eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت83 #طاهر حتا دل نداشتم برم و با دکتر ش حرف بزنم. چی شد
رمآن↯ ﴿ بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه چشم باز کردنی! چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود ! اولین چیزی که نام برد ترانه بود! نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد! هیچکس نمی دانست چه بگوید! نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه! چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند. دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند! قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید. چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد. زیر لب مدام می گفت: - ترانه ام کجاست چرا نمی یاد نکند اتفاقی افتاده است؟ اصلا چه مدت است بیهوشم؟ اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد! بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت! بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده! همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند. دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت: - مهدی ترانه بیهوشه‌! -مهدی ترانه خوابه! - مهدی ترانه زیر سرمه - مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و... و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است! اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد! اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد! لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش! روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید. یک هفته گذشت! بی تاب شده بود . بی تاب خانوم ش. تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
رمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت84 #راوی بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه
ࢪمآن↯ ﴿ چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد. بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد. اما باید از ترانه اش خبری می گرفت! داشت توی این بی خبری به جنون می رسید! دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد. همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد. درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود. نمی دانست کجا برود! به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد! اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید! با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد. افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند! حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود! اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست! ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید. قلب ش کف پایش ریخت! طاهر اینجا چه می کرد؟ با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد. دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد! حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست! اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت! بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود. هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد. زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر. حالا کنار طاهر ایستاده بود. نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. از انچه می ترسید سرش امده بود. تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود. فروریخت. صدای بدی توی بخش پیچید. طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت. حالا متوجه مهدی شده بود. حیران شد! مهدی چطور اینجا امد؟ انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند! مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود . رنگ ش مثل گچ سفید شده بود. شک بدی به مهدی وارد شده بود. طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد. خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد! تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد. ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد! سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن. طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد. هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند. طاهر با خوشحالی گفت: - حتما ترانه به هوش امده. و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!
زندگی زیباست اما شهادت زیباتر عهد بستم با تو در این راه بمانم:)))😢 توفیق خادمیت شهید گمنام بودم به یاد تمام دختران حیدری👀💘 حاجت روا باشین انشالله. . .🤲✨ #روزمرگی #شهیدانه
کسی نمیتونه .. جلویِ سبز شدنت رو بگیره وقتی ریشه هات از قلب پاکِت جون میگیره🌱 ؛
سنگین‌ترین باری که انسان می‌تواند به دوش بکشد، چیزی‌ست که در فکرش می‌گذرد!🤎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای مدرن من و به وجد نمیاره...🍃 ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313
هیچی به اندازه‌ی یه لیوان چای نمی‌تونه حالِ آدمو خوب کنه... مخصوصا از اونایی که عطر دارن! مزه‌ی قدیما رو میدن؛ مزه‌ی چایی‌های مادر بزرگا...☕️✨ ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313
من شیفته‌ی احترامم. حتی وسط بحث، حتی تو سخت‌ترین لحظه‌ها، حتی تو بدترین دعواها. جدن هیچ معیاری حریف احترام نیست‌:)🤌 ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313
علاقه من به گل ستودنیه🤌🥲
من بی تو احتمال نخواهم داشت💘
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
- با‌ضرب‌ِسیلۍاش‌نه‌فقط‌روۍ‌ِفاطمه(س) ؛ درڪلِ‌عمر،روزِ‌حـسن‌(ع)را‌سیاه‌ڪرد‌..🖤🕯!″
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
حتۍنگـٰاه‌هـم‌بہ‌پهلوے‌اش‌نینداخت ៹ محـوِعـَلۍبـود،عـٰاشقـٰانہ‌،عـٰاࢪفـٰانہ‌ ࣫͝ . .❤️‍🩹🍃"¡
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
↜فاطمیه‌ازڪدامین‌غصه‌بایدجان‌سپرد؟ درد ِمادر،داغ‌ ِحـیدر،یاغریبۍِحـسن..💔🍂!″↝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر پاییز که میاد هر ادمی قوی ترین نسخه از خودشه؛🥲 ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313
"ای مرغ عشق خانه حیدر کمی بــپـر باور نمی کنم که پرت را شکسته‌اند💔🥀؛"
حضرتِ اخمویِ مغرورِ پر از ظلم وجفا باب میل هیچکس باید نباشی غیر من🤨! پ.ن: من عاشقتم🫂💘 ؛
برایِ‌ قشنگیِ‌ کتیبه‌ها و روضه‌خونی‌ و سینه‌زنی‌ باصدایِ‌ بهشتیِ‌ مداح‌ امشب‌‌؛ حقیقتا قابلیت‌ مردنُ‌ داشتم>>>😭🥀 پ.ن: ناگفته‌ نماند از سینه‌ زدنمون‌ مثل‌ آقایون‌ که‌ یکی‌ از زیبایی‌ هایِ‌ امشب‌ بودد🥲 کپی؟خیررر 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
758.8K
گوشه‌ای‌از‌حال‌وهوایِ‌امشب😭🖤؛ کپی؟خیررر 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
جـانِ هَر زِنده دِݪــے" زِنده به جـانِ دِگرسٺ...⁦♥️⁩🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تنها چیزی که زیادیش خوبه بودنته🤌 #عاشقانه |#استوری ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
اگر از بلندای آسمان بترسی ، نمی‌توانی مالکِ ماه شوی 💜 . . #روزمرگی | کپی ؟ خیر به هیچ وجه * ‌‌‌💘˹➜˼
زندگی درست مثل نقاشی کردنِ ، با امید بکش و با عشق رنگ کن 💛 . . | کپی ؟ خیر به هیچ وجه * ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
جوری خستم و شدیدا نیاز به خواب دارم که انگار یک تریلی ۱۸ چرخ از روم رد شده(:👩‍🦯 #دلی
خواب؟بیخیال خواب تلاش برای رسیدن به هدف از همه چی حتی خواب مهمتره؛🤌 خدایا تهشو خوب برام بساز....🥲
بِسم‌ِࢪَبِّ‌طہ🤍🌱!'
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت85 #راوی چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیق
ࢪمآن↯ ﴿ خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته کنند! ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه! داشت پر می کشید می رفت! انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود. سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند. مهدی دیگر تاب نداشت. دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد. به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد. طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند! شک ها برای بار دوم به میان امدند. یک دو سه .... دکتر داد می زند نشد دوباره. یک دو سه باز هم نشد یک دو سه و هیچ! ترانه رفته بود. برای همیشه رفته بود! طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد. زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند . زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد. نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید. مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود. وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید. رو به دکتر فریاد کشید: - برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود . خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد . زیر لب با التماس زمزمه می کند: - یا زهرا یا حسین یا زینب چشم هایش را می بنند و شک را می زند. ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود. امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد: - دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع. مهدی چشم هایش را باز می کند. و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود. نگاهشان به هم گره می خورد. همه شکه شده اند! زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند: - م..هد.ی. چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است . لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت86 #راوی خط صاف را که دیدند وحشت کردند. نزدیک بود سکته ک
ࢪمآن↯ ﴿ طاهر که چشم باز می کند زینب می خندد. با شوق می خندد و می گوید: - اقا باید مشتلق بدهی تا بگویم چه شده! تا ندهی نمی گویم. طاهر جانی می گیرد و سریع دست می کند توی جیب ش هر چه هست و نیست درمیاورد و تقدیم زینب می کند و می گوید: - تو رو به حضرت زینب خبری رو بده که منتظرشم تو بشو کبوتر خوش خبر زندگی من! زینب می خندد و مشتلق را می گیرد اشک هایش را پاک می کند و می گوید: - خواهرت به هوش اماده باورت نمی شد حالش خوب است سطح هوشیاری اش برگشته است به حالت اول از کما درامده اقا توی بخش مراقبت های ویژه پیش همسرش خوابیده است . طاهر از شوق نمی داند چه کند! حس می کند خواب می بیند. اشک هایش جای می شود و محکم زینب را در اغوش می گیرد! هر دو از خوشحالی گریه می کنند! تا پرستار سرم را دراورد بی معطلی هر دو سمت اتاق مهدی و ترانه رفتند. در را باز می کنند هر دوشان ارام خوابیده اند. طاهر خیالش راحت می شود و همان جا نماز شکر می خواند. صورت خواهرش را می بوسد و صورت مهدی که خواهرش را برگردانده بود بوسه باران می کند. شیرینی می خرد و کل بیمارستان را شیرینی می دهد. وقت ملاقات که شد اتاق پر شده بود. زینب خبر خوش را به همه داده بود. حالا همه با لبخند و اشک های شوق به این دو عاشق که حالا خیال شان از حالشان راحت شده بود چشم دوخته بودند. با صدای نماز خوندن کسی هوشیار شدم. با شنیدن صدا هم فهمیدم مهدی یه چشم هامو رو از هم باز کردم. نور اتاق کم بود و اذیت نشدم. به مهدی نگاه کردم که با اشک نماز داشت نماز می خوند و تشکر می کرد از خدا. چرا گریه می کنه؟ برای چی اینطور اشک می ریزه؟ صحنه های تصادف توی ذهنم مرور کردم! حالا یادم اومد اینجا چیکار می کنیم! حس می کنم همه بدن م خشکه و درد می کنه. با حس سنگینی پام بهش نگاه کردم که دیدم گچ ش گرفتن. چند جای بدنمم می سوخت و سرمم تیر می کشید. باز نگاهم رو چرخوندم سمت مهدی. دستش گچ گرفته شده بود و سرش پانسمان بود. چند خراش روی صورت ش مونده بود و چشم هاش به سرخی خون بود. دراز کشیده نماز می خوند یعنی نمی تونست بلند بشه؟ هر چی نگاهش کردم اثار زخمی رو روی پاها و شکم و کمرش ندیدم ولی خوب شاید هم باشه و زیر لباس ش باشه . صبر کردم تا نماز شو بخونه. وقتی تمام شد خواستم صداش کنم که خودش با درد چرخید اینو از گاز گرفتن لب ش و درهم درفتن صورت ش فهمیدم و نگاهمون توی هم گره خورد. اون خیره خیره نگام می کرد و من گفتم: - سلام. باز هیچی نگفت. یهو اشک از چشم هاش ریخت و چشم هاشو از درد بست و گفت: - باهات قهرم ترانه باهات قهرم. چشام گرد شد و بغض گلو مو اسیر کرد. باهام قهره؟