فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اَنْـتَ رِسـالـَة اِعـتِذار الحَـیـاة لـی »
تـو نـامـهٔ عـذرخــواهـي دنـیـا از مـنی ؛🤍
#عاشقانہ
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی تو درمون ِدردام 💔 . .
#اللهمالرزقناحرم
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من همانمِ که به آغوشُ تو پناه آوردِ .
خودمانیمِ کسی جز تو نفهمید مراِ:(((((
#امام_رضا
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
‹ قطرهقطرهسوختم ، تاآفریدمخویشرا . ! '🫁'🌱 ›
#انگیزشیِ 💙
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
در اقیانوس قلبم، انعکاس چهرهٔ تو را میبینم ، که به زلالی ، برق میزنی (( :
#رفیقونه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
سردار حاجی زاده: آقا خیالت راحت طوری میزنیمشون که مث کف دست صاف صاف بشن😔🤣♥:))
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
- مثل دیروز تو را دوست ندارم دیگر !
متحول شدهام ، دوستترت میدارم .. : )
#دلي_
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ڪمۍازدلتسخنبگو🧷🧡 ›
مهمترینآدمزندگیتتوآدمۍ ِڪھ
بعدازخوندناینجملهاسمشبھذهنتاومد
دوستداشتناونقدرهاهمپیچیدھنیست!:)🍂🧡
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿#رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت48 توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم. فق
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت49
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر چرا همسر مو راه نمی دین داخل بیاد؟ اگه مگه چه اشکالی داره؟ یا من که حالم خوب شده بزارید منو ببرن بخش .
دکتر متعجب گفت:
- کی همچین حرفی زده؟ من کی گفتم همسر شما نمی تونه بیاد؟ همسر شما کی هست؟ چطوره که من ندیدمش؟
با حرفای دکتر نگرانی بهم تزریق شده بود.
بهت زده گفتم:
- اون بچه های امنیتی گفتن شما گفتین.
دکتر اقای صالحی(جواد) رو صدا کرد و سه تایی شون اومدن داخل.
متعجب گفت:
- من کی گفتم همسر ایشون حق نداره بیاد دیدن ش؟
غم توی چهره تک تک شون نشست و صالحی گفت:
- دکتر می شه شما بیرون باشید؟
دکتر سری تکون دادو بیرون رفت.
با نگرانی گفتم:
- مهدی من کجاست؟ اتفاقی افتاده؟ حال ش چطوره؟ پاش شکسته بود بدن ش زخم و زیلی بود کی بهش توی این مدت رسیدگی کرده؟
صالحی از جیب کاپشن چرم ش یه نامه بهم داد و گفت:
- این و مهدی داده .
ازش گرفتم و ذوق زده باز کردم.
برگه انگار با گریه نوشته شده بود.
چون قطره های اشک روش به خوبی مشخص شده بود.
بیرون رفتن صالحی و اون دوتا رفیق ش و دوتا پرستار داخل اومدن.
انگار می خواستن کاری بکنن.
متعجب شروع کردم به خوندن:
- به نام خدا
سلام.
امیدوارم که حالت وقتی این نامه رو می خونی خوب باشه ترانه خانوم.
وقتی این نامه رو بخونی من خیلی ازت دورم دوری که مجبورم اجباره برای تو برای ازادی تو برای اینکه تمام عمر با ترس زندگی نکنی خانوم.
من شرمنده اتم شغل من خطرناکه و دشمن های زیادی دارم که هر کدوم به خون من تشنه ان و برای اینکه به هدف شون برسن دست به هر کاری می زنن وقتی پیدا ت کردم و توی اون وضعیت دیدمت صد بار خودمو نفرین کردم که چرا گذاشتم بهم نزدیک بشی و علاقه امو سرکوب نکردم به خاطر خودت !
من معمور مخفی اطلاعاتی هستم و نمی تونستم از اول اینو بهت بگم چون قوانین شغل من به این صورته! امیدوارم من حقیر رو حلال کنی و از سر تقصیرات من بگذری مجبورم ترک ت کنم تا خطری تو رو تهدید نکنه تو اول راهی و کلی امید و ارزو داری صیغه ما ۱ ساله است و تقریبا11 ماه دیگه تمام می شه بعد از اون می تونی ازدواج کنی و اون خونه رو به عنوان مهریه و تمام زحمت هایی که برام کشیدی به نام ت زدم مراقب خودت باش خانوم حلالم کن خداحافظ
مهدی نیک سرشت.
خنده ام گرفته بود حتما مهدی شوخی ش گرفته.
می خواد امتحانم کنه یا مسخره بازی در میاره.
بلند تر خندیدم که دوتا پرستار حالت اماده باش جلو اومدن با خنده گفتم:
- شوخی می کنه من و ول نکرده الان میاد الان از در میاد داخل مهدی من همین جاست خونه است پاش شکسته نمی تونه بیاد باید برم خونه منتظرمه.
خنده هام به هق هق تبدیل شد می خواستم برم مطمعنم خونه است هیجا نرفته .
پرستار ها با زود گرفته بودنم و اون یکی داد می زد:
- عزیزم اروم باش تکون نخور الان سرم رگ تو پاره می کنی حسینی ببندش.
حسینی سریع خم شد و از زیر تخت بانداژ هایی رو در اورد و دست و پآهام و محکم به تخت بسته بود.
هق می زدم و التماس می کردم:
- توروخدا بازم کن مهدی من منتظرمه خونه است ما داشتیم شام می خوردیم منتظر منه بریم شام بخوریم تورو خدا بازم کنید می خوام برم گرسنه است.
با سرنگی که توی سرم زدن بیهوش شدم.
#سه روز بعد
تاکسی پیاده ام کرد و جلوی در وایسادم.
با کلیدی که توی نامه بود درو باز کردم و داخل رفتم.
با خوشی بلند داد زد:
- مهدی اقا مهدی عزیزم من اومدم.
سریع حیاط و طی کردم و ساک و انداختم پایین پله ها رو دویدم بالا و در پذیرایی رو باز کردم وجب به وجب خونه رو شروع کردم به جست و جو کردن:
- مهدی بسه قایموشک بازی دلم برات تنگ شده بیا دیگه مهدی.
نبود چند دست از لباس هاشم نبود.
روی جا ش که هنوز پهن بود نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
باورم نمی شد مهدی من رفته بود.
منو ترک کرده بود.
از اون روز به بعد تنهایی های من شروع شده بود.
بسیجی که با مهدی رفته بودیم شده بود خونه دومم زیاد می رفتم ناهار و شام زهرمارم شده بود و یاد اخرین شام مون میوفتم و معده درد شده بود رفیقم.
پیامک و تماس های بابا که هر روز داغ دل منو تازه می کرد و پشت سر مهدی من بدگویی می کرد و می خواست برگردم.
تمسخر بچه های دانشگاه که تیری بود توی اعماق وجودم.
سوال های دوستای مهدی که روم نمی شد بگم مهدی من و ترک کرده و رفته.
شب تا صبح به یاد روزای اول اشنایی مون می رفتم گلزار شهدا روی همون قبر شهید ی که با مهدی اولین بار رفته بودیم.
و مهدی که انگار قرار نبود واقعا برگرده.
خیلی وقتا دلم می خواست میام خونه خونه باشه و بهم بخنده بگه شوخی کرده بود.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت49 بهش نگاه کردم و گفتم: - دکتر چرا همسر مو راه نمی دین
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت50
از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق معمول فاصله حیاط تا خونه رو دویدم بلکه مهدی اومده باشه.
طبق معمول خونه خالی و سوت و کور بود.
دوباره بغض گلومو گرفت.
کوله امو انداختم و حوصله نداشتم چیزی بپزم.
همه چیز منو یاد مهدی می نداخت.
نماز مو با گریه و التماس خوندم مثل تمام روز های بی مهدی.
لباس هامو عوض کردم و کتاب هایی که خونده بودمو برداشتم تاکسی گرفتم برم بسیج.
پامو که توی مسجد گذاشتم
کلی بچه های قد و نیم قد که کارم شده بود قصه گفتن براشون دورم جمع شدن.
اخر هفته ها حلقه صالحین برای بچه های کوچولو با من بود.
تک تک شونو بغل گرفتم و بوسیدم.
به اطراف نگاه کردم و چهره ی مهدی جلوی چشام جون گرفت.
انگار که دیروز بود باهم اومدیم اینجا.
چقدر به بیمارستان التماس کردم شما نیرو های امنیتی که مراقبم بودن و بهم بده ولی نداد از اون رو غیب شون زد انگار که از اول وجود نداشته باشن.
نشستم و بچه ها طبق معمول دورم حلقه زدن و شروع کردم داستان های امامی که یاد گرفته بودم و با اب و تاب براشون تعریف کردن.
یه ساعت بعدم خانواده هاشون اومدن دمبال شون.
اماده شدیم تا نماز مغرب و توی مسجد بخونیم.
داشتیم وضو می گرفتیم که یکی از خانوما گفت:
- ترانه جان عزیزم شرمنده ها ولی تو همسر داری؟
همین جمله اش کافی بود تا بغض توی گلوم بشینه با خنده الکی گفتم:
- چطور اعظم خانوم؟
با اب و تاب گفت:
- اخه خیلی خوشکلی عزیزم و اون حلقه دستت.
به دستم نگاه کردم حلقه ای که مهدی دستم کرده بود همون شبی که توی بیمارستان بودیم.
لب زدم:
- اره همسر دارم ولی یه جای دور معموریته.
نماز مو خوندم و زودتر از بقیه از مسجد بیرون اومدم.
وسایل مو اماده کردم چون شب پرواز داشتم به اهواز.
ماجرا از جایی شروع شد که دانشگاه برای اولین بار گفت می خواد ببره شلمچه و وقتی رفتم اونجا رو دیدم شیفته اونجا شدم حس می کردم یه نیم گمشده از وجودمه که پیداش کردم.
دوهفته های اخر هر ماه اونجا می رفتم و خادم ش بودم.
انقدر رفته بودم و اومده بودم که محال بود اونجا منو نشناسن.
تقریبا7 ماهی می شد.
ساک مو به دست گرفتم و رفتم فرودگاه سر ساعت پرواز انجام نشد و با تاخیر بود.
و وقتی رسیده بودم اهواز محل مورد نظر اتوبوس خانوم ها رفته بود.
کنار جاده هاج و واج مونده بودم.
رفتم ایسگاه پلیس تا بلکه ماشینی پیدا بشه.
یکی از سرباز های شلمچه منو شناخت و گفت:
- خواهر کامرانی اینجا چیکار می کنید؟ دیر اومدید ماشین رفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- پروازم دیر شده بود می شه یه طوری منو بفرستین؟
گفت صبر کنم توی سالن نشستم .
بعد کمی اومد و گفت:
- یه اتوبوس هست نظامی ها هستن دارن واسه زیارت می رن این هفته نوبت اوناست با اونا می تونید برید .
بلند شدم و گفتم:
- خدا خیرت بده ممنون.
تا دم در باهام اومد و در اتوبوس باز شد.
بالا رفتم و سلام ی زیر لب گفتم.
سربازه گفت:
- حاجی سلام دیگه خانوم کامرانی دستت سالم برسون ش که خیلی طرفدار داره ها خیلی کمک کرده به ما.
فرمانده یا همون حاجی شون گفت:
- چشم .
روی سکو پشت صندلی راننده نشستم که گوشیم زنگ خورد.
با حس نگاه خیره ای سر بلند کردم اما تاریک بود تقریبا و نفهمیدم کی داره نگاهم می کنه.
با دیدن اسم بابا کلافه شدم و نخواستم جواب بدم.
اما ول کن نبود دکمه اتصال و زدم:
- سلام بعه بابا