شه شما بیرون باشید؟
دکتر سری تکون دادو بیرون رفت.
با نگرانی گفتم:
- مهدی من کجاست؟ اتفاقی افتاده؟ حال ش چطوره؟ پاش شکسته بود بدن ش زخم و زیلی بود کی بهش توی این مدت رسیدگی کرده؟
صالحی از جیب کاپشن چرم ش یه نامه بهم داد و گفت:
- این و مهدی داده .
ازش گرفتم و ذوق زده باز کردم.
برگه انگار با گریه نوشته شده بود.
چون قطره های اشک روش به خوبی مشخص شده بود.
بیرون رفتن صالحی و اون دوتا رفیق ش و دوتا پرستار داخل اومدن.
انگار می خواستن کاری بکنن.
متعجب شروع کردم به خوندن:
- به نام خدا
سلام.
امیدوارم که حالت وقتی این نامه رو می خونی خوب باشه ترانه خانوم.
وقتی این نامه رو بخونی من خیلی ازت دورم دوری که مجبورم اجباره برای تو برای ازادی تو برای اینکه تمام عمر با ترس زندگی نکنی خانوم.
من شرمنده اتم شغل من خطرناکه و دشمن های زیادی دارم که هر کدوم به خون من تشنه ان و برای اینکه به هدف شون برسن دست به هر کاری می زنن وقتی پیدا ت کردم و توی اون وضعیت دیدمت صد بار خودمو نفرین کردم که چرا گذاشتم بهم نزدیک بشی و علاقه امو سرکوب نکردم به خاطر خودت !
من معمور مخفی اطلاعاتی هستم و نمی تونستم از اول اینو بهت بگم چون قوانین شغل من به این صورته! امیدوارم من حقیر رو حلال کنی و از سر تقصیرات من بگذری مجبورم ترک ت کنم تا خطری تو رو تهدید نکنه تو اول راهی و کلی امید و ارزو داری صیغه ما ۱ ساله است و تقریبا11 ماه دیگه تمام می شه بعد از اون می تونی ازدواج کنی و اون خونه رو به عنوان مهریه و تمام زحمت هایی که برام کشیدی به نام ت زدم مراقب خودت باش خانوم حلالم کن خداحافظ
مهدی نیک سرشت.
خنده ام گرفته بود حتما مهدی شوخی ش گرفته.
می خواد امتحانم کنه یا مسخره بازی در میاره.
بلند تر خندیدم که دوتا پرستار حالت اماده باش جلو اومدن با خنده گفتم:
- شوخی می کنه من و ول نکرده الان میاد الان از در میاد داخل مهدی من همین جاست خونه است پاش شکسته نمی تونه بیاد باید برم خونه منتظرمه.
خنده هام به هق هق تبدیل شد می خواستم برم مطمعنم خونه است هیجا نرفته .
پرستار ها با زود گرفته بودنم و اون یکی داد می زد:
- عزیزم اروم باش تکون نخور الان سرم رگ تو پاره می کنی حسینی ببندش.
حسینی سریع خم شد و از زیر تخت بانداژ هایی رو در اورد و دست و پآهام و محکم به تخت بسته بود.
هق می زدم و التماس می کردم:
- توروخدا بازم کن مهدی من منتظرمه خونه است ما داشتیم شام می خوردیم منتظر منه بریم شام بخوریم تورو خدا بازم کنید می خوام برم گرسنه است.
با سرنگی که توی سرم زدن بیهوش شدم.
#سه روز بعد
تاکسی پیاده ام کرد و جلوی در وایسادم.
با کلیدی که توی نامه بود درو باز کردم و داخل رفتم.
با خوشی بلند داد زد:
- مهدی اقا مهدی عزیزم من اومدم.
سریع حیاط و طی کردم و ساک و انداختم پایین پله ها رو دویدم بالا و در پذیرایی رو باز کردم وجب به وجب خونه رو شروع کردم به جست و جو کردن:
- مهدی بسه قایموشک بازی دلم برات تنگ شده بیا دیگه مهدی.
نبود چند دست از لباس هاشم نبود.
روی جا ش که هنوز پهن بود نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
باورم نمی شد مهدی من رفته بود.
منو ترک کرده بود.
از اون روز به بعد تنهایی های من شروع شده بود.
بسیجی که با مهدی رفته بودیم شده بود خونه دومم زیاد می رفتم ناهار و شام زهرمارم شده بود و یاد اخرین شام مون میوفتم و معده درد شده بود رفیقم.
پیامک و تماس های بابا که هر روز داغ دل منو تازه می کرد و پشت سر مهدی من بدگویی می کرد و می خواست برگردم.
تمسخر بچه های دانشگاه که تیری بود توی اعماق وجودم.
سوال های دوستای مهدی که روم نمی شد بگم مهدی من و ترک کرده و رفته.
شب تا صبح به یاد روزای اول اشنایی مون می رفتم گلزار شهدا روی همون قبر شهید ی که با مهدی اولین بار رفته بودیم.
و مهدی که انگار قرار نبود واقعا برگرده.
خیلی وقتا دلم می خواست میام خونه خونه باشه و بهم بخنده بگه شوخی کرده بود.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت49 بهش نگاه کردم و گفتم: - دکتر چرا همسر مو راه نمی دین
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت50
از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق معمول فاصله حیاط تا خونه رو دویدم بلکه مهدی اومده باشه.
طبق معمول خونه خالی و سوت و کور بود.
دوباره بغض گلومو گرفت.
کوله امو انداختم و حوصله نداشتم چیزی بپزم.
همه چیز منو یاد مهدی می نداخت.
نماز مو با گریه و التماس خوندم مثل تمام روز های بی مهدی.
لباس هامو عوض کردم و کتاب هایی که خونده بودمو برداشتم تاکسی گرفتم برم بسیج.
پامو که توی مسجد گذاشتم
کلی بچه های قد و نیم قد که کارم شده بود قصه گفتن براشون دورم جمع شدن.
اخر هفته ها حلقه صالحین برای بچه های کوچولو با من بود.
تک تک شونو بغل گرفتم و بوسیدم.
به اطراف نگاه کردم و چهره ی مهدی جلوی چشام جون گرفت.
انگار که دیروز بود باهم اومدیم اینجا.
چقدر به بیمارستان التماس کردم شما نیرو های امنیتی که مراقبم بودن و بهم بده ولی نداد از اون رو غیب شون زد انگار که از اول وجود نداشته باشن.
نشستم و بچه ها طبق معمول دورم حلقه زدن و شروع کردم داستان های امامی که یاد گرفته بودم و با اب و تاب براشون تعریف کردن.
یه ساعت بعدم خانواده هاشون اومدن دمبال شون.
اماده شدیم تا نماز مغرب و توی مسجد بخونیم.
داشتیم وضو می گرفتیم که یکی از خانوما گفت:
- ترانه جان عزیزم شرمنده ها ولی تو همسر داری؟
همین جمله اش کافی بود تا بغض توی گلوم بشینه با خنده الکی گفتم:
- چطور اعظم خانوم؟
با اب و تاب گفت:
- اخه خیلی خوشکلی عزیزم و اون حلقه دستت.
به دستم نگاه کردم حلقه ای که مهدی دستم کرده بود همون شبی که توی بیمارستان بودیم.
لب زدم:
- اره همسر دارم ولی یه جای دور معموریته.
نماز مو خوندم و زودتر از بقیه از مسجد بیرون اومدم.
وسایل مو اماده کردم چون شب پرواز داشتم به اهواز.
ماجرا از جایی شروع شد که دانشگاه برای اولین بار گفت می خواد ببره شلمچه و وقتی رفتم اونجا رو دیدم شیفته اونجا شدم حس می کردم یه نیم گمشده از وجودمه که پیداش کردم.
دوهفته های اخر هر ماه اونجا می رفتم و خادم ش بودم.
انقدر رفته بودم و اومده بودم که محال بود اونجا منو نشناسن.
تقریبا7 ماهی می شد.
ساک مو به دست گرفتم و رفتم فرودگاه سر ساعت پرواز انجام نشد و با تاخیر بود.
و وقتی رسیده بودم اهواز محل مورد نظر اتوبوس خانوم ها رفته بود.
کنار جاده هاج و واج مونده بودم.
رفتم ایسگاه پلیس تا بلکه ماشینی پیدا بشه.
یکی از سرباز های شلمچه منو شناخت و گفت:
- خواهر کامرانی اینجا چیکار می کنید؟ دیر اومدید ماشین رفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- پروازم دیر شده بود می شه یه طوری منو بفرستین؟
گفت صبر کنم توی سالن نشستم .
بعد کمی اومد و گفت:
- یه اتوبوس هست نظامی ها هستن دارن واسه زیارت می رن این هفته نوبت اوناست با اونا می تونید برید .
بلند شدم و گفتم:
- خدا خیرت بده ممنون.
تا دم در باهام اومد و در اتوبوس باز شد.
بالا رفتم و سلام ی زیر لب گفتم.
سربازه گفت:
- حاجی سلام دیگه خانوم کامرانی دستت سالم برسون ش که خیلی طرفدار داره ها خیلی کمک کرده به ما.
فرمانده یا همون حاجی شون گفت:
- چشم .
روی سکو پشت صندلی راننده نشستم که گوشیم زنگ خورد.
با حس نگاه خیره ای سر بلند کردم اما تاریک بود تقریبا و نفهمیدم کی داره نگاهم می کنه.
با دیدن اسم بابا کلافه شدم و نخواستم جواب بدم.
اما ول کن نبود دکمه اتصال و زدم:
- سلام بعه بابا
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت50 از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت51
- بعله بابا؟
...
-علیک سلام بعله؟
...
- باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟
..
- اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد.
..
باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم:
- حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی .
و قطع کردم.
سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود.
رو به راننده گفتم:
- اقا وایمیسی حالم بده.
وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم.
اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت.
ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش.
مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟
حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت:
- دخترم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم.
#مهدی
رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش.
با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام.
مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟
سر که بلند کردم یه لحضه شک کردم ترانه باشه.
لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه .
ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود.
نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه.
تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده.
تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟
وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه.
وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم.
چیکار کرده بودم باهاش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین.
جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه.
چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه!
دوساعت بعد رسیدیم.
خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه.
#ترانه
سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن.
ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم.
سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود.
نشستم روی خاک ها.
ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا.
شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟
ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت.
یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن .
اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود.
طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب ..
طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم:
- سلام شهدا من بازم اومدم.
بازم اومدم دست به دامن تون بشم.
بازم اومدم با یه دل پدر از درد .
با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه.
یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا میاد.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت51 - بعله بابا؟ ... -علیک سلام بعله؟ ... - باز شروع شد؟
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت52
از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذاشت و رفت سمت اخرای منطقه.
از سمت راست بین تپه ها دمبال ش راه افتادم.
نگران ش بودم.
تا حد امکان بهش نزدیک شدم طوری که متوجه ام نشه.
نشست و اسپیکر کوچیک شو روشن کرد و مداحی گذاشت اما صداش کم بود و شروع کرد به حرف زدن.
تمام حرفاش بوی التماس داشت.
التماس ی که بند بند هر کدوم ش منو می خواست.
جووشش اشک و توی چشمام حس می کردم.
با ته دل گریه می کرد طوری که اخراش به نفس نفس افتاده بود دراز کشید و خون خونمو می خورد می ترسیدم از حال رفته باشه.
دیگه طاقت ام داشت طاق می شد نیم خیز شدم که برم کمک ش که نشست.
سریع نشستم برگشت انگار حضور مو حس کرده بود.
چیزی که ندید بلند شد و با قدم های شل و ول تلو خوران برگشت سمت کانکس و رفت داخل.
همون جا نشستم و طبق تمام این مدت شروع کردم لعنت کردن خودم.
سه روز گذشته بود هر روز کلی کار انجام می داد از اشپزی بگیر تا نظافت و راهنمایی مسافرا و هر وقت هم وقت خالی گیر میاورد می یومد همبن جا و گریه و التماس می کرد تا که از حال بره.
هیچی نمی خورد انگار چند باری حالش بد شده بود و به زور بقیه همکار هاش و خادم ها چند لقمه ای می خورد.
از روی پل داشتم رد می شدم رفته بودم وضو بگیرم و برگشتم که صدای جیغ یه خانوم لرزوندم.
پسر کوچیک یه ساله اش خم شده بود روی پل و افتاده بود سمت پایین یقعه لباس ش گیر کرده بود یه سیم خاردار و داشت خفه می شد و دست و پا می شد.
سریع دویدم و دستمو توی دور سیم خاردار حلقه کردم که سیم خاردار چند جای دستم فرو رفت و خون لباس مو کثیف کرد پیراهن پسر کوچولو رو از سیم خاردار در اوردم افتاد توی بغلم و اروم ول کردم دستمو که به سیم خار دار کشیده شد و عمیق دستمو برید افتادیم توی قایق کهنه پایین سر پل.
چند تا از سربازا و خادم ها با صدای جیغ اومده بودن.
سریع اومدن پایین پل و کمک مون.
بچه رو دست مادرش دادن و با صدای ترانه به خودم لرزیدم ای کاش منو نبینه :
- چی شده یا خدا سالمه بچه کی نجات ش داد .
خدا خدا می کرد پایین و نگاه نکنه و همون لحضه پایین و نگاه کرد و نگاه مون توی هم گره خورد.
بهت زده داشت نگاهم می کرد.
خشک شده بود احساس کردم نفس کشیدن یادش رفت.
قطره های درشت اشک ریخت روی گونه اش و چنان چشاش پر و خآلی می شد انگار منو اتیش می زد.
با قدم های سست از سمت چپ پل اومد پایین و زیر لب اسممو صدا می زد:
- مهد..ی مهدی..
بقیه با تعجب کنار رفتن .
باورش نمی شد خودم باشم.
دو قدم مونده بود برسه به قایق از حال رفت و پخش زمین شد.
سریع خادم ها طرف ش رفتن و از جا بلند ش کردن.
همه بهت زده بودن.
با کمک چند تا از بچه ها بالا رفتیم و استین م غرق خون بود و همین طور چکه می کرد روی زمین .
تو حال خودم نبودم .
توی کانکس درمان نشستم و استین مو پاره کردن و تا دکتر بیاد با یه باند محکم بستن دست مو جلوی خون ریزی گرفته بشه.
یکی از بچه ها گفت:
- چی شد خانوم دکتر کجاست؟
خادم به من نگاه می کرد و گفت:
- دکتر فقط هم خانوم کامرانی هست که از حال رفت به هوش اومده الان میاد.
و دوباره نگاهی به من انداخت .
پرده کنار زده شد و ترانه داخل اومد.
عصبی بود و به پهنای صورت اشک می ریخت و دو نفر سعی می کردن نگهش دارن با گریه گفت:
- ولم کنید خوبم خوبم .
سمتم اومد که بلند شدم و یه طرف صورتم سوخت.
می دونستم این سیلی حقمه.
دوتا خادم گرفتن ش همه با دهن باز نگاهمون می کردن:
- چطور تونستییی منو ترک کنی ها نگفتی بدون تو چیکار کنم با تووم ام سر تو ننداز پایین جواب منو بده ببین منو یه نگاه به من بنداز من همون ترانه ام؟ ببین چه داغون شدم .
دستشو به سرش گرفت و نشوندنش و بهش اب قند دادن .
فقط صدای گریه های ترانه بود که توی کانکس پیچیده بود.
مظلومانه گریه می کرد و نمی دونست با هر قطره اشک چه بلایی سر من داره میاره.
دست شو به چادر گرفت و باز خواستن نگهش دارن که گفت:
- می خوام دست شو بخیه بزنم کاری نمی کنم به خدا.
مسعول شون سری تکون داد .
بدون نگاه کردن بهم وسایل و اورد و گفت:
- دستت و بزار روی میز.
همین کارو کردم و اول یه بی حسی بهم زد و مشغول کارش شد.
اشکاش تمومی نداشت و گاهی انقدر جلوی دید شو می گرفت که مجبور می شد وایسه و با گوشه استین ش پاک کنه چشاشو.
دستم و میز از اشکاش خیس شده بود.
کارش تمام شده بود .
لب زدم:
- ترانه.
وسایل همون طور رها کرد و زد بیرون.
بلند شدم و دنبالش رفتم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت52 از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذا
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت53
با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره بره و منو نبینه.
کسی که تمام این مدت داغون ش کرده بود و نبینه.
نزاره من اشکای توی چشاش که خشک نمی شد و ببینم.
کم کم قدم هاش اروم شد و صدای نفس های بی رمق ش بلند شد.
نفس نفس می زد یهو وایساد و روی معده اش خم شد.
سریع خودمو بهش رسوندم و دو زانو روی زمین افتاد.
شونه هاشو گرفتم و گفتم:
- ترانه عزیزم جانم چی شد رنگ به رو نداری ترانه.
همین طور زرد تر می شد و مسعول خادم ها خودشو رسوند و گفت:
- ترانه ترانه جان رنگ به رو نداری عزیزم هیچی نخوردی از دیشب ترانه.
دوتا از خادم ها رو بلند صدا کرد و زیر بغل شو گرفتن بردن ش توی کانسک شون.
دم در کانکس نگران قدم می زدم فرمانده امون سمتم اومد و گفت:
- اینجا چه خبره؟ تو چه بلایی سر اون دختر اوردی مهدی؟ نکنه به همین خاطر بود روزا توی شلمچه زیاد افتابی نمی شدی و کلاه تو تا ابرو هات جلو کشیده بودی؟
روی زمین نشستم و به در کانکس تکیه دادم و گفتم:
-حاجی درمونده ام نمی دونم چی خوبه چی بد!
کنارم نشست و سرمو روی شونه اش گذاشتم و به گند طلایی خیره شدم و براش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرفام حاجی گفت:
- این چه کاری بود با این دختر کردی؟ تو حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری باید از اون می پرسیدی می خواد کنارت باشه یا نه تو باعث عذاب کشیدن ش شدی مریض ش کردی پسر تو صلاح شو میخواستی اما به چه قیمت؟ به قیمت شکوندن دل ش؟ یا داغون کردن ش؟
شاید اون خودش قبول بکرد کنار تو باشه و جهاد کنه.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- حاجی منم داغون شدم ولی به خدا به خاطر سلامت ش این کارو کردم من طاقت ندارم ببینم بلایی سرش میاد حاجی ولی حالا پشیمونم شما درست می گید حاجی کمک کن منو ببخشه.
مسعول شون بیرون اومد و سریع بلند شدم.
با نگرانی گفت:
- چیزی نمی خوره لج کرده.
حاجی گفت:
- حاج خانوم بی زحمت خواهر ها رو بیارید بیرون بزارید همسر ش بره پیشش.
حاج خانوم مردد سری تکون داد و خادم ها رو بیرون اورد.
یا خدایی گفتم و داخل رفتم.
روی تخت دراز کشیده بود با همون صورت رنگ پریده و لبای خشک ترک خورده از سرما .
زیر چشاش گود افتاده بود و کبود شده بود.
می لرزید و پتو رو تا گردن ش بالا کشیده بود.
با دیدن ام سرعت ریختن اشکاش بیشتر شد.
یکم اب از توی بشکه برداشتم با یه دستمال.
کنارش نشستم و دستمال و خیس کردم.
اروم به لبای ترک خورده اش کشیدم .
زل زده بود بهم و اشک می ریخت.
هر چی نفرین بلد بودم نثار خودم می کردم.
خم شدم و یکم کمر شو بلند کردم بالشت و کج کردم تا سرش بالا تر بیاد.
خابوندمش و ظرف غذا رو برداشتم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت53 با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره ب
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت54
ظرف غذا رو برداشتم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم .
که صدای اذان بلند شد .
نگاهی بهم انداخت و بی توجه بهم بلند شد با همون حال ناخوشی که داشت یکم اب از توی بطری برداشت و توی کاسه ریخت و با بدنی لرزون وضو گرفت حتا نمی تونست با قدم های ثابتی راه بره.
مجدد وضو گرفتم و به نماز وایسادیم.
هر کلمه ای که زیر لب تکرار می کردم اشکی از چشمم سر می خورد و از خدا می خواستم دل ترانه رو باهام صاف کنه.
تازه متوجه اشتباه م شده بودم.
زیر چشمی نگاه ش بهش انداختم توی رکوع می خواست بیفته و چشاش بسته می شد.
چشامو با درد روی هم فشار دادم و خدا رو از ته دل صدا می کردم.
بلند شد که جون از تن ش رفت و فرویخت.
از هوش رفته بود.
خودمو کنترل کردم تا ندوم سمتش.
نماز مو خوندم و وقتی تمام شد سریع رفتم سمت ش و صداش زدم:
- ترانه ترانه یکی بیاد کمک.
هر چی تکون ش می دادم و به صورت ش می زدم بهوش نمی یومد.
مسعول شون و فرمانده و چندتا از خادم ها دورمون حلقه زدن.
هر کاری می کردم فایده نداشت اب به صورتش زدم ولی هیچ.
یکی از خادم ها ابمیوه توی دهن ش ریخت و پاهاشو یکم بلند کردن تا یکم رمق به دست و پا ش برگشت.
فرمانده گفت:
- فایده نداره سریع باید برسونیش بیمارستان.
سوار امبولانس ش کردیم با فرمانده و مسعول شون راه افتادیم.
نگران نگاهش می کردم و مدام باهاش حرف می زدم اما جوابی بهم نمی داد.
گاهی فقط بی رمق لای پلک شو وا می کرد همین.
فرمانده ام با دیدن حالم گفت:
- قوی باش مرد خانوم ت خوب می شه اروم باش.
مسعول شون گفت:
- شوهرش؟ بلخره از معموریت برگشتید؟
متعجب گفتم:
- معموریت؟
سری تکون داد و گفت:
- خانوم ت گفته بود رفتید معموریت چند ماهه.
حتا به کسی نگفته بود من ترک ش کردم.
امید داشت برمی گردم.
لبخند تلخی زدم چیکار باهاش کرده بودم!
دست سرد ش که بی جون کنارش افتاده بود و رو توی دستم گرفتم که متوجه انگشترش شدم.
همون انگشتری که ازش توی حیاط خاستگاری کرده بودم و اون که توی بیمارستان دستش کرده بودم.
حتا حلقه هاش رو هم در نیاورده بود.
به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم و بیرون وایسادم و دکتر بالای سرش رفت.
نگران پشت در اتاق قدم می زدم.
بلخره بعد از ده دقیقه دکتر بیرون اومد و یه نسخه دستم داد و گفت:
- نسبت تون با بیمار چیه؟
لب زدم:
- همسرشم خانوم دکتر حال خانومم چطوره؟
با عصبانیت درحالی که چیزی می نوشت گفت:
- اقای محترم انگار اصلا به فکر خانوم تون نیست وضع معده اش خیلی خرابه اگر کنترل نکنه معده اش واقعا دیگه قابل استفاده نیست مگه شما به فکر همسرتون نیستید؟ ایشون انقدر کم خون و کم ویتامین هست که ما به زور رگ شونو پیدا کردیم سرم بزنیم با جای سوزن های روی پوست ش هم می شه فهمید هر روز بیمارستانه که! به تغذیه خانوم تون برسید و گرنه از دست می ره تلف می شه! گودی و کبودی زیر چشم شون به خاطر بی خوابی زیاد و خستگی شدید کار کردن بیش از حد گریه های زیاد و کم خونی هست وضعیت چشم هاشونو دادم برسی بکنن سرخی چشم هاشون بیش از حده سریع دارو ها رو بگرید.
با لیست بیماری هایی که دکتر برام گفته بود مونده بودم چی بگم!
چیکار بکنم!
خدایا من چه بلایی سرش اورده بودم!
من چقدر احمق بودم که فکر کردم ترک کردن ش به نفعشه!
سرمو بین دستام گرفتم و فرمانده ام نسخه رو گرفت و گفت:
- برو پیش خانوم ت من می گیرم.
با چه رویی برم پیشش؟
خدا لعنت ام کنه!
وارد اتاق شدم چند تا سرم بهش وصل بود و پرستار وضعیت شو چکاپ می کرد.
روی صندلی همراه کنار تخت ش نشستم و گفتم:
- خانوم پرستار کی همسرم به هوش میاد؟
سرنگی رو توی سرم تزریق کرد و گفت:
- به نظر که خیلی خسته میاد فعلا خوابه تا شب دارویی هایی هم که مجبور شدیم بزنیم قوی هست به خاطر همین تا شب خوابه .
ممنونی گفتم.
رنگ چهره اش حداقل بهتر از قبل شده بود .
پتو رو روش مرتب کردم که گوشی ش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه سریع جواب دادم:
- سلام بفرماید!
صدایی نیومد .
متعجب گفتم:
- الو؟
که صدای پدرش بهت زده پیچید:
- چی ! بازم تو! دخترمو بدبخت کردی رفتی حالا برگشتی؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت54 ظرف غذا رو برداشتم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم .
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت55
با حرفای پدرش نمی دونستم چه جوابی بدم!
قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم.
ساعت ۱ شب بود و خیره بودم به چهره ی ترانه .
از غم و غصه خواب م نمی برد بیماری هایی که دکتر گفته بود توی ذهنم پیچ می خورد و حال مو بدتر می کرد.
و بدتر از همه گفته بودن به دلیل گریه های زیاد اگر همین طور ادامه بده ممکنه اب مروارید چشم ش پاره بشه!
یعنی منو می بخشید؟ با چه رویی طلب بخشش کنم؟
سرمو روی دست س گذاشتم و شونه هام لرزید و بی طاقت شروع کردم حرف زدن باهاش:
- ترانه ام ترانه جان خانوم به خدا که خدا خودش می دونه من به خاطر خوشی و سلامت و در امان بودن ت این کارو کردم به خدا منم درد کشیدم صحنه به صحنه چهره اش از جلوی چشمام جم نمی خورد ولی برای اینکه با بودن من اسیب ی بهت نرسه مجبور شدم چشم روی عشقم ببندم و داغ دوری تو به جون بخرم خدا می دونه که چه افراد متاهل ی رو دیدم و حسرت می خوردم تو کنارم نیستی و چه شبا که با اشک و اه سلامت و خوشبختی تو از خدا می خواستم ترانه خانوم منو می بخشی مگه نه؟ به خدا اون بی رحمی که تو فکر می کنی من نیستم ترانه جانم منو می بخشی مگه نه؟
- اره.
اول شک کردم صدای ترانه باشه.
یا شایدم اشتباه شنیدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت55 با حرفای پدرش نمی دونستم چه جوابی بدم! قطع کردم و گو
شیش پارت تقدیم ؛
میکنم به نگاه قشنگ تون🫂❤️
نگران نیستم. همه چیز درست میشود.
آب ریخته روی زمین جمع نه،
اما خشک میشود.
قلب شکسته خوب نه،
اما ترمیم میشود.
و هنوز هم میتوان،
در گلدانی شکسته گل کاشت.🤏
#دلی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا ب دل آدما نگاه میکنه رفیق!🕊🌿؛
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
چقدر علیرضا روشن درست و قشنگ میگه:
"خودم را دوست دارم
همه جا همراهم بوده
و یک بار نگفت حاضر نیستم باتو بیایم
آمد و هیچ نگفت
حرف نزد
گفتم و او شنید
رنجش دادم و تحمل کرد... "🥲🤌
#دلی
مهدۍاخوانثالثاینطورۍمیگہڪہ🎙:
"خواهمڪہبہخلوتڪدهاۍازهمہدور
منباشمومنباشمومنباشمومن💚"🌿"
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
با رفیق که ؛
حساسه میکنه بحث میکنی؟/:
باید از ذوق بمیری که انقدر دوستت داره🦦😂
#دلنویس ِ
خوشمزه جات خونه ی مامان بزرگ♥️✨️🥺
پ.ن: در کنار دست بافت مننن💓🥲
#روزمرگی
#اد_مــَھوان
چرا جوک ؟ وقتی میشه به دروغای آدما خندید .
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
قهوهاش رو تموم کرد و گفت : یه روزی خاک
قدر بارونو میدونه ، ولی اون روز دیگه بارون نمیباره . ! :)☁️
#دلی
حافظه چیست؟
خانه محبوب چیزهای غایب...:)!
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°