👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت93
#سارینا
تو حیاط رفتیم قسمت پشت صدای خنده های کامیار تا اینجا هم می یومد.
سامیار هم داشت می خندید.
به کامیار رسیدیم که روی تخت نشسته بود و فقط می خندید.
با دیدن ما خنده اش بیشتر شد و گفت:
- وای دمت گرم سارینا بابا ایول نه باورم شد عین خودمی افرین.
با خشم برگشتم سمت سامیار که خنده از لبش پاک شد و گفتم:
- دو دقیقه پیش خانومم خانومم می کردی این دختره کاملیا رو دیدی لال شدی شدم دختر عموت؟ باشه اقا سامیار باشه یه دختر عموی نشونت بدم هز کنی! فقط یه بار دیگه جرعت داری بگو خانومم می زنم تو دهنت دهنت پر خون بشه!
و سمت خونه رفتم که گفت:
- تو که اومدی هوا بخوری! کجا می ری سارینا! من منظوری نداشتم.
لب زدم:
- به اندازه کافی هوا خوردم.
فقط همین کاملیا رو کم داشتم که اضافه شد.
دلم برای بسیج تنگ شده بود برای ادم های خوب اونجا که کسی رو ناراحت نمی کردن و با مهربونی و صداقت و ادب باهم رفتار می کردن.
نه اینجا که دلم از سامیار شکسته بود و باهاش صاف نمی شد یا اون کامیار روی مخ یا اون کاملیا که نیومده دوست داشت اذیتم کنه یا خودشو برتر من بدونه!
من از این چیزا خوشم نمی یومد اذیت می شم!
کنار حوز توی حیاط نشستم با دیدن در چشام درخشید!
یعنی برم؟
بی معطلی درو باز کردم و فرار!
حتا نمی دونستم کجام!
چادرمو کنار زدم و دستمو توی جیب م کردم.
250 تومن پول نقد باهام بود.
خوبه می تونستم تاکسی بگیرم حداقل.
اما رفت و امدی اینجا نبود گوشی هم باهام نبود.
با دیدن یه مردی سمت ش رفتم و گفتم:
- سلام اقا می شه با تلفن تون یه زنگ بزنم،؟
سری تکون داد و ازش گرفتم شماره ی امیر رو گرفتم که جواب داد:
- الو داداشی.
بهت زده گفت:
- دورت بگردم کجایی ها؟ نفسم؟
رو به مرده گفتم:
- می شه ادرس اینجا رو بگید؟
داد و کامل بهش گفتم.
مرده رفت و دو دقیقه دیگه موندم اما کسی نیومد و در خونه به شدت باز شد و سامیار و کامیار اومدن بیرون .
با دیدن من نفس راحتی کشیدن.
سامیار دوید سمتم و دستمو گرفت و سمت خونه رفت.
اخ که امیر داره میاد تیکه پاره ات کنه سامیار!
داخل رفتیم و کامیار گفت:
- کجا داشتی می رفتی به سلامتی؟
رو مبل نشستم و گفتم:
- اگه لازم بود بهت می گم حتما.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت92 #ترانه متعجب به مهدی نگاه کردم و گفتم: - چرا به من
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت93
#ترانه
داداش یکی اروم زد تو سرم و گفت:
- ساکت باش بچه جون تو کار بزرگ تر ها دخالت نکن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- داداش جون بچه بزرگ شده خانوم شده شوهر داره مهدییی بیا ببین به زن ت دارن می گن بچه.
مهدی چایی رو گردوند و گفت:
- همچین بد هم نگفته هر کی گفته! کلا قدت به زور برسه 162 وزن ت هم که شده 55 تا شونه منم هستی بچه ای دیگه .
طاهر قش قش خندید .
با چشای ریز شده گفتم:
- حرف اخرته دیگه اقا مهدی ارررره؟
خودشو زد به کوچه علی چپ:
- نه بابا شما به این خانومی به این عاقلی شوخی می کنم.
کشدار گفتم:
- بعله درستش هم همینه .
مهدی کنارم نشست و گفت:
- مخلص خانوم.
چپ چپی نگاهش کردم.
که زینب بدو رفت تو حیاط و اوق می زد.
ترسیده به مهدی نگاه کردم اما اون عادی بود با دیدن من گفت:
- چی شده رنگت پریده حالت بده خانوم؟
لب زدم:
- نه زینب ترسوندتم دیدی چطور اوق می زد.
مهدی سر تکون داد و گفت:
- خانوم جان خوب بارداره ایشون طبیعیه الان خوب می شه.
با استرس گفتم:
- منم اینطور می شم؟
مهدی دستی به موهاش کشید و گفت:
- والا نمی دونم تاحالا بچه نیاوردم.
اهانی گفتم یهو با بهت نگاهش کردم که ریز ریز می خندید.
قش کردم از خنده.
خودشم با من می خندید.
منم چه ریلکس گفتم اها!
زینب وقتی برگشت چشاش سرخ شده بود و رنگ و روش پریده بود.
طاهر هم ترسیده بود!
برد زینب و توی اتاق استراحت کنه.
با صدای فرمانده نگاهمون سمت ش کشیده شد.
طاهر هم اومد و درو اتاق و بست.
فرمانده خواست چیزی بگه صدای در اومد.
مهدی رفت و با صدا هایی که می یومد گفتم:
- حتما اقا سعید و اقا امیر و اقا علی و اقا هادی ان صدرصد.
بعله خودشون بودن.
نشستن و هر کدوم یه طومار سوال می پرسید:
- ابجی خوبی
ابجی سالمی
ابجی خدا رحم کرد از مرگ برگشتی
ابجی پات چطوره
ابجی دستت چطوره
سری تکون دادم و با خنده گفتم:
- خوبم به خدا سالمم .
خداروشکر گفتن.
واقعا این چهار نفر شبیهه پت و مت می موندن.
فرمانده با بسم الله ی شروع کرد و گفت:
- باید خیلی خیلی مراقب باشید براتون نیرو می زاریم مراقب تون باشن!
که مهدی گفت:
- نه فرمانده ما مراقب خودمون هستیم اون نیرو رو بزارید جایی که واقعا نیازه!
فرمانده هم گفت:
- گذاشتم جایی که نیازه! تو یکی از نخبه های مایی نمی خوایم از دستت بدیم خطر از بیخ گوش تون رد شد این یه دستوره!
مهدی قبول کرد.
فرمانده گفت:
- مراقب باشید فقط و فقط می گم مراقب باشید !
چشم گفتیم هر دو و رفتن ما هم بدرقه اشون کردیم.
#یک هفته بعد
امروز امتحان مهم پایان ترم داشتم و توی این یک هفته چون نمی تونستم با این حال سر کلاس ها برم مهدی شده بود معلمم.
وای که چقدر غر می زد و سخت گیر بود!
هر چیزی می گفت عین شو از من می خواست!
عین یه استاد جدی بداخلاق بود!
اخر درس هم که ازم امتحان می گرفت.
حالا می ففهمم و سعید و علی و هادی و امیر چی از دستش می کشن!
طبق معمول ازم امتحان گرفته بود و همه جزوه و کتاب ها رو ازم گرفته بود.
خودشم رفته بود برام تقویتی بیاره!
به هادی و امیر نگاه کردم و به برگه اشاره کردم که گفتن بلد نیستن.
نا امید به علی و سعید نگاه کردم اونا هم همین طور!
یهو هادی با اشاره به گوشی اشاره کرد.
لب زدم:
- گوشی و ازم گرفته!
هادی گوشی شو باز کرد و انداخت سمتم.
هول کرده بودم سریع جواب ها رو در اوردم و ۵ دقیقه ای نوشتم و با ذوق گفتم:
- مهدی بیا تمام شد.
هادی زد به پیشونیم .
چرا خوب! نوشتم گفتم بیاد دیگه.
مهدی با تعجب اومد و برگه رو گرفت یه نگاهی به من و بچه ها انداخت و گفت:
- اینا رو تو نوشتی؟
خنده ام گرفته بود خودمو کنترل کردم و گفتم:
- اره خوب.
مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو ۵ دقیقه این سوال هایی که جواب هر کدوم یه ربع طول می شه اونم اینطور منظم و دقیق؟
اخ حالا فهمیدم چرا هادی زد به پیشونیش.
بازم کم نیاوردم و گفتم:
- اره بلد بودم.
مهدی هم نشست کنارم و تقویتی و دستم داد.
شروع کردم به خوردن خداروشکر باور کرد.
ورقه رو انداخت کنار و تلوزیون و روشن کرد یه دکمه ای زد که دیدم ما توش پخش شدیم!
مهدی زد چند دقیقه قبل و بعله!
خونه دوربین داشت!
خاک توسرم عادیه خوب باید دوربین باشه توی خونه یه معمور اونم یکی مثل مهدی!
مهدی زل زد بهم و گفت:
- چقدر خوب نوشتی واقعا! باید برات جایزه بخرم.
منم اصلا به روی خودم نیاوردما کلا گردن گیرم خرابه!
با ذوق گفتم:
- اخ جون چی می خری؟
مهدی گفت:
- ورقه اچاره اخه تمام شده برات امتحان بنویسم .
با دهنی صاف شده نگاهش کردم اما باز خوب شانس اوردم دیگه ورقه نمونده.