مردم کوفه ای که امام زمانشونو دیدن، زبانشون برا امام بود اما عملشون برا ابن زیاد.
الانم قصه همون قصه است.
با زبون العجل یا صاحب الزمان میگیم اما در عمل، گناه اولویت داره :)💔
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
میگنچندتابچہهمونجاازترسدقڪردن 😭
میگندامنبچہهاآتشگرفتہبودو
وقتیمیدویدنآتش
بیشترزبانہمیڪشید (:"
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
چادُر پوشیدَن را اَز بانویی آموختَم کِه خودَش بَر زَمین اُفتاد
وَلی نَگذاشت چادُرش بَر زَمین بی اُفتَد🌸
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
اسیرعشقحسینماسیرمیمیرم
بهشوقکربوبلایشآخرمیمیرم..💔(:
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت48
#سارینا
سامیار گفت:
- راست راستکی ابلیمو خوبم کرد ها .
سری تکون دادم و گفتم:
- حق منو خوردن و گرنه الان باید متخصص روده و طحال بودم.
با خنده گفت:
- اره هر کی میومد مطب ت براش ابلیمو نمک تجویز می کردی.
چشمکی زدم و سر تکون دادم.
خیلی زود جا پهن کردیم همگی.
ویلا یه اتاق بیشتر نداشت که شد مال من و سامیار.
چون اقا روی حمام حساس بود و نمی خواست از حمام توی سالن استفاده کنه و چون فقط مال من و خودش بود این اتاق و رفت و امد به حمام کمتر این حمام و انتخاب کرد.
خودش با عمو و مامان و بابا حرف زد و اصلا بابا و مامان چیزی راجب موضوع ازم نپرسیدن فقط هر روز مامان زنگ می زد و گریه می کرد می گفت دلتنگه!
اما اینجا خیلی خوش می گذشت.
از کله صبح با سامیار می یوفتادیم به جون هم مبارزه و مبارزه تا شب!
باز همه طبق ساعت مشخصی تمرین داشتن این ده نفری که اینجا بودن و محافظ شخصی ما بودن و از اون پلیس های زبر دست بودن اما من و سامیار عاشق دعوا بودیم و از خود صبح تا خود شب می یوفتادیم به جون هم و می زدیم و می خوردیم.
تا حدی که سر ناهار و شام خوردن هم همو می زدیم در این حد!
بیرون که نمی تونستیم بریم حتا نمی دونستم کجا ایم!
فقط یه ویلا توی جنگل اینم از اونجا فهمیدم که سامیار بلندم کرد از روی دیوار ها اطراف و دید زدم و فقط جنگل بود.
شاید اومدیم امازون.
فکر کنم هر چی کتک بود تو بچگی که سامیار نمی تونست منو بزنه و من گریه می کردم و بقیه دعواش می کردن و بهم می گفت لوس رو اینجا سرم خالی کرد!
منم وقتی کم میاوردم با دسته طی بیل چوب چماق هر چی که توی این ویلا بود می زدمش!والا زورش به بچه رسیده.
داشتم ناهار می خوردم و مهدی منتظر بود بخورم بریم دعوا.
لباس های رزمی مونم پوشیده بودیم سرهنگ نگاهی بهمون کرد و گفت:
- یکم استراحت کنید باز می خواید مثل خروس جنگی بیفتید به جون هم؟من نمی دونم مگه شما چقدر عنرژی دارید؟
همین که رفت من و سامیار خبیثانه به هم نگاه کردیم.
با چشای ریزه شده نگاهش کردم و گفتم:
- اره وسط ناهار خوردن بزنی منو خری گفته باشم.
پوفی کشید و باشه ای گفت.
خوردم و بلند شدم برگشتم برم اب بخورم که تو سری خوردم برگشتم ببینم باز چشه یه زیرپایی زدم و افتادم زمین.
ایییی گفتم و بهش خیره شدم که گفت:
- چته از صبح کتک نزدمت روزم بر وقف مرادم نچرخیده تازه گفتی توی ناهار خوردن نزنمت الان که خوردی تمام!این کتک ها برات خوبه قوی ت می کنه صدفعه بهت گفتم همیشه حواست به پشت سرت باشه.
دندون قرچه ای کردم و عین پلنگ زخمی غرش کردم افتادم دنبال ش که غش کرد از خنده و پهن شد کف اشپزخونه.
متعجب نگاهش کردم که گفت:
- می خوای بزنی بزن چرا صدای گرگ در میاری؟
متفکر گفتم:
- نه صدا ببر بود چون صداشو بلد نبودم صدا گرگ در اوردم.
دوباره پهن شد کف اشپزخونه منم نامردی نکردم و چهار تا لگد محکم نثارش کردم که فکر کنم یه دور جناب ازراعیل رو زیارت کرد بعد هم فرار کردم.
لامصب بدن ش از اهن بود افتاده بود دنبالم و با جیغ جیغ تا ته عمارت دویدم انقدر بزرگ بود هیچ وقت تا تهش نرفته بودیم و حالا رسیده بودم تا ته عمارت اما رسیدیم به یه خونه های کاهگلی که به طور در همی کنار هم تک تک ساخته شده بودن داخل شون تاریک بود و درشون چوبی قیژ قیژ می کرد کلی خرده پارچه هم بهش اویزون بود.
ترسیده عقب رفتم و از بازوی سامیار که داشت اطراف و نگاه می کرد اویزون شدم.
انگار خونه جن می موند انقدر ترسناک بود.
سامیار گفت:
- چته ترسیدی؟
لب زدم:
- مگه تو نترسیدی؟
نه ای گفت.
سمت اتاقک ها رفت که گفتم:
- کجا به سلامتی؟ وایسا بیینم به خدا اینا جن داره.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- خرافاته اینا بابا بیا بریم یه نگاهی بندازیم.
ترسیده نگاهش کردم و گفتم:
- بیا بریم دعوامون رو بکنیم الان وقت تمام می شه می خوای بری پشت سیستم.
نه ای گفت و سمت اتاق ها رفت.
و رفت داخل یکی ش.
هوا باز ابری و سیاه بود و اطراف و ترسناک تر کرده بود.
قلبم داشت توی دهن ام می زد و هی با ترس اطراف و نگاه می کردم.
که سامیار از اتاق بیرون اومد و با قدم های اروم سمتم می یومد وگفت:
- هیچی نبود بابا یه مشت اشغال وای..
اما من نگاهم به پشت سرش بود اون موجود بلندی که موهاش تا روی زمین کشیده شده بود و کامل سیاه بود با دو تا چشم درشت سفید خالص و به در همون اتاق که سامیار ازش بیرون اومده بود تکیه داد و نگاهش به من بود.
خشک شده بهش نگاه می کرد و سامیار رسید پیشم و گفت:
- چته؟ رنگ میت شدی بابا چیزی نیست که چهار تا اتاقه.
لب زدم طوری که خودم به زور صدای خودمو شنیدم :
- پشت سرت.
سامیار مردد نگاهم کرد و برگشت به قدم عقب اومد.
حالا هر اتاق یه نفر وایساده بود یه مرد و بقیه اش بچه های کوچیک کنار هر اتاق یک نفر!
سامیار عقب عقب اومد و منم همراه خودش کشید و داد زد:
- بدووووووو.
و سریع به عقب کشیدتم و با تمام توان شروع کردیم به دویدن و زدم زیر گریه.
بلند بلند جیغ می کشیدم و بقیه رو صدا می کردم.
تمام اون مسافت به این زیادی رو توی دو دقیقه طی کردیم و درو هل دادیم رفتم تو که پام به پادری گیر کرد و افتادم زمین سامیار سریع درو بست قفلش کرد و پرده ها رو کشید.
با نفس نفس افتاد کنارم همه دورمون حلقه زدن و سرهنگ مدام می پرسید چی شده!
سرهنگ داد زد:
- نکنه کیارش اومده؟
وای ننه ای کاش کیارش اومده بود.
بهت زده گفتم:
- جن! این ویلا جن داره
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت49
#سارینا
سرهنگ نفس شو فوت کرد و گفت:
- شما رفتین ته عمارت اره؟
متعجب سری تکون دادیم و سرهنگ گفت:
- قضیه اش مفصله می گم براتون کاری باهاتون ندارن دیگه نرید اونجا.
من و سامیار متعجب بهش نگاه کردیم و زل زدیم بهش که گفت:
- باشه می گم بابا جان چرا اینطور نگاهم می کنید؟
سامیار گفت:
- شما می دونستی سرهنگ و اینجا رو گرفتی؟
سرهنگ سر تکون داد و گفت:
- اره امن ترین جاست اون خانواده هم کاری به شما ندارن .
خانواده؟
سامیار فکر منو به زبون اورد:
- خانواده؟
روی مبل ها نشستیم و یکی از بادیگارد ها دوتا لیوان اب قند داد بهمون و زود خوردیم.
همه دور هم روی مبل ها نشستیم و سرهنگ گفت:
- اینجا قبلا اینطور نبوده! یعنی این ویلا که الان توش هستیم حیاط بوده و اون خونه هایی که دید قبلا نمای قشنگی داشت و خونه یه خان بود مال زمان قدیم و خان ها اون موقعه ثروت زیادی داشتن خان روستا خیلی دختر باز بوده و به زور دختر های روستا رو مجبور می کرد زن ش باشن! اه و نفرین مردم روستا به دامن ش افتاده بود زن ش که خیلی قشنگ بود حتا قشنگ تر از کل دخترای روستا وقتی رفتار خان رو می بینه نمی تونسته حرفی بزنه قدیم اون موقعه زن جایگاهی نداشت که یکی می شه عین خود خان و با مردای عمارت خان بوده! اون بچه هایی که دید بچه هایی هستن از رابطه های خان با دخترای روستا به جا مونده پسر بزرگ ش که کپی خوده خان بوده20 سالش بوده پسر بعدی17 اونم همین طور دختر بعدی15 که اون چون توی عمارت خان بزرگ شد کپی همونا شد و پسر بعدی که 10 سالش بوده یه روز توی کوهسار کنار یه چشمه اب به یه دختر کوچیک تعرض می کنه! میرزا حسن شکار وقتی می بینه کوچیک ترین عضو اون خاندان کثیف چه بلایی سر تک دختر 9 ساله اش اورد حق و بر خوردش تمام دید و پیش تمام مردم روستا رفت اونا هم عذاب می کشیدن خان هر بار دست می زاشت روی ناموس شون و حسن شکار چون اون مدقعه عدلی نبوده و دادگاهی وجود نداشته و خان و خانزاده زور گو بود خودش دست به کار میشه و همه اون خانواده رو می کشه!
و این ویلا رو می ده می سازن خودش اول به مردم روستا می رسید اما غم دخترک ش که به خاطر تجاوز مرده بود جون شو گرفت و مرد بعد از اون مردم روستا تک تک رفتن اون خانواده ای که دیدید می گن از رحمت خدا محروم ان و سال هاست توی دیواره های این عمارت حبس شدن و از کنار اون اتاقک های نحس نمی تونن جلو تر بیان دیده می شن اما اسیبی نمی تونن بزنن!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت50
#سارینا
من و سامیار نفس مونو فوت کردیم و سرهنگ گفت:
- سامیار رد جدید زدن از کیارش برو بیین.
سامیار نگاهی بهم انداخت و پاشد رفت لب تاب شو برداشت.
منم دوتا ساندویچ گرفتم برا دوتامون جفت ش نشستم دادم بهش که گفت:
- خوشم میاد خوب می دونی کی گرسنمه.
و گازی زد و گفتم:
- نکنه کیارش منو پیدا کنه؟
اخمی کرد و گفت:
- نه .
گوشی سامیار زنگ خورد دید مامانه گرفت سمتم.
اشاره کرد بزنم روی بلند گو و زدم:
- سلام مامانی جووووونم.
مامان با لحن غمگین همیشه گفت:
- سلام دردونه دورت بگردم من دلم تنگ شده برات کجایی خوبی؟
با خنده گفتم:
- عالی عشقم خیلی خوبم.
مامان گفت:
- گوشی رو بده به سامیار.
متعجب گفتم:
- بگو مامان می شنوه.
با لحن ملتمسی گفت:
- سامیار جان فردا تولد ساریناست لطفا یه فردا رو بیارش می خوام براش تولد بگیرم بعد برین من دیگه نمی تونم تحمل کنم اگر نیاریدش هر طور شده خودم میام.
سامیار نگاهی بهم انداخت و در کمال تعجبم قبول کرد:
- سلام زن عمو باشه میارمش فردا.
مامان ذوق داد زد:
- وای دورت بگردم منتظرم خوب خوب من مزاحم نشم خدانگهدار.
نزاشت چیزی بگم از شوق قطع کرد.
به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- اگه لو بریم چی؟
سری تکون داد و گفت:
- مراقبم نترس.
تا اینو می گفت خیالم راحت می شد و کلا انگار کوه پشتم بود.
از وقتی اومده بودیم اینجا 3 ماهی می شد و خیلی بهش وابسته شده بودم دعوا نمی کردیم اصلا باهام بداخلاقی و تندی نمی کرد بلکه خیلی مهربون شده بود .
وقتی یه چیزی می گفت بهش گوش می دم و اصلا جر و بحث نمی کردیم حسابی با هم اخت شده بودیم.
به سامیار نگاه کردم که داشت توی سیستم یه چیزایی رو وارد می کرد حتما گزارش بود منم بهش تکیه داده بودم و لقمه امو می خوردم.
با خنده گفت:
- راحته جات؟
مظلوم اهومی گفتم که گفت:
- یه ساعت دیگه راه می یوفتیم برو اماده شو لباس خوب بپوش نری عجق وجق بپوشی ها.
با خنده ادا شو در اوردم و گفتم:
- اها چادر چی چادر نمی خوای بزنم؟
اوووو کرد و گفت:
- اره خیلی خوب می شه.
چپ چپ نگاهش کردم و توی اتاق رفتم.
لباس هام که همه تو اتاق ترکیده بود به خاطر بمب لباس که چی بگم همه چیم!
بابا هم گفت خونه رو داده باسازی کردن توی این سه ماه.
اماده شدم و یه ارایش خفن هم کردم که سامیار اومد تو اتاق نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خوبه اماده ای بریم؟
سر تکون دادم که سمت کمد رفت و اصلحه اشو برداشت زیر کت ش جاساز کرد نگاه نگران مو که دید گفت:
- نترس چته واسه اطمینانه این همه باهات کار کردم الان یه مبارز حرفه ای ترس نداره که کار با اصلحه هم که کار کردیم یاد گرفتی چیزی نیست.
و اون یکی اصلحه رو گرفت سمتم و گفت:
- خواستی بزنی بلدی که اماده اش می کنی بعد می زنی.
سری تکون دادم و گرفتم یه چیزی بود مشکی دور مچ پام بسته می شد و اصلحه اونجا قرار می گرفت و شلوارم می یومد روش و به همین خاطر مجبور بودم شلوار دم پا بپوشم معلوم نباشه.
بیرون اومدیم و با تک تک بچه ها خداحافظ ی کردیم حالا انگار چقدر زمان می بره!
کلا یه روز بریم بیایم.
انگار به اینجا عادت کرده بودم مخصوصا که با سامیار اینجا بودم و عاشقش شده بودم هم اینجا هم بودن با سامیار .
پیشش خیلی بهم خوش می گذاشت.
به موتورم نگاهی انداختم که گوشه حیاط پارک بود کلی هر روز باهاش دور می زدیم و حرفه ای شده بودم الحق که سامیار عالی رانندگی می کرد.
کلا همه فن حریف بود یه پلیس قادر.
سوار شاسی کوتاه مشکی شدیم و حرکت کرد.
سریع توی جاده افتاد و با سرعت حرکت کرد خواستم شیشه رو بیارم پایین که گفت:
- نه خطر داره سارینا.
باشه ای گفتم .
نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- تقریبا ساعت8 می رسیم تهران می ریم لباس بخری می خوای بری ارایشگاه؟
سر تکون دادم که گفت:
- خیله خوب می برمت ارایشگاه یه ساعت بعد میام دنبالت بیرون نمی ری ها باید حواسمون جمع باشه هر جا هم نیاز بود از اصلحه استفاده می کنی ترسو نباشی ها سارینایی که من می شناسم اصلا ترسو نیست!
نیشم وا شد و سر تکون دادم.
خابالود به سامیار که با دقت رانندگی می کرد نگاه کردم و گفتم:
- می گم سامیار من خیلی خوابم میاد.
نگاهی بهم انداخت و بعد به جلو نگاه کرد و گفت:
- بخواب دو ساعت دیگه راه داریم.
سری تکون دادم و خدا خواسته چشامو بستم .
با تکون های سامیار چشم باز کردم و بهش خیره شدم خابالود نگاهش کردم که گفت:
- نچ ویندوز کامپیوتر بود تاحالا بالا اومده بود پاشو رسیدیم.
سری تکون دادم و پیاده شدم ولی خونه نبود پاساژ بود.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت51
#سارینا
اها اومده بودیم لباس بخریم.
سامیار دستمو گرفت و یه نگاه کلی به اطراف انداخت و منم همین طور.
حس زیاد خوبی نداشتم حس می کردم کیارش همین اطرافه و زل زده بهم.
به سامیار نزدیک تر شدم و دست شو محکم تر گرفتم و بهش نگاه کردم سری برام تکون داد یعنی کسی نیست!
وارد پاساژ شدیم و سامیار طبقه دوم وارد یه بوتیک شد.
همون بوتیکی بود که واسه اون مهمونی کذایی اومده بودم لباس خریدم با سامیار دعوا کرده بودم .
نه به اون موقعه به خون هم تشنه بودیم و نه به حالا .
ده پونزده تا پسر دور هم نشسته بودن و صبحونه می خوردن.
سامیار دستمو وا کرد و با همه تک تک دست داد.
نگاهی بهشون انداختم و سلام کردم.
صاحب بوتیک شناخت و اون چندتایی که اون روز اینجا بودن.
فکر کنم همه رفیق هاش بودن.
سامیار گفت:
- سارینا انتخاب کن بپوش.
سری تکون دادم و به اطراف نگاهی انداختم.
لباس ها رو تک تک از نظر گذروندم و به یه لباس رسیدم با رنگ بنفش!
خیلی ناز بود استین هاش تا نصف دست بود و بعد کشیده می شد تا روی زمین و تا کمرم بنفش پررنگ بود و برق می زد بقیه اش تور بود و خیلی پف و دنباله دار بود.
سامیار و صدا زدم و به اون لباس اشاره کردم.
سری تکون دادن و گفت:
- فرید داداش قربون دستت اون لباس و بیار.
فرید اورد و داد دستم.
گرفتم و توی پرو رفتم پوشیدمش و بیرون اومدم جلوی اینه وایسادم.
حسابی خوشکلم کرده بود و یه تاج کم داشتم.
نگاه بقیه به خوبی روم حس می شد سامیار گفت:
- خوبه دوسش داری؟
همه از توجه سامیار به من تعجب کردن واقعا دفعه قبل اونقدر دعوایی و الان مهربون.
سری تکون دادم و گفتم:
- می خوام موهامو صاف کنم بندازم پشت م یه تاج بزارم با تور که پشت سرم باشه!
سامیار گفت:
- ولی مهم تر از اونا باید یه جفت کفش پاشنه بلند بخری چون قدت کوتاست مثلا انگار تولد 14 سالگیته نه 16.
تابی خوردم و گفتم:
- دختر هر چی کوتاه تر بغلی تر و دل ربا تر اون پسره که باید دراز باشه .
بقیه خنده ای کردن.
لباس و عوض کردم و سامیار خودش حساب کرد منم پرو پرو وایسادم نگاهش کردم.
بعله می گه وقتی با یه مرد میای خرید نباید دست تو جیبت کنی!
بعد خداحافظ ی با سامیار بیرون اومدیم و اولین زیورالات فروشی تاج ی که تو ذهن ام بود و پیدا کردم با الماس های بنفش.
بعد هم منو رسوند ارایشگاه.
چون صبح بود کارم زود راه افتاد و نیم ساعته اماده بودم.
با عروس هیچ فرقی نداشتم!
با ذوق مدام به خودم نگاه می کردم و همش تصورم این بود سامیار چی می گه!
خوشش میاد یا نه.
تک زد یعنی دم دره.
بیرون اومدم و سوار ماشین شدم با دیدنم ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد ولی چیزی نگفت.
یعنی بد شدم؟
رو به سامیار گفتم:
- بد شدم؟
نه ای زمزمه کرد.
همین؟
بهش نگاه کردم پیراهن بنفش و کت و شلوار مشکی خیلی ناز شده بود .
ریموت و زد و ماشین و پارک کرد.
همه اینجان و خبر ندارن من الان اومدم اونم با این سر و وعض!
با ذوق پیاده شدم و با سامیار دم در وایسادیم بعد 3 ماه می خواستم ببینمشون منی که هر روز اینجا پلاس بودم.
درو یهویی با کردیم و با سر و صدا داخل رفتیم.
همه سریع اومدن توی سالن با دیدن مون مبهوت موندن.
امیر سوت بلندی زد و گفت:
- ملکهههه جون اومده همه تعظیم کنیم.
خندیدم و جلو اومد بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود شیطون بلا.
با ذوق گفتم:
- منم همین طور.
مامان زد زیر گریه که وارفته نگاهش کردم.
محکم بغلم کرد و نمی زاشت از بغل ش بیام بیرون و مدام قربون صدقه ام می رفت.
تک بچه که باشی همینه!
لاغر شده بود یکم و معلومه زیادی غصه می خوره برعکس من که تپل تر شده بودم اونم همش به خاطر بودن با سامیار بود.
تک تک بغل همه رفتم و فیلم سینمایی هندی بود برای خودش بس که گریه کردن.
سامیار هم با همه دست دادن و دوتامون جفت هم نشستیم یه طوری بودیم احساس غریبگی می کردیم نگاه دوتامون.
بقیه با لبخند نگاهمون می کردن.
امیر چشمکی بهم زد که معنی شو نفهمیدم.
تا شب کلی مهمون قرار بود بیاد و خوشحال بودم فاطی و زهرا هم می خوان بیان.
سامیار می خواست با پسرا بره بیرون والیبال بازی کنن که گفتم:
- منم میام منم میام.
سامیار گفت:
- برو عوض کن بیا.
همه تعجب کردن فکر می کردن باز الان بهم گیر می ده و می گه نیا.
تاج و تور و لباس مو عوض کردم و یه هودی و شلوار دم پا پوشیدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت52
#سارینا
ابی که کلافه شد یه جا خالی دادم و پامو جلوش خم کردم که سکندری خورد به جلو و با این پام کوبیدم توی پشت زانو ش که پخش زمین شد.
هوووووو همه بالا رفت.
مامان اومد و نگاهی به ما کرد و دستمو گرفت و گفت:
- بچه تو امشب تولدته نگاه کن چه شکلی شده این همه ارایش کرده بودی بیا ببینم شما هم برین تو وقت ناهاره.
تلفن سامیار زنگ خورد و نگاه همه کشیده شد سمت ش انگاد مهم بود که زود جواب دادم و فقط اها و بعله از حرف هاش فهمیدم.
سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:
- زن عمو یه ده دقیقه دیگه میارمش برات.
و سریع دستمو گرفت وارد سالن شدیم و مستقیم رفت اتاق ش و از توی ساک ش یه چیزایی دراورد اما به خوبی با چشم معلوم نبود!
ترسیده نگاهش کردم با یه چیزی شبیهه موچین یکی شو مثل برچسب از جلد ش جا کرد و زیر گلوم چسبوند رنگ پوست ام بود و اصلا مشخص نبود.
فشار بهش اورد که روشن شد .
بعدی رو بالای پلک م زد و اصلا مشخص نبود.
یکی روی ناخون ام زد دقیقا همرنگ ش و خم شد یکی زد روی انگشت پام.
اخری رو هم بین موهام روی پوست سرم زد و گفت:
- اینا ردیاب ان به هیچ وجه کسی نباید بفهمه تو روی پوستت ردیاب داری خوب؟
سری تکون دادم و گفت:
- حالا هر جا بری من می فهمم حتا اگه خدای نکرده اتفاقی هم بیفته من متوجه می شم سریع کجایی پس نگران نباش.
لب زدم:
- اتفاقی افتاده؟
نه ارومی گفت اما مطمعنم یه چیزی شده بود.
با کمک مامان حمام رفتم و از اول اماده ام کرد.
سالن شلوغ شده بود و همه خوشحال بودن جز سامیار یکی از لباس پوشیدن بقیه راحت نبود و سرش و اصلا بالا نمیاورد گردن ش خورد شد ها.
یکی ام انگار استرس و دلهره داشت.
دلش نمی خواست یه ثانیه هم بمونه از یه طرف هم منو و نمی تونست ول کنه و از جفتم تکون نمی خورد با رفتار هاش همه فهمیده بودن یه چیزی شده اما بروز نمی داد.
به سامیار نگاه کردم که غرق فکر بود دلم نمی یومد انقدر اذیت بشه مخصوصا که هی دست می کشید به گردن ش با اینکه درد گرفته بود اما باز هم سرش رو بالا نمیاورد.
دستشو گرفتم و پاشدم.
همه مشغول خوردن کیک بودن و قبلش مامان می خواست برقصم اما دیدن حال سامیار کلا کلافه ام کرده بود و کیک و بریده بودم و دورهمی تازه شروع شده بود اما نمی تونستم حال سامیار و تحمل کنم.
سمت طبقه بالا رفتیم و گفتم:
- ساک تو بردار بریم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- نه تولدتته تمام شد می ریم.
ساک شو برداشتم و سمت اتاقم رفتم از بالکن پایین اومدیم و سوار ماشین شدم که سوار شد و بی وقفه از ویلا زدیم بیرون نفس شو فوت کرد شدید و حرکت کرد.
خسته کفش ها رو در اوردم و پاهامو روی صندلی جمع کردم و گفتم:
- توروخدا بیا این تاج و در بیار سرم کند.
زد کنار و زود تاج و در اورد و با سرعت حرکت کرد.
سرعت ش بالا بود و حسابی نگران شده بودم.
ترسیده گفتم:
- چی شده اخه.
سامیار گفت:
- هیسس ساکت باش.
از داد ش به خودم لرزیدم و بغض کردم اخه مگه من چیکار کرده بودم؟
انگار فوران کرد که گفت:
- همش تقصیر توعه سه ماهه زندگیم الاف تو شده به خاطر تو و تصمیم های بچه گانه تو اگر با اون کیارش در نیوفتاده بودی اگر توی اون عمارت نحس پا نزاشته بودی الان راحت بودم دوستم و گروگان نگرفته بودن خدا لعنتت کنه فقط مصبیتی!
بهت زده نگاهم به حرف و کلمه هایی بود که عین پتک روی سرم کوبیده می شد.
منم مثل خودش با بغض داد زدم:
- اون موقعه که جای مواد ها رو گفتم خوب کبک ت خروس می خوند حالا خرت از پل گذشته من شدم مقصر؟
با چشای اشکی نگاه مو ازش گرفتم و به جاده تاریک دوختم.
اشکام روی صورتم سر خورد و حسابی دلم شکسته بود ازش.
نامرد.
فقط صدای فین فین من و نفس های عصبی سامیار توی ماشین می پیچید.
جلوی عمارت پارک کرد و کلید و انداخت روی پام و گفت:
- وقت ندارم مراقب تو باشم باید برم دنبال دوستم برو داخل بقیه مراقبت ان.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من التماست نکردم مراقب ام باشی فردا هم از اینجا می رم تو دست اون کیارش بیفتم بهتر از تو و حرفای توعه! مرسی که تولد مو زهرم کردی.
پیاده شدم و نموندم چیزی بشنوم و رفتم داخل.
و ماشین ش با سرعت دور شد.
با چشای گریون سمت ویلا رفتم و درو باز کردم که با دیدن افراد داخل ویلا دهن م از ترس و تعجب وا موند.
کیارش که روی مبل نشسته بود و بادیگارد هاش.
با دیدن م پاشد که عقب عقب رفتم حالا می فهمم چی شده!
کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست به سر کنه و منو گیر بیاره.
با دو دویدم سمت ته عمارت تنها جایی که می تونستم برم همون جا جایی نبود.
با فاصله ازم می دویدن و می دونستم خون م امشب حلاله!
با نفس نفس رسیدم به خونه ها و تازه فهمیدم کجا اومدم.
با نفس نفس نگاه کردم که دیدم همون خانواده مرده روح شون وایساده دم در هر اتاق.
ترسیده نگاهشون کردم اما ترسناک تر الان کیارش بود.
بغض کرده گفتم:
- من می دونم شما روح اید بهم گفتن توروخدا بهم امون بدید می خوان بکشنم.
هم از این ور وحشت داشتم از اون ور.
ولی دلم خوش بود اینا خطری ندارن و اونا بیفتم دست شون تکیه تکیه ام می کنن!
اون زن از کنار اتاق کنار رفت و دست شو کشید سمت اتاق.
صبر و جایزه ندیدم و دویدم سمت شون دروغ چرا قلبم داشت می یومد تو دهن ام.
و وارد اتاق شدم پشت در قایم شدم.
همه اشون بهم نگاه کردن و نزدیک هم شدن رفتن جلو تر .
کیارش و دار و دسته اش رسید و با دیدن اینا خشک شدن.
دقیقا مثل اون روز من و سامیار.
کیارش با خنده گفت:
- حتما لباس جن پوشیدن بزنید شون .
و خودش اولین تیر رو زد که از مرده رد شد خورد تو دیوار.
حالا ترس توی چهره تک تک شون افتاده بود.
مرده از زمین جا شد و بالا تر رفت.
اب دهنمو قورت دادم و همه اونا پا گذاشتن به فرار.
بیرون اومدم و با ترس بهشون نگاه کردم و گفتم:
- تورو
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت53
#سارینا
خدا با من کاری نداشته باشید.
همزمان همه اشون برگشتن سمت ام.
یهو رنگ شون از مشکی تغیر کرد و چهره های واقعی شون به نمایش در اومد و می تونستم هر کدوم و ببینم.
همون هایی بودن که سرهنگ گفته بود.
مرده یعنی خان گفت:
- ما از اون زمان که کشته شدیم منتظر بودیم به یک نفر کمک کنیم تا از این حالت معلق بودن بین زمین و اسمون در بیایم ممنون که تو اومدی ما خیلی وقته منتظرت بودیم حالا می تونیم بریم اون دنیا و راجب مون تصمیم گرفته بشه! برو دختر.
اب دهنمو قورت دادم و همه چی مثل فیلم می موند یه فیلم خیالی ترسناک.
سری تکون دادم و اروم اروم سمت عمارت رفتم در عمارت باز شده بود و یه ماشین داشت وارد می شد و بقیه اشون توی حیاط مونده بودن تا ببین چیکار کنن.
اروم سوار موتورم شدم و با بسم الله که سامیار همیشه می گفت روشن کردم و فقط گاز دادم و با سرعت از در خارج شدم که صدای تیر بلند شد کامل روی موتور خم شده بودم و یکم مونده بود به جاده برسم که صدای تیر اومد اومد و پهلوم سوخت.
انقدر درد ش شدید بود که کنترل موتور
از دستم خارج شد و با شدت پرت شدم روی زمین و موتور چند غلط خورد افتاد و روی زمین با شدت پرت شدم و چند ملق خوردم و به صورت افتادم.
احساس کردم جون از دست و پام رفته و نفس های اخرمه.
تمام تنم درد می کرد و انقدر دردش شدید بود که نتونستم چشامو باز نگه دارم.
# سامیار
باورم نمی شد یکه خورده باشم!
با دو حلیه اینکه ما گیر افتادیم سرهنگ و بقیه رو کشید بیرون و با حیله دوستام منو!
خنده هاش پشت تلفن روی مخ ام بود.
صدای ایمیل گوشیم اومد و سرهنگ و بقیه سریع سمتم اومدن.
باز کردم یه فیلم بود پلی کردم سارینا رو نشون می داد که با موتور با سرعت داشت می رفت سمت جاده و صدای شلیک و خون از پهلوش زد بیرون و از روی موتور پرت شد روی اون سنگ ریزه و خار و خاک ها و چند ملق خورد و بیهوش بود.
دوربین کم کم بهش نزدیک تر می شد و کیارش با پوزخند با پا برش گردوند و گفت:
- نمی کشمش فعلا باهاش کار دارم البته زنده موندن ش به تو بستگی داره سرگرد جون باید کل مواد ها رو برگردونی.
و فیلم قطع شد.
بهت بده نگاهم به صفحه گوشی خشک شده بود.
من چطور مواد ها رو برگردونم؟
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت54
#سارینا
#1هفته بعد
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
یه اتاق قشنگ!
یه اتاق با وسایل سلطنتی!
خواستم تکونی بخورم اما نمی تونستم.
نگاهی به خودم کردم یه سرم توی دستم و این دستم به بالای تخت و این دستم چون سرم توش بود به وسط های تخت و پاهام به پایین تخت بسته شده بود.
تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
نگاهمو به پهلوم دوختم.
لباس های بیمارستانی تنم بود و درد خفیفی داشت پهلوم یعنی زنده موندم؟
اگر می مردم که بهتر بود!
از اینکه دست و پاهام بسته شده بود بیشتر وحشت می کردم خدایا خودت بهم کمک کن.
در باز شد و نگاهم و دوختم بر.
خودش بود! خود شخص کیارش که به خون من تشنه بود.
ای کاش حداقل بی درد بکشتم!
نگاه حیرون و ترسیده امو که دید با خنده گفت:
- نگآه کن چه رنگ ش پرید! اخی نازی کاریت نکردم که هنوز فقط یه تیر نوش جان کردی اونم یکی چیزی نیست که!
اب دهنمو سخت قورت دادم انگار گلوم خشک شده بود.
گوشیش و باز کرد و داشت فیلم می گرفت یعنی می خواست چیکار کنه؟
شروع کرد به حرف زدن:
- بلاخره خانوم بهوش اومد زخم ت چطوره عزیزم؟ هووم؟ بزار ببنییم چطور شده .
با ترس نگاهش کردم که دست ش روی پهلوم نشست و نفسم توی سینه ام حبس شد.
خندید و بی هوا فشاری داد که جیغی از ته دل کشیدم و می خواستم تکون بخورم اما نمی تونستم.
فشار دست ش که بیشتر شد جون از تنم رفت و بی حال شدم که دستشو برداشت و گفت:
- ای بابا چقدر لوسی تو هنوز کاری نکردم که!
درد ش تا مغز و استخون مو می لرزوند.
به پیراهن نگاه کردم که رنگ خون گرفته بود و چشام روی هم افتاد.
این بار با درد چشم باز کردم یه دختر در حال تجدید بخیه بود و بی سر و صدا کارشو کرد رفت بیرون.
هنوز قلبم تند می زد.
در باز شد و با قلبم اومد تو دهن م اما خودش نبود یه بادیگارد بود.
دست و پاهامو باز کرد و بازمو کشید بلندم کرد.
به سختی سر پا وایسادم و روی دلم خم شدم که هلم داد سمت جلو و با زانو خورد زمین و افتادم.
ناله های بی جون ام توی اتاق پیچید.
بازمو گرفت و کشون کشون تا یه جای دیگه بردتم.
کیارش روی میز ناهار خوری نشسته بود و گفت:
- عه اوردیش بیا عزیزم منتظرت بودم.
این ادم به شخصه یه روانیه روانی.
بادیگارد صندلی رو کشیدو پرتم کرد تقریبا روی صندلی.
میز و گرفتم نیفتم اما جون توی دست و پام نبود و از اون ور صندلی افتادم و زدم زیر گریه.
کیارش گفت:
- ای بابا یونس اروم با مهمون مون رفتار کن .
بلند شدم و خم شد جلوم خبیثانه گفت:
- می خوای کمکت کنم عزیزم؟
و دست ش سمت پهلوم اومد که هق زدم:
- نه توروخدا خودم پا می شم.
دست ش وایساد و سری تکون داد و نشست سر جاش و گفت:
- یالا زیاد منتظرم گذاشتی.
از میز گرفتم و بلند شدم و روی صندلی نشستم.
نفس مو با شدت بیرون فرستادم و اشک هامو پاک کردم.
دوباره اون لبخند ترسناک و زد و گفت:
- بکش عزیزم همه چی هست!
با چشای اشکی نگاهش کردم و گفتم:
- می خوای منو بکشی؟
برای خودش برنج ریخت و گفت:
- اومم نه یکم اول باید با هم تصویه حساب کنیم تصویه حساب حرفای اون شبت و مخفی شدن این 3 ماهت اگر پسرعمو جونت مواد ها رو برگدوند برگردوند اگر نه اره اون موقعه جسد تیکه تیکه شده اتو براش می فرستم.
واقعا این ادم یه روانی به تمام معنا بود.
برام کشید اما با وجود حضور نحس ش اونم دقیق کنارم حس می کردم توی جهنمم و شیطان کنارم نشسته! با دادی که زد دستم سمت قاشق رفت فوری و با ترس و لرز خوردم اما انگاد راه گلوم و بسته بودن و نمی تونستم قورت ش بدم.
که گفت:
- من از غذا خوردن با ناز بدم میاد از دخترا بدم میاد .
محکم کوبید به صندلی که پرت شدم با صندلی روی زمین و روی شکم افتادم و با لگد افتاد به جون پهلوی سالمم و انقدر ضربه اش شدید بود خیلی زود از هوش رفتم.
چشم که باز کردم با دیدن چیزی که دیدم هنگ کردم..
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت55
#سارینا
دوتا دستامو بسته بودن و از سقف با طناب اویزون ام کرده بودن.
حس می کردم دستام می خواد از تن ام جدا بشه!
نمی دونم چطور تحمل می کردم از درد تمام تن ام عرق کرده بود و پهلو هام وحشتناک تیر می کشید!
بازو هام و مچ دستام به شدت می سوخت.
دو دقیقه دوم نیاوردم و بلند بلند جیغ می کشیدم تا بلکه یکی دلش به حالم بسوزه و بیاد بیارم پایین.
اما کسی نیومد و به هق هق افتادم.
دور مچ دستام عمیق زخم شده بود و می سوخت.
درد پهلوم داشت عاصیم می کرد و حس می کردم الانه دستام از تن ام جدا بشه و بیفتم پایین.
نمی دونم چه مدت گذشته بود که یه بادیگارد اومد داخل و دستامو باز کرد که بی هوا افتادم روی زمین و اخ م به هوا رفت.
دستام خشک شده بود .
دستامو به پهلو هام فشار دادم و هق زدم.
سامیار کجایی
مگه نمی گفتی مراقبمی عین کوه پشتمی کجایی ببینی چه بلایی به روزم اوردن
سامیار ای کاش اون شب ولم نمی کردی بری.
کیارش اومد توی اتاق و با دیدن اصلحه توی دست ش اب دهنمو قورت دادم.
حتما اخر زندگی منم رسیده!
بهش ترسیده نگاه کردم که رو به بادیگارد گفت:
- فیلم بگیر.
شروع کرد به فیلم گرفتن و اصلحه رو گرفت سمتم.
چشامو بستم و با ترس تو خودم جمع شدم.
خدایا دارم میام پیشت!
صدای شلیک و جیغ من قاطی شد و افتادم روی زمین.
نامرد زده بود به بازوم.
خودمو با ترس عقب عقب کشیدم که پوزخندی بهم زد و بیرون رفت.
بادیگارد هم بیرون رفت و درو قفل کرد.
روانی بود نه؟
دلم مامانمو می خواست!
کجا بود ببینه سر یکی یدونه اش چی اوردن و هر دفعه یه جایی از تن شو سوراخ سوراخ می کنن!
به بازوم نگاهی انداختم ته اون ازش می رفت و از دستم سر می خورد تا نک انگشت هام.
یعنی می خواد با زجر منو بکشه؟
اخه سامیار به داد ام برس سامیار.
به انباری نگاه کردم اما هیچ راه نجاتی نبود بجز..
به پنجره بالای جا کولری نگاه کردم.
کوچیک بود به خودم نگاه کردم مطمعنن ازش رد می شدم!
اما اگه بگیرنم چی؟
مرگ یه بار شیون یه بار.
بلند شدم صدایی نمی یومد یعنی کسی نیست!
اره اره من می تونم می دونم من از دیوار راست بالا می رم من زرنگ ام من هیچیم نیست.
سعی می کردم خودمو قانع کنم و از اون ور از درد اشکام مثل بارون می ریخت.
با شال دور گردن ام بازومو بستم که از درد ش یه لحضه ضعف رفتم!
جا کولری رو گرفتم و خودمو بالا کشیدم روی جا کولری رفتم و پنجره رو باز کردم.
اول سرمو با احتیاط رد کردم و بعد تن امو و نگاهی به بیرون انداختم.
انگار این اتاقک ته ته عمارت بود چون دیوار عمارت چسبیده بود به این اتاق.
تنها خوشبختیم همین بود!
خودمو کامل رد کردم و به ارتفاع نگاه کردم پشت عمارت علف و چمن و زمین کشاورزی بود پس چیزیم نمی شد.
پامو روی دیوار گذاشتم و نشستم و خودمو اروم از دیوار اویزون کردم و دستامو ول کردم که پرت شدم روی زمین و دردی توی پهلو هام پیچید.
بلند شدم و با قدم های لرزون شروع کردم به دویدن.
خدایا باور کنم نجات پیدا کردم؟
دستمو روی بازوی خونی م فشار دادم و دویدم.
نمی دونم کدوم شهر بود کجای شهر بود هیچی نمی دونستم.
هر کی رد می شد با ترس بهم نگاه می کرد!
اره با لباس های بیمارستانی و پهلویی که لباس خونی بود و بازوی خونی و موهای پریشون و چشای گود رفته و رنگ پریده باید تعجب کنن.
سلام تسلیت میگم امروزا امروز منم نقش حضرت زینب رو بازی کردم و کلی هم اسب سواری کردم جاتون خالی😢❤️
#روزمرگیS
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
چای روضه میچسبه مخصوصاً روضه واسه یا اباعبدالله الحسین باشه التماس دعا دارم از تمام دختران نورانی کانال😢❤️🩹
#روزمرگیS
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
سلامبانوجـٰآنها🥺💗
بنده ادمین جدید هستم.💐
منو با #خادم_الزینب بشناسید.🙃💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بهم ریختن تعزیه روز عاشورا
گریه یزید تعزیه حین اجرا در حسینیه معلی / کاش دستام بشکنه ...😭😭
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』