eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغری رفت: ــ صغرییکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه ی عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت: ــ بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش صغری انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد. ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟ سمانه ارام خندید و گفت: ــ خجالت بکش صغری تو که انقدر شکمو نبودی!! ــ برو بابا تا رسیدن حرفی دیگر نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغری به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بلاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید: ــ سلام عمه جووونم صغری چشم غره ای به زینب رفت و گفت : ــ منم اینجا بوقم وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغری گفت: ــ حسود بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد: ــ سلام خاله ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟ ــ زینب اذیت میکنه سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛ ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!! ــ قول ؟؟ ــ قول از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود ↩️ ... ✍ : فاطمه امیری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت92 #ترانه متعجب به مهدی نگاه کردم و گفتم: - چرا به من
ࢪمآن↯ ﴿ داداش یکی اروم زد تو سرم و گفت: - ساکت باش بچه جون تو کار بزرگ تر ها دخالت نکن. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - داداش جون بچه بزرگ شده خانوم شده شوهر داره مهدییی بیا ببین به زن ت دارن می گن بچه. مهدی چایی رو گردوند و گفت: - همچین بد هم نگفته هر کی گفته! کلا قدت به زور برسه 162 وزن ت هم که شده 55 تا ‌شونه منم هستی بچه ای دیگه . طاهر قش قش خندید . با چشای ریز شده گفتم: - حرف اخرته دیگه اقا مهدی ارررره؟ خودشو زد به کوچه علی چپ: - نه بابا شما به این خانومی به این عاقلی شوخی می کنم. کشدار گفتم: - بعله درستش هم همینه . مهدی کنارم نشست و گفت: - مخلص خانوم. چپ چپی نگاهش کردم. که زینب بدو رفت تو حیاط و اوق می زد. ترسیده به مهدی نگاه کردم اما اون عادی بود با دیدن من گفت: - چی شده رنگت پریده حالت بده خانوم؟ لب زدم: - نه زینب ترسوندتم دیدی چطور اوق می زد. مهدی سر تکون داد و گفت: - خانوم جان خوب بارداره ایشون طبیعیه الان خوب می شه. با استرس گفتم: - منم اینطور می شم؟ مهدی دستی به موهاش کشید و گفت: - والا نمی دونم تاحالا بچه نیاوردم. اهانی گفتم یهو با بهت نگاهش کردم که ریز ریز می خندید. قش کردم از خنده. خودشم با من می خندید. منم چه ریلکس گفتم اها! زینب وقتی برگشت چشاش سرخ شده بود و رنگ و روش پریده بود. طاهر هم ترسیده بود! برد زینب و توی اتاق استراحت کنه. با صدای فرمانده نگاهمون سمت ش کشیده شد. طاهر هم اومد و درو اتاق و بست. فرمانده خواست چیزی بگه صدای در اومد. مهدی رفت و با صدا هایی که می یومد گفتم: - حتما اقا سعید و اقا امیر و اقا علی و اقا هادی ان صدرصد. بعله خودشون بودن. نشستن و هر کدوم یه طومار سوال می پرسید: - ابجی خوبی ابجی سالمی ابجی خدا رحم کرد از مرگ برگشتی ابجی پات چطوره ابجی دستت چطوره سری تکون دادم و با خنده گفتم: - خوبم به خدا سالمم . خداروشکر گفتن. واقعا این چهار نفر شبیهه پت و مت می موندن. فرمانده با بسم الله ی شروع کرد و گفت: - باید خیلی خیلی مراقب باشید براتون نیرو می زاریم مراقب تون باشن! که مهدی گفت: - نه فرمانده ما مراقب خودمون هستیم اون نیرو رو بزارید جایی که واقعا نیازه! فرمانده هم گفت: - گذاشتم جایی که نیازه! تو یکی از نخبه های مایی نمی خوایم از دستت بدیم خطر از بیخ گوش تون رد شد این یه دستوره! مهدی قبول کرد. فرمانده گفت: - مراقب باشید فقط و فقط می گم مراقب باشید ! چشم گفتیم هر دو و رفتن ما هم بدرقه اشون کردیم. هفته بعد امروز امتحان مهم پایان ترم داشتم و توی این یک هفته چون نمی تونستم با این حال سر کلاس ها برم مهدی شده بود معلمم. وای که چقدر غر می زد و سخت گیر بود! هر چیزی می گفت عین شو از من می خواست! عین یه استاد جدی بداخلاق بود! اخر درس هم که ازم امتحان می گرفت. حالا می ففهمم و سعید و علی و هادی و امیر چی از دستش می کشن! طبق معمول ازم امتحان گرفته بود و همه جزوه و کتاب ها رو ازم گرفته بود. خودشم رفته بود برام تقویتی بیاره! به هادی و امیر نگاه کردم و به برگه اشاره کردم که گفتن بلد نیستن. نا امید به علی و سعید نگاه کردم اونا هم همین طور! یهو هادی با اشاره به گوشی اشاره کرد. لب زدم: - گوشی و ازم گرفته! هادی گوشی شو باز کرد و انداخت سمتم. هول کرده بودم سریع جواب ها رو در اوردم و ۵ دقیقه ای نوشتم و با ذوق گفتم: - مهدی بیا تمام شد. هادی زد به پیشونیم . چرا خوب! نوشتم گفتم بیاد دیگه. مهدی با تعجب اومد و برگه رو گرفت یه نگاهی به من و بچه ها انداخت و گفت: - اینا رو تو نوشتی؟ خنده ام گرفته بود خودمو کنترل کردم و گفتم: - اره خوب. مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت: - تو ۵ دقیقه این سوال هایی که جواب هر کدوم یه ربع طول می شه اونم اینطور منظم و دقیق؟ اخ حالا فهمیدم چرا هادی زد به پیشونیش. بازم کم نیاوردم و گفتم: - اره بلد بودم. مهدی هم نشست کنارم و تقویتی و دستم داد. شروع کردم به خوردن خداروشکر باور کرد. ورقه رو انداخت کنار و تلوزیون و روشن کرد یه دکمه ای زد که دیدم ما توش پخش شدیم! مهدی زد چند دقیقه قبل و بعله! خونه دوربین داشت! خاک توسرم عادیه خوب باید دوربین باشه توی خونه یه معمور اونم یکی مثل مهدی! مهدی زل زد بهم و گفت: - چقدر خوب نوشتی واقعا! باید برات جایزه بخرم. منم اصلا به روی خودم نیاوردما کلا گردن گیرم خرابه! با ذوق گفتم: - اخ جون چی می خری؟ مهدی گفت: - ورقه اچاره اخه تمام شده برات امتحان بنویسم . با دهنی صاف شده نگاهش کردم اما باز خوب شانس اوردم دیگه ورقه نمونده.